
خب یک وقفه عظیم تو نوشتن داستان پیش اومده ، برای اینکه بخشی از داستان نیمه کاره متوقف نشه نوشتن داستان رو متوقف کردم چون هر بخش از داستان باید پشت هم نوشته بشه
// هاگوارتز سال ۱۱۱۵ میلادی // ـ سلنا حالت خوبه 😟 ـ ببخشید هلنا میخوام یکم تنها باشم 😔 ـ یادته به من چی میگفتی ؟ اینکه فقط تو خودت جمع کنی اصلا درست نیست 😓 ـ خواهش میکنم هلنا 😢 لطفا دست از سرم بردار 😭 ـ سلنا الان دو سال از اون ماجرا گذشته 😟 دیگه وقتشه برگردی به حالت اولت 😔 ـ ازم دور شییددد 😡 ـ بیا بریم هلنا 😔 اون فعلا نیاز به استراحت داره 😔 ـ ولی اون ... ـ هلنا 😒 ... میشه با دوستات بری بیرون میخوام با سلنا تنها صحبت کنم 😤 ـ عم ... البته مادر 😟«مگه چاره دیگه ای هم دارم 😡» هلنا و مرلین از پیش سلنا رفتند و در را بستند . سلنا و رونا درون اتاق تنها شدند .
ـ حال خواهرزاده گلم چطوره 😊 ـ خاله جون 😔 ... الان حالم درست نیست 😢 ـ سلنا خواهش میکنم این وضعیت رو تمومش کن 😔 ـ مادرم مرده چطور میتونم آروم باشم 😡 ـ مادر منم مرده ، پدرم هم مرده و خواهرم 😓 ... چطور میتونی همچین حرفی بزنی 😒 ـ خاله لطفا دست از سرم بردار 😭 ـ گوش کن سلنا گودریک موافق نیست تو چیزی بدونی معتقده ممکنه برات ضرر داشته باشه 😔 ولی باید بدونی که مادرت هنوز زنده هست 😔
ـ ولی الان دوسال گذشته و اون از جنگل برنگشته تاحالا احتمالا بدنش هم نابود شده 😭 ـ راستش مادرت خیلی قوی بود 🙂 سالازار با تمام تلاشش سعی کرد اون رو بکشه اما تنها کاری که تونست بکنه این بود که اون رو به سنگ تبدیل کرد 😔 ـ یعنی میتونه برگرده 🙄 ـ آآآرره 🙄 ... ببین ... باطل کردن اون طلسم نیاز به یک رمز بسیار پیچیده داره که فقط سالازار اون رو میدونه 😓 ما اول نیاز داریم سالازار رو پیدا کنیم 🙄 ـ شما شکارچی بودید یعنی نمیتونید سالازار رو پیدا کنید 😟 ـ ببین سلنا درسته ما شکارچی بودیم و هنوزم قویترین جادوگرای زمان هستیم ولی ... سالازار هم شکارچی بوده و یکی از ما بوده 😔 ـ الان راهش چیه 😔 شما داری به یک دلیلی این ها رو به من میگید 🙄 ـ الان تو محتمل ترین شخصی هستی که ممکنه اون توانایی رو به ارث ببره 🙂 اگر تو بتونی از توانایی های مادرت استفاده کنی یا بهتر بگم تبدیل به بانو ارواح بشی میتونی جای سالازار رو پیدا کنی بقیه اش رو بما بسپور 😏
ـ کی اونجاست ؟ 😡 رونا به سرعت بیرون دوید و اطراف را نگاه میکرد کمی با دروازه هایش در اطراف جابجا شد ولی کسی نبود . پس از. اطمینان مجددا پیش سلنا برگشت . ـ متوجه شدی سلنا ؟ 🙂 کافیه این مهارت رو یاد بگیری 🙂 ـ ولی چطور باید این مهارت رو یاد بگیرم تنها استاد موجود تو اون زمینه سنگ شده 😐 سلنا انگار رنگ و رویش عوض شده بود ، چراغ امیدی در دلش روشن شده بود . ـ خب این رو باید با تمرین بسیار زیاد یاد بگیری ... عم ... من خودمم دقیق نمیدونم 🙄 ... آها کتاب های مخصوص ریونکلا در این مورد نوشته بود 🙂
