11 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝑴𝒂𝒉𝒍𝒂 انتشار: 2 سال پیش 677 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظررررررر توروجون عزیزت منتشررر کن😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔
یادآوری: خب مرینت دختر ۱۸ ساله و آدرین پسر ۱۹ ساله شخصیت های اصلی داستان هستن. مرینت دزده و به خاطر مشکلاتی که داره مجبوره دزدی کنه، آدرین هم پلیسه و خب اونم تو خانوادش ترد میشده یجورایی.. مرینت سر یه دزدی، اشتباهی به قتل متهم میشه و دستگیرش میکنن.. آدرین که خیلی پسر مهربونیه بازجو مرینت میشه و بعد از شنیدن حرفاش تصمیم میگیره مرینت رو فراری بده. و اصلا هم در یک نگاه عاشقش نمیشه😂💔 اونا باهم فرار میکنن و.... اوایل رفتارشون باهم خیلی بده و همدیگه رو موش کوچولو و جوجه خروس صدا میکنن که خب یادتونه دیگه.. ولی چه دوره خوبی بود🙂😂 اما به مرور از هم خوششون میاد و رفیق میشن و... پسری به اسم لوکا وارد داستان میشه و گذشته مرینت به مرور فاش میشه و... گابریل و امیلی که دوستان قدیمی پدر و مادر مرینت بودن خیلی زود مرینت رو میشناسن اما اصلا به رو نمیارن چون مریضن😐 لوکا توسط پدرش یعنی ریچارد کشته میشه و مرینت و ادرین متوجه میشن که ریچارد عموی مرینت و در واقع لوکا پسر عموش بوده.. لوکا قبل مرگ بهشون میگه که به لندن برن.. اونا به لندن میرن و بعد از کلی گشتن پدر و مادر مرینت پیدا میشن و... مرینت متوجه میشه که تاوان عشق ریچارد به مادرش رو داره میده! ریچارد پدر و مادر مرینت رو میدزده و تهدید میکنه که مرینت و آدرین تسلیمش بشن.. طی اتفاقاتی که میدونید مرینت زخمی میشه تا آدرین رو نجات بده، ریچارد کشته میشه و نینو هم خب تیر میخوره😁 بعد از برگشت به پاریس بی گناهی مرینت ثابت میشه و تبرعه میشه.. الیا که دوست صمیمی مرینته و نینو کمکم به هم علاقه مند میشن و وارد رابطه میشن.. آدرین و مرینت هم احساس میکنن احساساتشون نسبت به هم تغییر کرده و دیگه جاست فرند* نیستن.. ادرین برای مرینت حلقه ازدواج میخره ولی مرینت ردش میکنه و با اینکه عاشق ادرینه بهش میگه ازت خوشم نمیاد.. چون فکر میکنه برای ادرین دردسر درست میکنه و آبروش رو میبره.. البته اینو به ادرین نمیگه.. بعد از اون همراه پدر و مادرش به نیویورک میره. ادرین تلاش میکنه مانع بشه اما دیر به فرودگاه میرسه.. بعد ۴ سال میگذره.. مرینت حدود ۲۳ سالشه و آدرین حدود ۲۴ سال.. ادرین از غم دوری و نبود مرینت قلبش خیلی میشکنه و مبتلا به بیماری آسم عصبی میشه و حالش به شدت خراب میشه و هر شب به بار زویی میره.. مرینت هم با پسری به اسم استفان آشنا میشه و دوست میشن اما یاد آدرین هر شب آزارش میده و به شدت کابوس میبینه.. نینو وقتی متوجه میشه که ادرین هر شب به بار میرفته از دستش به شدت عصبانی میشه و باهاش دعوا میکنه و وسط دعوا از مرینت بدگویی میکنه که باعث میشه ادرین حالش بد بشه و منتقلش میکنن بیمارستان.. (پیشنهادم اینه ک پارت قبل رو بخونید) و در ادامه... :
