سلامی دوباره به همه ببخشید یکم دیر شد اینم داستان جدید داستان های دیگر رو هم بخونید امروز ۲۵ اسفنده و راستی این داستان از زبان اول شخص
مثل همیشه بیدار شدم. ساعت ۸ بود پردها کنار بودن و نور زیادی می تابید جلوی آینه رفتم و موهام رو شونه کردم رفتم پایین پدرم سر گاز بود و تخم مرغ و بیکن درست می کرد گفتم:سلام...صبح بخیر. و بعد خمیازه کشیدم و روی صندلی نشستم گفت:صبح بخیر عزیزم،خوب خوابیدی؟گفتم:مثل همیشه. و بعد صبحانه رو آورد و خوردم داشتم آماده می شدم تا به کلاس اموزش دفاع از خود برم که گفت:اِلا دوباره مشغول گروه بلک وایت نشیا!گفتم:نه نگران نباش بابا. و بعد بند آخر کفشم رو بستم و بیرون رفتم و شروع به راه رفتن روی زمین قرمز مریخ کردم یکم سرد بود ولی خوشبختانه شال گردن آورده بودم،
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
بسیار زیبا
امیدوارم که پارت بعدی را گذاشته باشی
عالیییییییییی