13 اسلاید صحیح/غلط توسط: CH CIA انتشار: 2 سال پیش 221 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پایین رو بخون 👇
سلام دوستان 👋
امروز اومدم و براتون یه چیز خوب آوردم.
مدرسه جاسوسی در دریا یا همون جلد نهم و نگران نباشید ، خودم ترجمه می کنم نه با ترنسلیتور.
خودم آیلنس زبان دارم و تدریس خصوصی هم می کنم.
البته تبلیغ نمی کنم فقط خواستم بگم که رباتی مثل ترنسلیتور ترجمه نمی کنم.
اگه حمایت کنید تا آخرش رو می گذارم.
بدون سانسور😈
«جلسه توجیهی»
دفتر مدیر
ساختمان ناتان هیل
آکادمی جاسوسی
واشنگتن دی سی
15 می
ساعت ۳ ظهر
مدیر مدرسه عجیب تر از همیشه رفتار می کرد.
در شانزده ماهی که در آکادمی جاسوسی سیا بودم، دیدم که اصلیترین جنبههای شخصیتی خود را به نمایش میگذارد که هیچ کدام خوب نبودند. او خشمگین، تلخ، گیج، خسیس، حسود، تحقیرکننده، خوار، احمق، خنگ، نفرت انگیز، مضطرب ، پرخاشگر، و ساده لوح بود. اما روزی که من به عملیات اسب آبی مرگبار منصوب شدم، رفتار او از همیشه بدتر بود. او سعی می کرد خوب باشد.
البته برای اکثر مردم، این اتفاق خوبی بود. ولی برای من عجیب بود ، زیرا این با غرایز طبیعی مدیر در تضاد بود. تماشای تلاش او برای خوب بودن
مثل تماشای ببری بود که سعی می کرد سالاد بخورد.
"بنجامین!" او مرا به اتاقش دعوت کرد و قشنگ ضایع بود که از اجبار شور و شوق داشت "خیلی خوشحالم از دیدنت!"
با احتیاط گفتم: "اوه... ممنون."
"لطفا بیا تو. راحت باش. بقیه هم بزودی میان.» بعد با من دست داد و لبخند زد. معلوم بود که اصلا تا به حال لبخند نزده بود و کاملاً مطمئن نبود که چگونه این کار را انجام دهد. او به جای اینکه دوستانه و خوشآمدگو ظاهر شود
شبیه کسی بود که دلدرد دارد.
با احتیاط وارد اتاق او شدم - یا بهتر است بگویم آنچه از آن باقی مانده بود. نه ماه قبل از آن، من به طور تصادفی اتاق مدیر را با یک خمپاره انداز منفجر کرده بودم. (که برخی از بدخلقی های کلی مدیر را نسبت به من توضیح می داد، اما نه همه آنها را.) مسائل مربوط به بودجه و تشریفات اداری باعث شده بود که تعمیرات به سرعت پیش نرود و مدیر مدرسه مجبور شود به طور موقت کار خود را به یک گنجه که قبلاً جای مواد تمیز کننده و جارو بوده ، منتقل کند. وقتی به من اطلاع دادند باید به دقتر لو برون حسابی ناراحت شدم. انظار داشتم حداقل کمی از دیوار را تعمیر کرده باشند.
اینطور نبود. در واقع، تقریباً هیچ کاری توی دفتر انجام نشده بود. جای دیوار هنوز خالی بود. تلاشی ناامیدانه برای تعمیر موقت آن با الوار چوب انجام داده بودن ، اما هنوز یک حفره خالی وجود داشت - و از آنجایی که ما در طبقه پنجم ساختمان اداری ناتان هیل بودیم، این بدان معنی بود که یک گام اشتباه می تواند منجر به سقوط سریع به سمت چهارگوش دانشگاه شود. مبلمان عوض نشده بود و همه زغال شده بودند، در حالی که چیزی که از فرش باقی نمانده بود هنوز کف اتاق پهن بود. میز مورد علاقه مدیر، که در انفجار سوخته شده بود، با یک تکه تخته سه لا که روی دو اسب اره گذاشته شده بود، جایگزین شده بود - اگرچه مدیر مدرسه موفق شده بود یک صندلی چرخدار جدید بخرد.