Nino🧡: دینگ دینگ دینگ.. آقای دکتر.... به اتاق عمل.. اقای دکتر .... به اتاق عمل.. (نگید ک صداش واستون پلی نشد😂💔) دکتر با آرامش گوشی رو روی سینه برهنه آدرین گذاشت: نفس عمیق بکش پسرم / آدرین نگاه بی حالش رو با دست دکتر دوخت و تلاش کرد نفس عمیق بکشه.. با خس خس شدید و زحمت فراوون چند تا نفس عمیق کشید و دوباره به سرفه افتاد.. کلافه از وضع و حالش، سرشو پایین انداخت و سعی کرد سرعت تنفسش رو کنترل کنه.. با نگرانی پرسیدم: حالش چطوره دکتر؟ / گوشی رو از روی بدن آدرین برداشت و با ناراحتی نگاهشو به من دوخت.. دکتر: متاسفانه باید بگم وضع بدیه.. هیچ پیشرفتی تو بیماری صورت نگرفته.. قبلا هم گفتم ک بیماری ایشون عصبیه، نباید عصبانی یا کلافه بشن.. اما ظاهرا هیچ توجهی نمیشه / نگاهی به آدرین کردم و با حرص گفتم: خب حالا باید چیکار کنیم؟ / دکتر شروع به نوشتن یه چیزایی تو دفترچه آدرین کرد: فعلا براشون دارو مینویسم.. اسپریشون همیشه باید همراهشون باشه.. واگرنه اتفاقات وحشتناکی ممکنه بیوفته، این بیماری به هیچ وجه شوخی بردار نیست! / نینو: بله؛ ممنون / دکتر: درضمن، دوباره میگم! مصرف مشروب و نوشیدنی های الکلی براشون از سم هم بدتره.. به هیچ وجه نباید استفاده کنن.. اما چیزی ک من دیدم نشون میده شازده پسرمون حسابی بی احتیاطی میکنه / چشم غرهای به آدرین رفتم ک باعث شد نگاهشو با کلافگی ازم بدزده.. نینو: چشم.. بیشتر دقت میکنیم / دکتر: امیدوارم.. چون دفعه بعدی به یه معاینهی ساده و نوشتن دارو ختم نمیشه / نینو: اصلا شما بسپارینش به من.. نگران هیچی هم نباشین.. ادرین دیگه هیچ کار احمقانهای نمیکنه، (با عصبانیت بهش خیره شدم و با لحن سوالی ادامه دادم) مگه نه ادرین؟! / آدرین پوفی کشید و اخم کرد.. دکتر: خوبه.. دیگه میتونید برید.. منم اون اتاق بیمار دارم.. لطفا دارو هاشو از داروخونه بگیرید.. تاکید میکنم که اگه دوباره کارش به اینجا کشیده بشه کاری از دستم برنمیاد..! متوجهید کع؟! به معنی باشه سر تکون دادم و تشکر کردم.. دکتر از اتاق بیرون رفت.. بعد از بدرقه دکتر نگاهمو دوباره سمت آدرین چرخوندم که همونطور با دکمه های باز لباسش روی تخت نشسته بود و با یه چهره خسته و معصوم پاهاشو از لبه تخت آویزون کرده بود.. راستش منم که پسرم با این قیافه میبینمش عاشقش میشم😐 فاز مرینت رو درک نمیکنم..! نینو: خب؟ / ادرین: ... / نینو: پس نمیخوای هیچی بگی!؟ / ادرین: ...
