داستان(کتاب بی پایان)پارت ۳📜

بازی این گونه دفتر وجود داشت که هر کس به نوبت بر روی آن دست میکشی نوشته ها نمایان می شدند موقع بازی هارلی گفت من نمیام جورج گفت:نمیشه که هارلی رفت جک: دختره ی آشغال اونها بازی شروع کردن جورج دستش را روی کاغذ کشید نوشته:خطر!

منظورش چیه جورج نمیدونم بیخیال نوبت جک شد او دستش را کشید نوشته:شما به دلیل اتفاقی نمی‌توانید این چالش را تمام کنید

چی ؟ جورج ولش کن نوبت منه نوشته:او به کمک شما احتیاج دارو جک نوشته:اکر دیر برسید او جانش را از دست خواهد داد

جک کی؟ جورج بلاخره یه نتیجه میبینیم دیگه نوشته:زمان کوتاه است جک/ نوشته:این کاری که شما کردید اشتباه بود جورج/ نوشته:او آزاد شده است

نوشته:لحضه ای دیگر بازی شروع خواهد شد شما اشتباه کردید این بازی زندگی یه نفره در همان لحضه صدای جیغ بلندی به گوش رسید جورج و جک سریعا به سمت صدا رفتن

برای دیدن ادامه داستان فالو کنید راستی بنظرتون صدای کی بود؟*******