ـ تو هم شنیدی مرلین 😐 ـ خدا رو شکر سلنا ما رو نجات داد 🙄 //فلش بک// ـ کی اونجاست ؟ 😡 دروازه ایی زیر پای هلنا و مرلین باز میشود و هردو را به کنار دریاچه سیاه میبرد . //پایان فلش بک// ـ آره 🙄 مادرم اصلا شوخی نداره از وقتی خاله رفته حالش یکجوری شده 😐 ـ که اینطور سالازار برخلاف تصوراتمون بانو ارواح رو نکشته بلکه به سنگ تبدیل کرده 😔 ـ راستی مرلین ... شاید حتی مرگ پدر بزرگت هم کار اون باشه 🤔 مرگ مرلین بزرگ باور پذیر نبوده و نیست 🙄 ـ اون پیر شده بود 😒 ـ ولی چرا دقیقا همون زمانی که سالازار دنبال راهی برای رفتن بود و میخواست از ماگل ها انتقام بگیره مرد 🤔 پدربزرگت و خالم تنها افرادی بودند که میتونستند سالازار رو پیدا کنند 🙄
دو هفته بعد ... کلاس تغیر شکل ... ـ خب بچه ها ، هدف امروز تبدیل مار به طناب هست 😒 رو به رو هر یک از شما یک مار افعی وجود داره کاری که شما باید بکنید ، تبدیل اون به طناب هست 😒 کلاس مشغول انجام این کار شد . برخلاف تصور بسیار سخت بود . سلنا در کلاس حضور نداشت ولی احتمالا به راحتی در کمتر از پنج دقیقه این کار را انجام میداد . دانش آموزان اصلا تمرکز کافی برای انجام این کار را نداشتند چرا که از مار میترسیدند . تا اینکه پنه لوپه یکی از ریونکلا ها موفق به انجام این کار شد . طی بیست دقیقه اکثر بچه ها موفق به انجام این کار شدند . ـ هلنا چرا موفق نشدی ؟ 😡 ـ فکر کنم از مار میترسم 😔 ـ مگه بقیه نمیترسن 😡 یعنی واقعا نمیتونی به ترست مسلط بشی ؟ 😡 هلنا سرخ شد و زمین را نگاه میکرد . میدانست مادرش بعد از ان اتفاق خیلی عصبی شده بود ولی طاقت این رفتار ها را نداشت .
هلنا درکنار دریاچه به یک درخت تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود ولی مشخص بود ناراحت است . ـ عم ... سلام هلنا ... 🙄 ... راستش شنیدم چه اتفاقی افتاده ... ماد... ـ خواهش میکنم بس کن بارون 😢 میخوام یکم بخوابم 😟😒 ... 😤 ـ عم ... خب باشه 😔 بارون هم آن سمت درخت تکیه داده و چشمانش را بست . هلنا هم چشمانش را بست و خوابید . او در خواب به پرواز در آمد . او خودش ، درخت و بارون را میدید البته هاله ای از آن بیرون زده بود به رنگ آبی تیره ، کم آنطرفتر یک نور سبز رنگ در حال نزدیک شدن بود . او مرلین بود . که ناگهان چوبش را بیرون کشید و رو به رو درخت هدف گرفت و ماری که استتار کرده بود و به سمت ان دو می رفت را خاکستر کرد .