مدیر مدرسه با ضعف گفت: «میدونم که اتاق تغییر زیادی نکرده. اونا تا دسامبر نمی تونند تعمیرات رو شروع کنند. ولی من دیگه نمی تونم تو اون کمد جارو بمونم. و حالا که بهار اومده ، اونقدر ها هم بد نیست. تازه من از طراحی باز خوشم میاد. سرشار از هوای تازه است.»
تا جایی که میتوانستم با حمایت گفتم: «میتوانم این را ببینم». سوراخ روی دیوار مطمئناً هوای تازه زیادی را وارد می کرد. و البته یه دوجین کبوتر که به این معنی بود که اتاق سرشار از پر و مدفوع کبوتر بود.
مدیر مدرسه آنها را نادیده گرفت و نفس عمیقی کشید. "آه. این خیلی بهتر از هوای کثیف و کهنه ای بود که همش یه جا می چرخید. یجورایی ازت بابت خراب کردن اینجا ممنونم » او یک لبخند دیگر به من زد ، اگرچه من میدانستم که او اصلا حوصله لبخند زدن ندارد و فقط برای پوشاندن خشمش این کار را می کند.
یکی در زد. مدیر رفت و شروع به باز کردن در کرد، اما کمی که در را باز کرد ، از لولا جدا شد و روی مدیر افتاد.
و چهره چهار نفر دیگر را که در آستانه در ایستاده بودند -که ظاهراً همه آنها نیز به جلسه احضار شده بودند- نمایان شد.
دو نفرشان از دانش آموزان مدرسه جاسوسی بودند: مایک برزینسکی و اریکا هیل. مایک در زندگی عادی بهترین دوست من بود، قبل از اینکه به آکادمی استخدام شوم. من قرار بود وجود آکادمی را از مایک (و همچنین هر کس دیگری روی زمین) مخفی نگه دارم، اما او در نهایت فهمید که من واقعاً به کجا می روم و به خاطر زیرکی اش استخدام شده بود.
در همین حال، اریکا در تمام زندگی خود از آکادمی خبر داشت، زیرا خانواده او نسل اندر نسل جاسوس بودند و از سنین بسیار پایین آموزش دیده بود تا راه خانواده اش را دنبال کند. بنابراین، او به طور مشخصی با استعدادتر از سایر دانش آموزان مدرسه جاسوسی و حتی جاسوسان واقعی بود.
دو دعوتشده دیگر والدین اریکا بودند. کاترین هیل یک مامور فوقالعاده با استعداد برای ام آی ۶ بریتانیا و یک مادر دلسوز بود. او در دستگیر کردن مجرمان به همان اندازه که در پخت کلوچه مهارت داشت ماهر بود.
در عوض الکساندر هیل کلاهبردار بود. تا همین اواخر، بزرگترین مهارت او به عنوان یک جاسوس این بود که مردم را متقاعد کند که او به عنوان یک جاسوس مهارت دارد. این برای او برای مدت طولانی کار می کرد و مورد احترام و تحسین همسالانش بود، تا اینکه بالاخره متوجه شدند و رسوا شد. از آن زمان، او پس از پایان دادن به چند مأموریت با من - همراه با کاترین، اریکا و مایک - توانست کمی خود را ثابت کند.
"درود به همگی!" مدیر تا جایی که می توانست خوشایند فریاد زد. "همگی خوش آمدید! خوشحالم که توانستید تشریف بیاورید!»
چهار نفر دیگر به شکل های مختلف به این موضوع پاسخ دادند. کاترین و اریکا هر دو به طور مشکوکی به مدیر نگاه کردند و احتمالاً از خود میپرسیدند که چه چیزی میتواند دوستی او را توضیح دهد، در حالی که مایک محتاطتر بود، گمان میکرد که شاید مدیر واقعی ربوده شده و یک شیاد جایگزین آن شده است. الکساندر ظاهراً هیچ تفاوتی را متوجه نشد.
او در حالی که با مدیر مدرسه دست داد گفت: «از دیدن شما هم خوشحالم. من طرح جدید دفترتون رو دوست دارم. جادار تره. دلیل این جلسه اضطراری چیه؟»
"خوشحال می شوم که این رو براتون
روشن کنم." زنی که تا به حال ندیده بودم، سریع و یا عجله وارد اتاق شد.