Adrrian💚: نینو پوفی کشید و با کلافگی سمت من اومد.. منم بی هیچ ری اکشنی فقط چشم دوختم به زمین.. وقتی بهم نزدیک شد دستشو سمت پیراهنم آورد و آروم شروع کرد بستن دکمه های لباسم.. سردی انگشتهای ظریفش باعث شد تمام بدنم آروم بلرزه.. دستامو روی تخت گذاشتم و ملافه رو از عصبانیت توی مشتم گرفتم..(آرمی های عزیزی که فنفیکشناسمات میخونن الان بسیار منحرف شدن😐) نینو با لحن عذرخواهانهای صحبت کرد: ببخشید آدرین.. تقصیر من بود.. نمیخواستم اینطوری بشه.. فقط میخواستم کمک کنم.. میدونی.. فکر کنم نباید هولت میدادم / بازم جوابی بهش ندادم.. فقط با خونسردی به کاشی های سرامیکی کف بیمارستان چشم دوختم.. نینو: من.. عصبی شدم.. وقتی شنیدم چیکار کردی.. واسه همینم زدم تو صورتت / نینو: امیدوارم درک کنی! با نشنیدن جواب از سمت من، دمق شد و سکوت کرد.. مدت نسبتا طولانی سکوت مرگباری اتاق رو فرا گرفت.. آخرین دکمهی لباسمو تو دستش گرفت و بست.. و بالاخره خودش سکوت رو شکست.. نینو: لطفا اینکارو نکن.. یکم مکث کرد و ادامه داد: من، مامان و بابات، رفیقات، همکارات.. هممون دوستت داریم.. تو برامون خیلی عزیزی.. لطفا آدرین..! تمومش کن.. / از این حرفاش قیافم شبیه بچه هایی شده بود که شکلات میخوان ولی مامانشون براشون نمیخره.. (حتی تصور این قیافه ادرین هم دیوونم میکنه😐😂) نینو ک سکوت طولانیم رو دید چونمو با دستاش اسیر کرد و وادارم کرد تو صورتش نگاه کنم.. نینو: ما هنوزم دوستیم؟! / با بی حسی زل زدم تو چشماش و بازم سکوت.. (زهر مار و سکوت😐) نینو ک حسابی ناامید شده بود
چونمو رها کرد.. دستشو روی شونم گذاشت و چند بار روش کوبید.. ازم فاصله گرفت، کتشو برداشت و کلاهشو صاف کرد.. عینکشو یکم بالا پایین کرد و با غم بزرگی که به راحتی توی چهرش دیده میشد به سمت در خروجی اتاق رفت.. اوه نینو.. دلم نمیخواد انقدر ناراحت ببینمش.. یه ادم هیچوقت نباید همهی پل های پشت سرش رو خراب کنه.. و نینو آخرین پل منه..! پس از دستش نمیدم.. با تردید سرمو بالا گرفتم.. آدرین: نینو..؟ به خودم اومدم دیدم از اتاق رفته بیرون.. مثل فنر از جا پریدم و سعی کردم به طرف در اتاق برم.. تلو تلو خوران خودمو به پیشخون رسوندم و متوجه شدم پول رو حساب کرده.. رفیق خداییش با چه سرعتی😐! با عجله شروع به دویدن کردم و از بیمارستان بیرون زدم.. آدرین: نینو! / تو حیاط بزرگ بیمارستان به طرف در خروجی دویدم.. اوه خودشه.. پیداش کردم.. داشت سوار ماشین میشد که بره.. آدرین: نینو!! / مثل گربه گوش هاش تیز شد و اطراف رو نگاه کرد.. بهش ک رسیدم به زانو هام تکیه کردم تا بتونم سر جام بمونم.. با قیافه پر از تعجب نگام کرد.. ولی هیچی نگفت.. انگار منتظر من بود.. با چهرهای سرشار از التماس خم شدم تا یکم نفس بگیرم.. به زحمت سرمو بالا گرفتم و تو چشمای عسلی رنگش خیره شدم.. صدتی نفس هام اونقدر بلند بود که تا چندین متر اونطرفتر هم شنیده میشد.. دستامو مشت کردم.. چه بد موقع بغضم گرفت.. ناخودآگاه خودمو انداختم تو بغلش..! نینو: آدرین😳 / اشکام سرازیر شدن.. خودمو تو بغلش جا کردم و سرمو به کتفش فشار دادم.. آدرین: دوستت دارم🥺 / نینو با متانت بغلم کرد و با بغض زمزمه کرد: منم همینطور😞 / آدرین: دیگه ناامیدت نمیکنم / نینو: دیوونه!
