
لایلا پارت شش

🌌ثور و لوکی با کمک هم لایلا رو در حالی که همچنان داشت هذیون می گفت و غصه می خورد از روی زمین بلند کردن هر کدوم زیر یه بازوش رو گرفتن و به سمت اتاق لایلا حرکت کردن.ثور رو به لوکی کرد و گفت : خب چی شد خاطراتش دیدی؟ لوکی که همچنان از کاری که با لایلا کرده بود ناراحت بود و داشت خودشو سرزنش می کرد با صورتی ناراحت رو به ثور برگشت و تمام چیز هایی که توی خاطراتش دیده بود برای ثور تعریف کرد از ماجرای معلم دیوونه و مادر پدر لایلا تا خاطراتش در مورد آزگارد و خانواده جدیدش...حتی ثور هم شوکه و ناراحت شد...واقعا انقدر به لایلا اسیب زده بود ؟ می خواست بیشتر به این موضوع فکر کنه که به اتاق لایلا رسیدن🌌

🌌انگار چیزای زیادی از وقتی که لایلا وارد اتاق شد عوض نشده بود لوکی اینو می دونست چون اتاق های خالی قصر رو دیده بود...همه یه شکل بودن طلایی طلایی طلایی تخت طلایی دیوار طلایی میز طلایی یه پنجره ی طلایی که به منظره یه شهر طلایی باز میشد انگار اینجا رو برای اودین ساخته شده البته اگه منطقی نگاه کنیم تمام اتاقای اینجا مال اودین بود در واقع کل قصر مال اودین بود.اما خب اتاق لایلا یه سری چیز میز داشت که نشون میداد این اتاق مال کسیه.یه کتابخونه کوچیک که کتابا به شکل بی نظمی توش چیده شده بودن یه کمد با در شیشه ای که پر لباسای رنگی رنگی بود انگار یه رنگین کمون تو اون یه تیکه از اتاق ترکوندن و یه جعبه اونم با در شیشه ای(لوکی با خودش گفت انگار لایلا خیلی در شیشه ای دوست داره)توی اون دو تا خنجر بود.خنجر هایی با دسته کنده کاری شده با طرح اژدها و خیلی زیبا.اما فقط همین بود. بقیه چیز های توی اتاق همه همون چیزایی بودن که همه اتاقای قصر بود انگار یکی اومده تو این اتاق و فقط چند روز اینجا میمونه بعد می خواد از اینجا بره. لوکی با خودش شرط بست که تغییر دکور این اتاق به چیزی که اول بوده یه ساعت هم وقت نمیبره و بعد همه چی به همون طوری برمیگرده که قبل لایلا بود و این فکر خیلی غم انگیز بود🌌

🌌لوکی و ثور لایلا همچنان نیمه هوشیار رو روی تخت گذاشتن و اروم از اتاقش بیرون رفتن.چند ساعت بعد لایلا دوباره کاملا به هوش شد و دید توی اتاقشه.با خودش گفت : شاید همه اون مبارزه یه خواب بود...شاید فقط یه رویا بود اما میدونست که این طور نیست و بعد ناگهان یه چیزی رو فهمید.فهمید تمام خاطراتی که مدت ها وانمود به نبودشون کرده بود دوباره توی ذهنش بودن انگار که همین دیروز اتفاق افتاده حس می کرد حتی توی ذهن خودش هم راحت نیست انگار تو یه تابوت پر از سوزن گیر افتاده بود و هر طرف که می چرخید سوزن یه خاطره درونش فرو می رفت و درد بی نهایتی رو بهش می داد.اون دیگه این ذهن رو نمی خواست دوست داشت که ازش خلاص شه دلش می خواست از این تابوت خارج شه که همه چی رو فراموش کنه...وایسا...فراموش کنه ؟ این کلمه فکری رو به ذهنش آورد...فکری که برای هر کسی ناراحت کننده بود اما برای لایلا مثل فکر آزادی بود...باید فراموش می کرد...باید زندگی لایلا بیچاره و طرد شده رو از یاد میبرد...این جوری برای همیشه از این تابوت خارج میشد...🌌

🌌اما قلعه شاد ذهنش خراب شد و به یاد اورد کجاست...اون تو قصر اودینه.شاید همه اودین رو شاهی عادل و صلح دوسته اما لایلا قبلا ذهن اودین رو دیده بود اون می دونست که آزگارد با چه خون و خونریزی به مقام شهر طلا رسیده دیده بود که اودین دخترش هلا رو که وجودش رو از پسراش پنهان کرده بود مثل اسلحه برای جاه طلبی هاش استفاده کرد و بعد وقتی در اثر تربیت بدش به هیولا تبدیل شد اونو مثل حیوون توی قفس انداخت. لایلا میترسید اگه حافظه اش از دست بره اودین مغزش رو جوری که بخواد پر کنه و از اونم مثل اسلحه استفاده کنه اما ناگهان یه راه حل به ذهنش رسید راهی که همراه با زندان ذهنش از زندان آزگارد هم فرار کنه...بایفراست🌌
خب دوستان من این پارت گذاشتم و شاید تا یه مدتی نتونم دوباره پارت بزارم
ناظر عزیز لطفا تایید کن چون به خاطر امتحانات همینم به زور نوشتم چه برسه بخوام دوباره بزارم خیلی ممنون میشم🙏🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جوری که تمام بدنم با داستان ریتم میزنن:)))
💃🏻اینجوری؟
همونه😹
😁
داستان داره غمگین میشههه
هی هی هی هی
کجاشو دیدی
چی
ها هیچی هیچی
شما وانمود کن چیزی نشنیدی🌚
بدتر مشکوک شدم که
اشکال نداره🌚
بزرگ میشی یادت میره🌚
هعیییی
هی هی هی
اندوه فراواننننن
هق نه نباید اینطور بشه اینجا های داستان همیشه یکی به چوخ میره🥲💔💔💔💔
شما فعلا بخون
عوا تو چرا خونه ای😹
چون امتحان دادم🥲
و ما بدبختایی که به خاطر تعطیلیا بعد امتحان کلاس داشتیم و دوباره روز بعدش امتحان🗿💔💔💔💔💔💔💔
حالا خوب دادیع؟
هیچی رو خالی نزاشتم
همین این خوبع...
من زبان همه سوالات تستی رو شانسی زدم که ۴ نمره بود معلمه اومد بالا سرم چک کرد گفت آفرین همش درسته به جز یکی🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿اگر همه امتحانامو اینجوری می دادم الان تو لول پایین نبودم🤌🏻
خدا بده از این شانسا🗿🤌🏻
گودرت🗿🤞🏻🍻
🗿🤙🏻
ش......ت😂چرا توفیق نیسسسسس بابام اومد ولی یه اسلاید خوندمممم
بقیه هم می خونی و اشک میریزی
نهههه می خونم🥲هق😐
هه هه هه هه
دیگه الان گوشیو می خاموشمممم
نخاموش
خیلی رومخمع عاح...
عاح...
ش......ت دارم وسوسه میشم بشینم بخونم با اینکه صد تا کار دارم😐💔
یوهاهاها