به نظر می رسید چهل ساله است، یک کت و شلوار تجاری دوخته شده پوشیده بود و یک کیف دستی بسته بود به مچ دست راستش. به نظر نمیرسید که او از وضعیت دفتر مدیر تعجب کرده باشد. این نشان میداد قبلاً اینجا بوده «من ایندیرا کاپور، معاون مدیر عملیات سیا هستم. من به حرفه شما توجه زیادی داشته ام و باید بگویم که اکثر شما کارهای بسیار چشمگیری انجام داده اید." او در حین گفتن این جمله اندکی از الکساندر دور شد، می خواست روشن کند که عبارت "اکثر شما" در مورد او صدق نمی کند.
به نظر می رسید که الکساندر نیز متوجه این موضوع نشده است. او گفت: «اوه، متشکرم» و بعد به ایندیرا لبخندی زیبا زد.
الکساندر مرد بسیار خوشتیپی بود و من دیده بودم که لبخند او باعث می شود زنان دیگر از ناحیه زانو ضعیف شوند، اما ایندیرا نفوذ ناپذیر بود. در عوض، او نگاهش را روی اریکا، مایک و من قفل کرد. «من می دونم که به دلیل اشتباهات فراوان آژانس، شما سه نفر خیلی زودتر از آنچه که معمولاً برای ماموران جوان توصیه می شود به ماموریت ها ختم شده اید.
اما همه شما به خوبی از عهده خود برآمده اید و با نبوغ و مهارت عمل کرده اید، این رو مدیون آموزههای آکادمی هستید.» او توجه خود را به سمت مدیر معطوف کرد. "پس فکر می کنم من هم مدیون آکادمی شما هستم."
مدیر مدرسه اکنون چیزی که به نظر می رسید یک لبخند واقعی بود را نشان داد. «متشکرم معاون کاپور. من تمام تلاشم را کردهام تا این ماموران جوان را به سطح مناسب برسانم.» و بعد روی صندلی میزش نشست. معاون ایندیرا بقیه ما را به سمت یک مبل ذغالی هدایت کرد.
من ناگهان دلیل تغییر شخصیت مدیر را فهمیدم. داشتیم او را خوب جلوه می دادیم.
در کنار من، اریکا از عصبانیت مانند لبو قرمز شد. چیزهای خوب زیادی در مورد آکادمی جاسوسی وجود داشت، اما مدیر مدرسه یکی از آنها نبود. اگر قرار هم بود چیزی باشد ، بیشتر مایه پس رفت دانشآموزان بود. این ایده که او برای هر کاری که ما انجام داده بودیم اعتبار می گرفت برای من ناراحت کنند بود ولی برای اریکا، که در جاسوسی با هیچ کمکی از مدیر به برتری دست یافته بود، سرشار از خشم و نفرت از مدیر بود.
مادرش هم از این موضوع آگاه بود. دیدم که دستان و دهان اریکا را گرفت «ولش کن»
اریکا با عصبانیت روی مبل سیاه شده نشست و مقدار کمی دوده به هوا فرستاد. من و مایک در کنار او جای گرفتیم. مبل هنوز بوی چرم سوخته ناشی از انفجار خمپاره می داد.
کاترین روی صندلی راحتی که آن نزدیک بود نشسته بود. الکساندر کنار میز ماند و دستش را در ظرف آبنبات های مدیر برد. سپس چهره اش از تنفر درهم رفت. "اوه... ببینم شما خوراکی دیگه ای ندارید ، به نظر می رسد کبوتر تو این ها مدفوع کرده باشه.»
معاون کاپور این را نادیده گرفت و کیفش را روی میز گذاشت و قفل آن را از مچش باز کرد. «دلیل اینکه من الان اینجا هستم مستقیما به سرنخی که شما پیدا کردید مربوط میشه.
آخرین ماموریت شما، محل اختفای احتمالی موری هیل رو آشکار کرد"
بعد شنیدن این اسم نشستم. زمانی که من وارد مدرسه جاسوسی شدم، موری یک دانش آموز بود، اما متوجه شده بودم که او به عنوان جاسوس دوجانبه برای یک سازمان مخفی به نام اسپایدر کار می کند. در طول شانزده ماه بعد، موری چندین بار از سیا و اسپایدر عبور کرده بود و هر کاری که می توانست برای زنده ماندن و ثروتمند شدن انجام داده بود. آخرین باری که اورا دیدم با سازمان مخفی به نام کروات کار میکرد.