Marrinet❤: استفان: عجب بستنی خوردیما نه؟! / مرینت: خیلی خوشمزه بود استفان.. واقعا ممنون / استفان: خواهش میکنم حرفشم نزن / مرینت: میشه قدم بزنیم؟! / استفان: حتما.. (فقط منم ک دارم حرص رو میزارم لای نون میخورم؟! بچه من داره درد میکشه توی احمق با رقیب عشقیش بستنی میخوری😐💔) شروع کردیم قدم زدن توی پارک.. بعد یه مدت تقریبا طولانی قدم زدن تو سکوت یهو دلم هوای پاریس رو کرد.. خیلی دلم میخواد برم اونجا.. دلم هم واسه وطنم و هم برای دوستام تنگ شده.. از این آمریکای کوفتی خسته شدم.. استفان: تو فکری / مرینت: اوهوم / استفان: چیزی شدع؟ / مرینت: دلم برای فرانسه تنگ شده.. از اینجا خسته شدم / استفان: باز اون رگ غیرت وطن دوستیت زده بالا.. آره؟ / مرینت: خب چیکار کنم من ۱۸ سال اونجا زندگی کردم / استفان: خب یه سر برو پاریس! واسه تو ک چیزی نیست.. اصلا باهم میریم / مرینت: نه.. اخه.. چیزه.. نمیتونم / استفان: اونوقت چرا؟! / مرینت: خب راستش.. چون.. امم.. اینجا کلی کار ریخته رو سرم / استفان: حالا یه هفته بریم ک چیزی نمیشه / همین مونده بود آدرین من و استفان رو تو پاریس باهم ببینه در حالی ک دست تو دست همدیگه داریم قدم میزنیم🤦🏼♀️ مرینت: چرا واسه من میشه.. کار دارم / استفان: دیوونه / مرینت: دیوونه خودتی / استفان: من؟ تو دلت تنگ شده و نمیری / یکی زدم پس گردنش: ولی تویی.. ک جرعت میکنی به من فحش بدی.. خنگول / استفان: یه چیزی بت میگما / مرینت: خیلی پررویی / استفان: من پررو ام؟ حیف تو یه مکان عمومی هستیم / مرینت: حالا اگه نبودیم چ غلطی میخواستی بکنی؟! (چقدر رابطشون شبیه من و داداش گلمه😂🙌) استفان: حالا بیا اینارو بیخیال شیم.. بعدا دعوا میکنیم.. حسابیم جواب دندون شکن میدم بت.. الان میخوام راجب یه موضوعی حرف بزنیم.. / مرینت: خب بنال / استفان: من جدیم / مرینت: منم جدیم / استفان: بیخیالش.. میگم.. ببین مرینت، ما الان نزدیک ۴ ساله تو رابطهایم، این چه معنی داره؟ خیلی بی هدفه / مرینت: منظورت چیه؟؟ الان این بحث چه ربطی داشت اصلا؟! (این سوالو باید از من بپرسی😂) استفان: خب ببین.. مثل اینه که ما داریم وقتمونو تلف میکنیم.. متوجهی؟ دوستی ما باید یه هدفی داشته باشه یا نه؟ هر چیزی یه هدف و سرانجامی داره خب
مرینت: حالا کی گفته هدف نداره؟! ما جفتمون باهم خوشحالیم، همین کافی نیست؟! / استفان: ببین خب نه؛ منظورم اینه آخرش ک چی؟ / مرینت: آخرش ک چی؟؟؟! مگه آخر داره! / استفان: دارم میگم که ۴ سال زمان خوبی برای آشناییه.. درسته؟! خب پس.. / مرینت: خب پس چی؟! / استفان: امم.. میدونی خب پس.. ما ۴ ساله باهمیم و هدف دوستیمون نامعلومه، میخوام راجب هدفش بگم.. / مرینت: یالا بگو دیگه / استفان: نپر وسط حرفم دیگه.. ببین بزار رک بگم؛ من میخوام رسما ازت خاستگاری کنم.. و ازت میخوام با من ازدواج کنی.. (عاشق استفانم با این درخواست دادنش😐💔) خیلی جا خوردم و شوکه شدم! اصلا انتظار نداشتم..! من سعی داشتم از طریق این پسر جای خالی آدرین رو کمتر حس کنم ولی هیچوقت به همچین روزی فکر نکرده بودم! اصلا پیشبینی نمیکردم اینطوری بشه.. اونم وقتی که اون فقط برام یه دوسته.. (بالاخره یه بار جاست فرند جمله خوبی دراومد😂🙌) مرینت: استفان.. من.. / استفان: ما باهم مدت طولانی رو گذروندیم و همدیگه رو دوست داریم.. چرا باید بیشتر صبر کنیم؟ درسته من یتیم هستم و خانوادهای ندارم ولی میدونم ک تو درکم میکنی.. قول میدم خوشبختت کنم عزیزم! با من ازدواج میکنی؟! (برو گورتو از داستان من گم کن😑💔) مرینت: اخه من.. / استفان: دیگه اخه نداره ک.. خودمم با خانوادت حرف میزنم.. چطوره؟ / مرینت: ببین.. راستش.. / استفان: مرینت، تو دختر عاقل و باهوشی هستی، غلط و درست رو خیلی خوب تشخیص میدی؛ من فکر میکنم ما واقعا به درد هم میخوریم.. تو موافق نیستی؟ / مرینت: راستش.. / استفان: چرا انقدر تته پته میکنی، چت شد خب؟ / مرینت: اخه من.. نمیتونم.. یعنی.. ببین... / استفان: میدونم غیر رسمیه و هیچی برات نخریدم ولی خودت که میدونی من ادم رکیام و از تشریفات بدم میاد.. حالا اگه بخوای با حلقه مزاحم میشم / مرینت: نه.. اصلا مسئله این نیست.. گوش کن.. / استفان: فقط یه کلام بگو دختر، با من ازدواج میکنی یا نه؟! / مرینت: ...
با چشمای پر از تعجب و نگرانی بهش خیره شدم.. چرا من احمق پیشبینی همچین چیزی رو نکرده بودم؟ من فقط یه جاست فرند میخواستم که هوامو داشته باشه.. که از غم دوری آدرین سر به بیابون بزارم.. من اصلا آمادگی همچین درخواستی رو نداشتم! بدجور به تته پته افتاده بودم.. نمیخواستم با رد کردن پیشنهادش از دستش بدم، از طرفیم نمیخواستم با قبول کردن این پیشنهاد همهی احساساتم رو زیر پام له کنم.. لب باز کردم که چیزی بگم که موبایلم شروع به زنگ زدن کرد.. از ته دل خوشحال بودم و دلم میخواست جیغ بکشم و از کسی که تلفن زده تشکر کنم. سعی کردم چهره خوشحالم رو پنهان کنم.. استفان حسابی لب و لوچهاش آویزون شده بود.. مرینت: امم.. ببخشید؛ باید اینو جواب بدم / استفان: نه اشکالی نداره ... با لبخند مصنوعی ازش دور شدم و رفتم یه گوشه.. بابام بود.. مرینت: سلام بابا / تام: سلام قشنگم، کجایی؟! / مرینت: با استفان اومدیم پارک قدم بزنیم، چطور؟! / تام: من و مادرت داریم میریم سر یه قرار مهم و احتمالا تا شب نیستیم.. گفتم بهت خبر بدم نگران نشی / مرینت: خب.. باشه، مراقب خودتون باشید / تام: تو هم همینطور.. خوش بگذره / مرینت: ممنون، خدافظ .... و قطع کردم.. خب فعلا، یکی طلب بابام.. وقتی دیدمش باید حسابی بغلش کنم! با قدم های آروم برگشتم پیش استفان.. استفان: خب، کی بود؟! / مرینت: بابام / استفان: اها.. / مرینت: متاسفم من باید برم / استفان: چرا؟! / مرینت: خب راستش بابام گفت که یه سری مدارک و قرارداد های مهم رو که خونست براش ببرم شرکت.. نمیتونم بمونم (باشه تو راس میگی😑😂) / استفان: عه.. چه بد.. خب پس میری؟ / مرینت: اره دیگه شرمنده / استفان: میخوای برسونمت؟! / مرینت: نه نیازی نیست.. خودم میرم.. فعلا خدافظ / استفان: بای.. ... چند قدم که از دور شدم با صدای بلند دوباره صدام کرد.. استفان: مرینت!! به حرفام فکر کن / با لبخند برگشتم سمتش: باشه حتما😁 .. و با تمام سرعت دویدم و ازش دور شدم.. پوف.. به خیر گذشت..! نمیخوام این مثل قضیه آدرین بشه.. نمیخوام بازم با احساسات یکی بازی کنم، اما اخه باید چیکار کنم؟ چی بگم؟ قبول کنم؟! (فقط بگید من با چه هدفی استفان رو اوردم تو داستان😑) پس ادرین چی میشه؟! قلبم چی میشه؟ عشقی که داشتم؟ ولش کنم؟ بذارمش کنار؟ ولی من.. نمیتونم..!