با صدا سوختن مار بارون و هلنا از خواب بیدار شدند . ـ داری چیکار میکنی ؟ 😰 ـ ممنون مرلین 🙂 ـ چی ؟ 🤨 ـ ولی ... خواهش میکنم 🤔 ـ بیاید بریم کتابخونه کمی درس بخونیم 🙄 ـ هلنا ببینم خوبی ؟ 🤨 ـ مار دیگه که این اطراف نبود ببین چیزی نیشت زده ؟ 🙄 ـ ای بابا چقدر غر میزنید 😡 میاید کتابخونه یا نه ؟😌 بارون و مرلین همدیگر را نگاه کردند و همراه هلنا راه افتادند . ـ خب برنامه چیه ؟ 🙄 ـ درس بخونیم 😂 کتابخونه آدم چیکار میکنه 😅 ـ مطمئنم یکچیزی نیشت زده 🤔 کار کدوم موجود میتونه باشه یعنی باید تو جانور شناسی خونده باشم 🙄 ... چی شد اه 🤦 ـ مگه بده درس بخونیم 😅
خلاصه این سه به کتابخانه رسیدند . هلنا بین قفسه ها شروع به گشتن کرد . ـ دنبال کتاب خاصی هستی ؟ 😕 ـ میشه اینطور گفت 🙂 ـ موضوعش چیه ؟ 🙄 ـ قدرت های خالم 😅 میخوام بیشتر مطالعه کنم 😅 ـ پس بازم هدفت درس خوندن نیست 😅 ـ صبر کن ببینم ... تو ... 😃 ـ به هیچکس چیزی نمیگی 😐 ... فقط یکنفر ... فقط یکنفر کافیه تا روزگارت رو سیاه کنم میفهمی 😡 ـ آره من از همون اول زود فهم بودم 😨 ـ ماجرا چیه 😐 ـ من کلی تکلیف دارم ، داره دیرم میشه 🏃🏃🏃🏃 ـ نمیخواید بگی ؟ 😕 ـ به نفع من نیست همه بفهمند چه خبره 🙄 پس ترجیح میدم کسی ندونه 😞«تشکر کردن از مرلین اشتباه بود میبایست عین بارون زد حال میزدم 🤦»
٫٫گزارش ۴۷۲۸ ٫٫ شکارچی گودریک گزارش میکنه ، پس از حمله به وسیله طلسم نوشتاری به چهارجادوگر ، گروه در خانه سالازار جمع شدیم ، سپس با برسی طلسم هایی که به ما ضربه وارد کرد متوجه شدیم این ضربه از طرف جادوگر پلید فیلیکس بود که هشت سال پیش اون رو شکست داده بودیم . پس به این نتیجه رسیدیم فیلیکس همچنان زنده هست و جادو خودش رو پس گرفته و تب انتقام از ما چهار نفر هست . النا احضار شد و از اون خواسته شد که محل دقیق فیلیکس رو پیدا کنه . النا بر روی زمین نشست و چشماش رو بست و به جستجو پرداخت ، در همین زمان پیام به ما رسید که به زندان حمله شده و تمام نگهبانان کشته شدند و زندانی ها فرار کردند . محتمل ترین امکان پیوستن این اشرار به فیلیکس بود . ما النا رو بیدار کردیم و به اون گفتیم مقصد فراری ها را پیدا کند و النا مجددا چشمانش را بست و پس از ده دقیقه چشمانش را باز کرد . طبق گفته او فراری ها در اهرام ثلاثه مصر به فیلیکس ملحق میشوند . ٫٫ ـ هوم پس اینجوریه 🤔
خب این قسمت هم تموم شد ، کیا داستان بانو خاکستری رو یادشونه ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هولاااااا
بالاخرههههههه
فک کردم تستچی قاطی کرده و تست جابجایی آورده آخه عکس تست قبلیت بود 😂😂😂😂😂
عه سلام چطوری ؟ 😄
آره چون موضوعش با داستان قبلی یکی هست در واقع ادامه اش هست 😅
بسیار عالی و زیبا ... دوباره زدی توی فاز گل و گیاه ؟ 😐😂💔
آره 😅 یادآور داستان قبلیم هست ، هرچی نباشه الان محیط رفته به داستان قبلیم دیگه 🙂