عالم برونگرایی🎀🍭

یه دختر کلاس پنجمی بود ،دوتا دوست داشت که اونارو بهترین و صمیمی ترین دوستاش میدونست

هرروز زنگ تفریح باهاشون حرف میزد و حتی بعضی وقتا بخاطرشون از خودش میگذشت

بعد آخرین امتحانش با یکیشون می‌رفت باشگاه تا اخرای تابستون بعد یه مدت ‌...

دختر تو خونه تنها بود زنگ زد به یکی از اون دوتا دوست خیلی صمیمیش و کلی باهاش حرف زد بعد اون یکی رو هم به کال اضافه کرد و کلی باهم حرف زدن

بعد یه چند دقیقه دید اونا به حرفاش اهمیت نمیدن و فقط خودشون حرف میزنن پس از اونجایی که دختر غرورش شکست ناراحت شد و دعواش شد

اون دوتا رو بلاک کرد .تا روز مدرسه وقتی اولین زنگ تفریح رو زدن تو راهرو وایساد تا بیان خیلی ذوق داشت که میبینتشون

بخاطر دعوایی که کرده بود میخواست براشون کادو بگیره که ببخشنش ولی دید بازم از حرف زدن میندازنش بیرون

یه روز که مامانا جلسه داشتن بچه ها تو حیاط مدرسه بودن ،دختر پیش همکلاسی‌ هاش بودو باهم حرف میزدن

اون دوتا رو درحال راه رفتن حرف زدن میبینه و بدو بدو میره پیششون سلام نکرده یکیشون میگه ببخشید خدافظ و میرن دختر میبینه تنهاست... ولی وقتی پشت سرشو میبینه میبینه چند نفر منتظرشن

می‌ره پیششون بعد مدرسه وقتی میاد خونه ،میره تو اتاق و درو می‌بنده و میشینه گریه می‌کنه چون هرچقدر براشون ارزش قائل شد اونا همونقدر بد از خودشون روندنش پس بیاید به این آدما اهمیت ندیم