Adrrian💚: حدود دو هفته از اون قضیه بین و من و نینو گذشته بود و خب طبق قولی که بهش دادم نرفتم بار.. ولی فکر نکنم زیاد دووم بیارم.. آخه تنها زمانی که من راحتم و هیچ درد و دلتنگی ندارم وقتیه که مستم.. تو این دنیا نیستم.. من با مرینت خیالیم تو دنیای ساختگیم کلی عشق میکنیم.. ولی زمانی که دوباره سرحال میشم تازه میفهمم اونا همش خواب و خیاله.. واسه همینم دوباره مست میکنم.. و این روند انقدر تکرار میشه که حالت تهوع میگیرم و معمولا از حال میرم.. یه وقتایی انقدر پیش میرم که گلو و سینم به معنای واقعی کلمه میسوزه.. سرفم میگیره و نفس کشیدن سخت میشه برام.. به شدت خسخس میکنم و سینم بهم التماس میکنه خوردن رو تموم کنم، اما قلبم میگه انقدر مست شو که بتونی مرینت رو ببینی.. خیلی به خودکشی فکر کردم، ولی بعدش چی؟ دیگه شانسی برای دیدنش حتی توی اون دنیا هم ندارم.. دیگه تنها یاورم تو این روز هارو هم از دست میدم، یعنی خدا.. تا همینجاشم واسه خاطر خداست که زندم.. واگرنه مدت ها پیش به خاطر شدت بیماریم باید میمردم..! اه.. لعنت.. نوک مدادم شکست! با بی حالی از کشوی میزم تراش رو درآوردم و شروع به تیز کردن نوک مداد کردم.. تقریبا هر روز همینکارو میکنم، یه مدت کوتاهی رو میذارم واسه نوشتن.. نوشتن خاطراتم.. همهی اتفاقاتی که از زمان رفتن مرینت افتاد رو نوشتم تا همین الان.. این یکم آرومم میکنه.. نوشتن باعث میشه حالم بهتر بشه.. اون صفحه رو با جمله: یعنی اونم الان به من فکر میکنه؟؟ تموم کردم و دستم رو چند بار روی نوشته ها کشیدم.. دفترچه رو جلوی صورتم گرفتم و روش دقیق شدم.. پوزخندی به کار هام تا به امروز زدم و خواستم برم صفحه بعد که در اتاقم زده شد.. با دستپاچگی دفترچه رو انداختم تو کشو و با تته پته گفتم: بفرمایید / در اتاق باز شد و مامانم اومد داخل.. آدرین: مامان تویی / امیلی: پس میخواستی کی باشه؟ / آدرین: نمیدونم، شاید نینو / مامانم با یه لبخند غمناک اومد نزدیکم و نگاهشو روم متمرکز کرد.. با تعجب براندازش کردم: چیزی شده؟! / امیلی: چرا منتظر نینو بودی؟🙂 / آدرین: منتظرش نبودم.. حس شیشمم گفت اونه.. که البته اشتباه کرد.. / امیلی: مطمئنی؟ / آدرین: خب.. اره / مامانم آروم نشست روی تختم و حتی یک لحظه هم نگاهشو ازم برنداشت.. احساس کردم بغض داشت.. شایدم غم.. نمیدونم.. ترجیح دادم هیچی نگم و منتظر حرفاش بمونم.. امیلی: ادرین.. من مادرتم.. نزدیک تر از مادر داریم؟! / آدرین: معلومه که نه.. تو مامانمی منم عاشقتم.. حالا چی شده؟ / امیلی: ادم به کسی که عاشقشه همه چی رو میگه... اومدم بگم من هیچ چیز مخفی ندارم ولی خب یهو گرفتم قضیه چی به چیه.. تو دلم چند تا فحش آب دار به نینوی دهن لق دادم و روی صندلیم ولو شدم.. امیلی: آدرین.. / آدرین: هیچی نگو.. خودم بقیشو میدونم.. نینو دهن لقی کرده، نه؟
