
های امیدوارم حالتون خوب باشه اگه حالتون بده این پارت نخونید بزارید برای بعدا دو پارت آخر غمگینن:) شروع میکنیم پارت۱۱ رو

شاید همه ما توی دنیایی باشیم که خودمون انتخاب کردیم خیلیا هستن از دنیایی که دارن و انتخاب کردن لذت میبرن ولی خیلیا هم هستن پشیمونن که چرا دنیایی که انتخاب کردن توجه نکردن و دقت نکردن که چه اتفاقاتی در پیش دارن ولی خیلیا هستن که نتونستن حتی دنیایی که هیچ چیزیش معلوم نیست انتخاب کنن زندگی که باید توش بزرگ بشن درد کشیدن تجربه کنن اشک بریزن یا بخندن چنین کسایی هیچ وقت نتونستن چیزی که نیاز بوده رو انتخاب کنن که اگه حتی نتیجه انتخابشونم میدیدن بگن که اشتباه از خودم بوده این داستان خیلی از ماهاست ، داستانی که هیچ وقت به دست نویسنده اصلی کتاب نوشته نشد و هیچ وقت قلم دست آدم درست داده نشد -×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×-×- ~هه سو~ شاید تنها چیزی که میتونستم بین تمام اتفاقات و استرسی که داشتم بهش توجه کنم چشمایی بود که به ندرت قرمز میشدن و صدایی که بیشتر از قبل بم شده بود کسی که حالا تو آغوشم بود مثل یه بچه ۴ ساله ای بود که مادرش گم کرده بود نیاز به آغوشی داشت که بتونه ترسی که داره رو از بین ببره و به راحتی گریه کنه بدنش هنوز کمی میلرزید و نفساش هنوز نامنظم بود هیچی نمیتونستم بگم چون فقط میخواستم کمی با بغل کردنش بهش آرامش بدم

یادمه وقتایی که خسته از همه چی بودیم تو بغل هم دیگه غرق میشدیم و با سکوت خودمون آروم میکردیم میزاشتیم قلبامون جای لبهامون حرف بزنه و دستامون جای فریاد هامون خود را نشون بدن اون زمان هم مثل الان هر دو نیاز به آغوش گرم داشتیم آغوشی پر از آرامش پر از سکوت ،سکوتی که اعماق فریاد رو به نمایش میزاشت دردسر هامونو تو بغل هامون غرق میکردیم درد هامون با چشمان بسته به تاریکی هدیه میدادیم اون زمان هم نیاز داشتیم به سکوت ،سکوتی که همه چیز آشکار میکرد عشقی که داشتیم،ناامیدی که داشتیم،تنهایی که داشتیم، صدای خفه شده ای که داشتیم.... توی زندگی ما تنها سکوت آشکار همه چیز بود چشماهایمان از دردهایمان میگفتن و مغز هایمان انهارو در قبرستان شهرش خاک میکرد و انهارو به فراموشی میسپرد میزاشت تا درد های جدید وارد قلب های تیکه شده مان وارد شه و قلب هایمان همیشه آماده خوش آمد گویی به درد های جدید بود و اشک ها آماده باریدن برای خسته شدن از این همه خوش آمد گویی بود و بغض گلویمان آماده فروپاشی دوباره بود هر دو خسته از درد هایی که دیگران بهمون هدیه دادن هستیم درد هایی که هیچ وقت تمومی ندارن و نمیزارن برای یک بار هم شده توی زندگیمون ازادی و خوشحالی واقعی نشون بدیم شاید دیگه عادت کردیم شاید همش انکار باشه و شدیم سنگی که حتی با رشد گیاه تو وجودش نمیشکند و تا ابد همان سنگ باقی بماند شدیم

چشمام باز کردم متوجه نفس های منظم عمیقش شدم آروم موهاش نوازش کردم و زیر لب گفتم :(دیگه نمیزارم دردات بیشتر از قبل بشه) سرش بیشتر تو اغوشم فشار دادم :(دوست دارم) -'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-'-' ~تهیونگ~ با احساس درد گرفتن گردنم چشمام باز کردم که فهمیدم هنوز تو بغل هه سو ام سرم بالا گرفتم که متوجه شدم اون بیداره با فهمیدن اینکه بیدار شدم لبخندی بهم زد و گفت:(بیدار شدی) منم سرم تکون دادم از بغلش بیرون اومدم گردنم ماساژ دادم و گفتم:(فکر کنم جبران چندسالی که موهام اینطوری نوازش نکرده بودی شد دیگه ) که خنده ای کرد و گفت :(انگاری که اره) منم لبخندی زدم که بهم نگاه کرد دو دل بود انگار بهش زل زدم و گفتم:(چیزی شده؟) که اونم سرش تکون داد لبخند پررنگ تری زد و گفت:(نه فقط میخواستم بدون حالت خوب شد؟) منم سرم تکون دادم اونم خوبه ای زیر لب گفت بلند شد که گفتم:(کجا؟) که اونم همین طور که لباساش میتکوند گفت:(خونه خانوادم قراره بیان) که با حرفی که زد ناخوداگاه اخمی رو صورتم نقش گرفت که با تعجب بهمنگاه کرد گفت:( چی شد؟)

