زندگی چندگانه آرو p.3

آرو ویو در کلاس:منتظر معلم بودیم که در با صدای مهیب باز شد و پسری که به نظر میومد 5 سال از من بزرگتر باشه وارد شد و مستقیم نزدیک میز من شد. سیوک جونگ:ببینم دختر جون آرو تویی؟ من:لازم نمیدونم به کسی که حتی برای خودش ارزش و احترام قائل نیست خودمو معرفی کنم سیوک جونگ: هی حواست.. معلم:اینجا چه خبره؟ یکی از بچه ها:خانم این پسره اومده دنبال کسی به اسم آرو میگرده تازه درم کوبید ترسیدم مداد هام ریخت معلم:سیوک جونگ سریع برو بیرون من دیگه اومدم داخل کلاس سیوک جونگ:منتظرم باش بر میگردم.. آرو:یعنی چی منتظرم باش؟؟اصلا این کیه از کجا منو میشناسه؟

پرش زمانی بعد از مدرسه:آرو ویو:ت حیاط مدرسه منتظر بابام بودم که بیاد زود تر بریم خونه که یکی هولم داد و خوردم به دیوار یاا اینکه همون پسرست من:هی دستتو بکش از من چی میخوای؟؟جوابی نداد بهم نزدیک تر شد فکر کنم قاطی کرده بود ولی اسم منو از کجا بلد بوده؟ تو همین فکر ها بودم که مش*تی از طرفش داشت میومد سمتم دستشو گرفتم و یه پیچ دادم(بوکس کار میکنه آرو) بعد فرار کردم که ماشین بابا رو جلوی در دیدم سریع سوار شدم و رفتیم خونه بابا:اون پسره کی بود چکارت داشت؟ من:نمیدونم یهو حمله ور شد سمتم معلوم نبود چشه بابا:یبار دیگه نزدیکت شد بهم بگو من:باشه

پرش زمانی 4ماه بعد:الان چهارماه از اون اتفاق گذشته و دیگه خبری از سیوک جونگ نیست خداروشکر پرش زمانی پنج سال بعد(الان آرو 11 سالشه تهیونگ16):ارو ویو:تهیونگ این روز ها خیلی به ایدل شدن علاقه داره و همش داره رقص و رپ(میدونین که تهیونگ اول میخواسته رپر بشه)و... تمرین میکرد من خودمم به رپ علاقه داشتم ولی هدفم ایدل شدن نبود. هفته دیگه امتحاناتمون شروع میشه باید بخونم و در کنارش هم باید بوکس رو ادامه بدم چون خیلی علاقه دارم

امروز تهیونگ میره پیش جیمین تا باهم تمرین کنن(بچه ها جیمین بوسان بوده و الان دوباره برگشته)به جر من و تهیونگ کسی خونه نیست مامان و بابا رفتن پیش یکی از فامیل وقتی تهیونگ رفت منم رفتم خونه رو اول جمع کردم انگار بمب ترکیده بود توش مامان برگرده بیچاره شدیم. اینقدر نامرتب بود که نمیدونستم از کمجا شروع کنم اول ظرف هارو شستم(رو دور تند فرض کنید) د ظرفارو جابه جا کردم خداروشکر ناهار داشتیم از تو حال لباس هارو جمع کردم و اتاق خودم و تهیونگ روهم مرتب کردم(بیچاره خیلی بده دست تنها جمع کنی) از تو اتاق تهیونگ چیز هایی پیدا میکردم که اصلا به هم ربطی نداشتن! بعد از اینکه جمع و جور کردنم تموم شد لباسمو عوض کردم برم یه دوری بزنم پوکیدم تو خونه(عکس استایل ارو)

همینجوری که راه میرفتم ویترین مغازه هارو میدیدم دنبال یه چیزی بودم تو چشمم بیاد بخرم ولی هیچی پیدا نمیکردم همینشکلی بازار رو میچرخیدم که به یه کوچه باریک و یکم تاریک (شعر شد) رسیدم اول خواستم برگردم ولی یه مغازه تهش دیدم که خیلی قشنگ با چراغ های رنگی و ریسه های صورتی و آبی(حالا هر رنگی خواستی) تزیین شده بود و یه عالمه دستبند و انگشترهای قشنگ پشت ویترین گذاشته بود(ایشون چشم عقاب دارن انگشتر هارو دیدن؟) رفتم داخل کوچه تا برم یه نگاهی بندازم شاید خوشم اومد خریدم(تنها رفتی چرا اخه) همینشکلی که میفرستم جلو تر حس کردم یکی پشتمه ولی چون نزدیک مغازه شدم محل ندادم که یدفعه یکی ی دستمال گذاشت جلوی دهنم و بلندم کرد نفسمو حبس کردم اومدم فرار کنم که.....

نه اینبار اتاق فرمان کاری نداره باید برم جواب این معلم .... رو بدم ول کن نیست ایشششش😖 راستی خوبه داستان ادامه بدم؟؟ و اگه نظری دارین بگین شاید اضافه کردم به داستان .... برو بعدی»»