البته با اینکه ما کروات را هم شکست داده بودیم ، باز هم موری فرار کرده بود ولی درنهایت مدرکی پیدا کرده بودیم که شاید میتوانستیم با آن محل اختفای موری را پیدا کنیم. …
اریکا با کنجکاوی پرسید "اون تو نیکاراگوئه هست؟"
"ما اینطور فکر می کنیم." معاون کاپور شروع به وارد کردن رمزی در کیف کرد
«ما تیمی اونجا داریم که مسئول تحقیق درباره موری هیل هستند ، البته اون رو اونجا ندیدن ولی شواهدی داریم که حدسمون رو تأیید میکنه» او شروع به دادن پرونده ها کرد، ابتدا به کاترین، سپس به مایک و بعد من.
پرونده من یک پاکت مانیلی ضخیم بود که مهر فوق محرمانه داشت. اطلاعات بسیار طبقه بندی شده ، تحویل دستی فقط به بنجامین ریپلی. عملیات گاو دریایی مرگبار.
مایک با ناامیدی پرسید"گاو دریایی مرگبار؟؟ گاو دریایی ها حتی از نزدیک هم مرگبار نیستند"
معاون کاپور پاسخ داد: "البته که هستند ، آنها دندان های تیغی دارند، تحقیق ما درباره اون ها نشون میده که میتونن در عرض یک دقیقه انسان رو اسکلت کنن. شما مرگبار تر از این نمیشوید.»
کاترین به صورت دیپلماتیک گفت: «احتمالا با پیرانا اشتباه نگرفتیشون ، چون اونا پستان دار و گیاه خوار هستند و برخلاف ظاهر ترسناکشون ، قلب مهربونی دارند.» معاون کاپور در حالی که کمی خجالت زده به نظر می رسید گفت: «اوه. "واقعا؟"
مایک به او گفت: «تنها راهی که یکی از آنها میتونه یک انسان را بکشد اینه که آن را روی یک ساختمان بلند روی سر کسی بیندازید. ببینم مگه شما هیچ زیست شناسی توی سیا ندارید؟" معاون کاپور با سوءظن گفت: "ما باغ وحش نیستیم. ما یک سازمان جاسوسی هستیم. و علاوه بر این، من مسئول عملیات نامگذاری نیستم. این کار وزارت ماموریت هست. اگر مشکلی دارید، میتوانید اون را با اونا حل کنید.» او به سرعت پرونده های باقی مانده را به اریکا و الکساندر داد.
مدیر مدرسه با ملایمت گفت: «اوم...». "من فکر می کنم من را فراموش کردی. من پرونده ای گیرم نیومد.»
"چرا باید یک پرونده دریافت کنید؟" معاون کاپور روبه مدیر گفت. "شما به ماموریت نمی روید. اونا میروند."
"من فقط فکر کردم، چون من مدیر این آکادمی هستم و....-"
معاون کاپور حرفش را قطع کرد: «روش ما این نیست. این ماموریت کاملا طبقه بندی شده و وظیفه هرکس تعیین شده. بهترین کمکی که میتونید الان انجام بدید اینه که اتاق رو ترک کنید.»
"چی؟" مدیر مدرسه آنقدر سریع از جایش بلند شد که صندلی میز جدیدش در اتاق پشت سرش غلتید و از شکاف دیوارش بیرون رفت. مدیر مدرسه آنقدر ناراحت بود که حتی متوجه نشد. "اما اینجا دفتر منه!"
از بیرون، فریاد غافلگیری از دور به گوش می رسید و به دنبال آن صدای مشخصی از یک صندلی که به داخل چمن چهار گوش کوبیده شد به گوش می رسید.
معاون کاپور گفت: «ما به یک مکان امن برای بحث در مورد این ماموریت نیاز داریم. احتمالا زمانی که داوطلبانه مدیر شدید این رو میدونستید که دیگه به هیچ ماموریتی اعزام نویسید.»
مدیر به طور حتم از اینکه از جلسه حذف شد ناراحت بود. می توانستم خشم را در چشمانش ببینم. او برای لحظه ای از خشم قرمز شد، سپس توانست احساسات خود را جلوی معاون کاپور کم کند و به زور لبخند بزند. از میان دندان های به هم فشرده گفت: «می فهمم. من فقط فکر کردم که ممکنه این بار شامل حال منم بشه، چون من این دانشآموز های که اینجا هستن رو به اینی که الان میبینید تبدیل کردم.»
معاون کاپور گفت: «نه. "حالا لطفاً از اینجا برید ، من می خوام این جلسه رو ادامه بدم."