منم سرم تکون دادم چیزی نگفتم بلند شدم ماشین نشستم منتظر موندم تا هه سو بیاد ولی هه سو یه لحظه به پشت برگشتم به پرتگاه نگاه کرد یه لحظه احساس ترس کردم خواستم پیاده بشم اما با برگشتن هه سو سمت ماشین بیخیال شدم سعی کردم درمورد چیزای که تو ذهنم هجوم آوردن فکر نکنم وقتی هه سو سوار ماشین شد سمت خونه حرکت کردم که با احساس اینکه جو سنگینی تو ماشین ایجاد شده سعی کردم بحثی بیارم وسط تا این جو از بین بره ولی هیچ ایده ای به ذهنم نرسید پس اهنگ که از ظبط داشت پخش میشد زیاد کردم فکر میکردم که تو یادت میمونه، ولی به نظر میاد که فراموش کردی برام سخته که تورو مقصر بدونم وقتی که خودت از دست رفتی اره خسته شدم از این که همیشه منتظر بمونم اره، اره میبینم که شمارتو عوض کردی، بخاطر همینه که تماس هام رو نمیگیری من همه خودمو دادم بهت، ولی حالا تو نمیخوای درگیر شی اره، اره من واقعا باید قبولش کنم اره، اره که با خندیدن هه سو با تعجب بهش نگاه کردم که گفت؛(داستان ما انگار ) که بهش نگاه کردم و گفتم:(زندگی که توی یه آهنگ شنیده میشه هه درسته) که هه سو چشماش بس به ادامه اهنگ گوش داد منم سعی کردم تمرکز بیشتری رو اهنگ داشته باشم

آیا من داستانی تلخ و واقعی هستم؟ میتونم درد رو حس کنم، توهم میتونی؟ تو همونی بودی که قلبمو شکستی، افسردم کردی متنفرم از اینکه تورو با یه نفر دیگه ببینم یه نفرین برای تو و اون خواهم فرستاد دیگه به پشت سرم نگاه نمیکنم، حالا که تو مردی و رفتی عشق من هم مرد همه عشق من رفته همه عشق من رفته همه عشق من رفته همه عشق من مرده حالا که تو مردی و رفتی همه عشق من رفته و نفرت هم رفته من تنها ایستاده ام و من دنبال یه چیزی میگردم ولی من چیزی حس نمیکنم کیفم رو برمیدارم و میرم اینجا حس خونه رو نداره خیلی زیاد توی این رنگین کمان کوچک، حس میکنم خیلی ازم سو استفاده شده چطور قراره که بدون تو زندگی کنم؟ من رد میکنم (چون متن اهنگش دوست داشتم گفتم شما هم بخونید شاید خوشتون اومد اسم اهنگ love is gone از Rose)

که با تموم شدن آهنگ چشماش باز کرد و گفتم :(ما هنوز عشقمون زندس شاید خسته باشیم ولی هنوز احساساتمون درک میکنیم میتونیم هم دوست داشته باشیم زندگیمون تلخه اما ادامه میدیم تا جرقه ای از زیبایی ببینیم از شیرینی از زندگی برسیم ما هنوز زنده ایم و هنوز عاشق همیم) با تموم شدن حرفم بهش نگاه کردم لبخندش حالا لبخندی بود که همیشه میخواستم ببینم لبخندی که من باعثش شدم لبخندی که بخاطر من انقدر زیبا هستش و انقدر حقیقی هستش با دیدن لبخندش لبخند پررنگی زدم و دستش که رو پاش بود گرفتم بوسه رو دستش زدم اما با صدای بوق بلند سریع سرم سمت جلوم گرفتم ولی دیگه دیر شده بود تنها سیاهی دیده شد سیاهی مطلق از جنس همیشگی توی این سیاهی دیگه خبری از برگشت نبود نوری برای برگشت نبود امیدی نبود تنها سیاهی بود سیاهی از جنس خداحافظی سیاهی از جنس مرگ:)

هیچ چیز همیشگی نیس حتی سایه هم تو رو تو تاریکی تنها میزاره تنها بودن یه عادت بشه برات وقتی که حتی انتظاری نداری از تنها شدنت، چشمات باز میکنی میبینی همه تنهات گذاشتن خودت موندی احساسات مردت:) زندگی رحمی نداره تو باید بدون دادن هیچ آموزشی سر امتحان زندگی حضور داشته باشی و آمادگی هر نمره ای ازش داشته باشی

خب اینم از پارت ۱۱ فقط یه پارت دیگه مونده به پایان داستان میدونم خیلی بد دارم داستان تموم میکنم اما خب هر داستانی پایان خوشی نداره:)

دوستون دارم نظر یادتون نره بدید:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
برای چی همیشه تو داستانا تصادف میکنن؟
چون شاید تو تصادف امکان مرگ بیشتره"')
صحیح 😯.......🚶🏻♀️🚶🏻♀️
عالی بود :)
مرسی عزیزم:)