مدیر مدرسه با ناراحتی گفت: "بسیار خوب." و از اتاق خارج شد و در راه نگاه خشمگینی به من انداخت. اگر درب هنوز به چهارچوب وصل بود، احتمالاً آن را به هم میکوبید.
در حالی که همه اینها ادامه داشت، بقیه پرونده های خود را باز کرده بودند و شروع به بررسی محتویات آن کرده بودند. حتی با وجود اینکه همه ما دقیقاً به یک مأموریت می رفتیم، اریکا و کاترین به طور مشخص دستورات رسمی خود را انجام می دادند تا هیچ کس دیگری نتواند پرونده آنها را ببیند، که نشان می داد ممکن است همه ما اطلاعات یکسانی دریافت نکرده باشیم. متوجه شدم اریکا از روی مال خود به بالا نگاه کرد و نگاهی نگران کننده به من انداخت.
کاترین ناگهان گفت: "اوه. این جالبه."
او یک بروشور بزرگ و براق در دست داشت. من هم یکی را در پرونده ام پیدا کردم و آن را بیرون کشیدم.
برای یک کشتی کروز بود. امپراطور دریاها. عکسی از آن روی جلد جلویی وجود داشت که در یک جزیره گرمسیری لنگر انداخته بود. کشتی عظیم بود، هجده طبقه و طولش نزدیک به یک چهارم مایل به نظر می رسید.
"من در مورد این کشتی شنیده ام!" مایک فریاد زد. "این بزرگترین کشتی تفریحی هست که تا الان ساخته شده!" معاون کاپور که از اطلاعات مایک خرسند به نظر می رسید، موافقت کرد: « درسته. "این اولین و بزرگترین کشتی تفریحی هست که توسط یک شرکت چینی در پکن ساخته شده. امپراطور ، زمستان گذشته راه اندازی شد و در پسینگ جنوبی در حال گشت و گذار بوده است، اما در حال حاضر در مسیر دریای کارائیب حرکت میکنه. آخرین بندر مسافرتی آن، ده روز پیش، در هاوایی بود و قبل از عبور از کانال پاناما در آمریکای مرکزی توقف خواهد داشت. اریکا که دوزاری اش افتاده بود گفت: «فکر میکنم یکی از این ایستگاهها نیکاراگوئه باشد.»
"آره. ماموران ما در محل مطلع شده اند که موری هیل قصد داره فردا صبح سوار اون کشتی در بندر کورینتو بشه."
الکساندر پرسید «چرا؟»
معاون کاپور اعتراف کرد: "ما هیچ ایده ای نداریم. به همین دلیل هست که ما شما را به نیکاراگوئه می فرستیم. این یک عملیات مشترک بین ما و ام آی ۶ است. فردا در کورینتو سوار آن کشتی می شوید.»
«یعنی میتونیم به امپراطور دریاها برویم؟» مایک فریاد زد. "عالی! قراره این شگفت انگیزترین کشتی ساخته شده باشه! استخر ، گلف مینیاتوری ، طنابکشی ، دیوار صخره نوردی و پارک آبی!» او با هیجان به عکسی از آن اشاره کرد. عرشه بالای کشتی:مجموعه ای از سرسره های مختلف شبیه به اسپاگتی که به استخر بزرگی منتهی می شدند.
خیلی سرگرم کننده به نظر می رسید.
معاون کاپور نگاه تندی به مایک انداخت. "هدف این مأموریت اینه که شما حواستون به موری هیل باشه ، نه رفتن به سرسره های آبی."
مایک پرسید "خب ، شما میخواهید ما با گردشگر های دیگه یکی بشیم درسته؟"
"البته."
"خب، گردشگر های عادی میروند سرسره های آبی."
معاون کاپور اخم کرد. "نکته خوبی بود."
کاترین از او پرسید "مطمئنید که این عاقلانه است" بعد به مایک، اریکا و من نگاه کرد. "می دونم که شما بچه ها خدمت های زیادی به کشور کردید و در چندین مأموریت با خطرات قابل توجهی روبرو شده اید. اما شما هنوز… خب، دانش آموز هستید. مثلا مایکل، تو هنوز سال اولی هستی. و بنجامین، مربیت
هنوز میترسه اسلحه دستت بده چون ممکنه به خودت یا کس دیگه ای صدمه بزنی.»
من در این مورد این انتقاد را می پذیرفتم. دقیقاً به همین دلیل عجله ای برای حمل سلاح نداشتم.
و در حالی که به خدمت به کشورم در آن ماموریت ها افتخار می کردم، خیلی طرفدار آن بخش های "مرگ و زندگی"اش نبودم.
معاون کاپور اعتراف کرد: "ما هیچ ایده ای نداریم. به همین دلیل هست که ما شما را به نیکاراگوئه می فرستیم. این یک عملیات مشترک بین ما و ام آی ۶ است. فردا در کورینتو سوار آن کشتی می شوید.»
«یعنی میتونیم به امپراطور دریاها برویم؟» مایک فریاد زد. "عالی! قراره این شگفت انگیزترین کشتی ساخته شده باشه! استخر ، گلف مینیاتوری ، طنابکشی ، دیوار صخره نوردی و پارک آبی!» او با هیجان به عکسی از آن اشاره کرد. عرشه بالای کشتی:مجموعه ای از سرسره های مختلف شبیه به اسپاگتی که به استخر بزرگی منتهی می شدند.
خیلی سرگرم کننده به نظر می رسید.
معاون کاپور نگاه تندی به مایک انداخت. "هدف این مأموریت اینه که شما حواستون به موری هیل باشه ، نه رفتن به سرسره های آبی."
مایک پرسید "خب ، شما میخواهید ما با گردشگر های دیگه یکی بشیم درسته؟"
"البته."
"خب، گردشگر های عادی میروند سرسره های آبی."
معاون کاپور اخم کرد. "نکته خوبی بود."
کاترین از او پرسید "مطمئنید که این عاقلانه است" بعد به مایک، اریکا و من نگاه کرد. "می دونم که شما بچه ها خدمت های زیادی به کشور کردید و در چندین مأموریت با خطرات قابل توجهی روبرو شده اید. اما شما هنوز… خب، دانش آموز هستید. مثلا مایکل، تو هنوز سال اولی هستی. و بنجامین، مربیت
هنوز میترسه اسلحه دستت بده چون ممکنه به خودت یا کس دیگه ای صدمه بزنی.»
من در این مورد این انتقاد را می پذیرفتم. دقیقاً به همین دلیل عجله ای برای حمل سلاح نداشتم.
و در حالی که به خدمت به کشورم در آن ماموریت ها افتخار می کردم، خیلی طرفدار آن بخش های "مرگ و زندگی"اش نبودم.
تنها چهار هفته از خنثی کردن آخرین توطئه دشمن گذشته بود که در آن تقریباً تکه تکه شده بودم - همراه با یک تکه مهم از واشنگتن دی سی. این من را تکه تکه کرد - این باعث شد چند روز با دنده های ترک خورده در بیمارستان بستری شوم. آنها بهبود یافته بودند، اما من هنوز هم قرار بود استراحت کنم.
معاون کاپور گفت: «آژانس این تصمیم را ساده نمیگیرد. به هر حال ما دلایل خودمون را برای فعال سازی بچه ها داریم. اول اینکه آنها بارها با موری هیل روبرو شده اند و با رفتار او آشنا هستند." او به سمت من برگشت. "در واقع، مامور ریپلی، تو احتمالاً موری هیل را بهتر از هرکس دیگری در این آژانس می شناسی."
مایک با حمایت گفت: «درسته. احتمالاً قبل از اینکه موری به چیزی فکر کنه ، بن میدونه می خواد به چه چیزی فکر کنه.»
من شروع به انکار این موضوع کردم، زیرا موری هیل بارها مرا سرکیسه کرده بود، اما معاون کاپور قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم حرفم را قطع کرد "ثانیاً، این کشتی کروز برای خانواده طراحی شده. به نظر می رسه، مکان های زیادی در کشتی وجود داره که بزرگسالان حتی اجازه رفتن به آنها را ندارند، مثل باشگاه های نوجوانان. و موری یک نوجوان است - البته بسیار بیوجدان- اگر او وارد هر یک از این مناطق بدون بزرگسالان شود، ما به عواملی نیاز داریم که بتوانند بدون ایجاد مشکل او را دنبال کنند."
الکساندر هیل گفت: «فکر خوبیه. "فقط... فکر نمی کنید تنهایی سفر کردن بچه ها مشکوک بنظر بیاد؟"
معاون کاپور نگاهی نافذی به او انداخت و نشان داد که او هنوز ماهیت مأموریت را درک نکرده است. «اونا تنها نیستند. اونا به عنوان عضوی از یک خانواده ظاهر میشوند. تو و کاترین به عنوان والدین ظاهر می شوید، در حالی که اریکا، مایک و بن وانمود می کنند که فرزندان شما هستند. خب، اریکا تظاهر نمی کنه، آخه او واقعاً فرزند شماست.
اما پسرها به عنوان پسران شما ظاهر می شوند."
"یعنی ما باهم داداش میشیم؟" مایک با هیجان پرسید. "بهترین ماموریت عمرمه!"
اشاره کردم: «اما ما شبیه هم نیستیم. تازه شبیه هیل ها هم نیستیم."
معاون کاپور جواب داد: "شما به فرزندی پذیرفته شده اید. تازه این میتونه توضیح بده که چطور از نظر سنی اینقدر نزدیک هستید."
"خیلی جالبه!" مایک فریاد زد. "من همیشه یک برادر می خواستم!"
او با شور و شوق به سمت اریکا برگشت. "و همچنین یک خواهر!"
اریکا در ازای آن لبخندی ضعیف به ما زد، انگار که به اندازه مایک از این موضوع مشتاق نبود.
که قابل درک بود. من و اریکا رابطه غیرعادی داشتیم. از همان اولین لحظه ای که او را در آکادمی دیدم عاشق او شده بودم. در همین حال، او فکر میکرد که من یک بازنده رقتانگیز هستم که اگر اولاً کشته نمیشدم، ظرف یک هفته از بین میروم. در طول ماههای بعد، ما به چندین مأموریت با هم رفتیم، که در طی آن او کی یه من احترام گذاشت– و حتی مرا دوست میدانست–. با این حال، این او را بسیار ناراحت میکرد،
زیرا او معتقد بود که روابط در تجارت جاسوسی مایه دردسر است. (والدین او نمونه بارز این موضوع بودند؛ جاسوس بودن برای روابط آنها سخت بود و منجر به طلاق شده بود ، اگرچه
آنها اخیراً سعی کرده بودند مسائل را حل کنند.) بنابراین اریکا اغلب با تظاهر به عدم وجود آنها با احساسات خود برخورد می کرد. در آخرین ماموریت ما، او در واقع من را در آغوش گرفته بود، اما از آن زمان، او کاملا از من دوری می کرد.
بنابراین، در ظاهر، رفتن به یک کشتی دریایی با او باید چیز خوبی بود. به عنوان خواهر جعلی من، او مجبور بود زمان زیادی را با من بگذراند - و من شنیده بودم که سفرهای دریایی می تواند بسیار رمانتیک باشد- بروشور براق امپراطور با عکسهایی از زوجهای عاشق که دست در دست هم در سواحل استوایی راه میرفتند و کنار نردههای کشتی ایستاده بودند و به غروب آفتاب خیره میشدند.
اما رفتن به سفر دریایی با اریکا چیز خوبی نبود. در این مرحله نه. در واقع، این بار یک فاجعه بود. چون برای اولین بار از زمانی که او را ملاقات کردم، می خواستم از اریکا هیل دوری کنم.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
دستت درد نکنه داری ترجمه می کنی واقعا، اگه پرتقالیا به اندازه تو تلاش می کردن تا الان چاپ کرده بودن😂😂😂
واقعا🤣
وایییی یکی که مدرسه جاسوسی رو خوندههه
من فنشم؛)))
منم خیلی. مخصوصا بخاطر رابطه عجیب بین بن و اریکا.
دلم میخواد ببینم آخرش اریکا چی میگه.
توی جلد نه یا ده بهم میرسن
نمیدونم اگه درباره تریکسی بفهمه چه واکنشی نشون میده.
امیدوارم بن یا مایک رو از کشتی اندازه بیرون
😂😂
خاهششش میکنم پارت های بعدی رو هم بزاررررر
حتما ، اگه حمایت بشه من که از خدام هست😘
بعدی رو هم ثبت کردم ، منتظرم منتشر بشه
عملیات اسب ابی همون آخریه بود؟ یادم رفته از بس جلد بعد منتشر نشد 🚶🏽♀️
راستش منم اسمش یادم رفته 😐
وای وای تنکسسسسسسس
خواهش می کنم.
بهش بعدی هم ثبت کردم ، داره بررسی میشه
ممنون. بخش بعدی هم ثبت کردم داره بررسی میشه.