امیلی: اسم اینکار دهن لقی نیست آدرین.. اون دوستت داره و خوبیتو میخواد / آدرین: صلاح هرکسو خودش بهتر از بقیه میدونه.. من خودم حالیمه چیکار میکنم / امیلی: حالیته؟ پس لابد میدونی داری مادرتو دق میدی و به هیچ ورتم نیست.. / آدرین: مامان لطفا.. / امیلی: پسر من، عزیز من، قربونت بشم، به خدا اگه یه تارمو از سرت کم بشه من میمیرم.. اگه اینو میخوای، بازم سر از اونجا دربیار.. / آدرین: دیگه قرار نیست برم.. / امیلی: مطمئنی / آدرین: آره.. تا جایی که بتونم نمیره / امیلی: تا جایی که بتونی؟ / آدرین: میخوام صادق باشم پس بزار بگم.. تا جایی که بتونم نمیرم، تا وقتی طاقت بیارم نمیرم، اگه میخوای دست و پامو ببند و تو خونه زندانیم کن که دیگه همچین غلطی نکنم.. چون خودم دارم اعتراف میکنم که هیچ پیشبینی از خودم ندارم.. همین الانم ممکنه پاشم برم.. / امیلی: باشه ولی چرا؟ / آدرین: .... / امیلی: آدرین، پرسیدم چرا؟ / یه مکث طولانی کردم و سرمو پایین انداختم.. با بغض زمزمه کردم: اگه میدونستم.. جلوشو میگرفتم😔 / مامانم متعجب شد.. و بعد یکم سکوت.. امیلی: با پدرت حرف میزنم / آدرین: راجب؟! / امیلی: رفتنت به بار / آدرین: میدونه میرفتم بار؟ / امیلی: نینو میدونست بابات بفهمه سرتو میزاره لب باغچه میبره.. واسه همینم به من زنگ زد / آدرین: پس اگه بهش بگی همین میشه که / امیلی: گفتم به خودم مربوطه / ناله کشدار و بچگونهای کردم: مامااان😕 / امیلی: چیع؟ من که حریفت ننیشم ولی پدرت خوب بلده أدمت کنه😑 / آدرین: اگه بهش بگی آشوب به پا میکنه خودتم میدونی / امیلی: واسه همین میخوام بهش بگم / به جلو خم شدم و دستش رو گرفتم.. خواستم آرومش کنم اما توجهی نکرد و چشماشو پاک کرد تا بغضش محو بشه.. دستمو پس زد و بعد از روی تخت بلند شد و با عصبانیت سمت در اتاق رفت.. به نشانه احترام و بدرقه بلند شدم و چند قدمی هم جلو رفتم.. اما نزدیکش نشدم.. خطرناک بود! (در جریانید ک اتاق ادرین اندازه کل خونه ۲ تا از ماست😂💔) دستشو با تردید طرف دستگیره برد ولی.. اروم عقب کشید.. سرمو کج کردم و حرکاتش رو آنالیز کردم.. با لبخند طرف من برگشت و دستاشو ازهم باز کرد.. و با صدایی که از شدت بغض و اشک میلرزید زمزمه کرد: بیا..🥺. منم که یه جورایی از خدا خواسته.. با سر پایین و پر از خجالت آروم رفتم طرفش و بدون اینکه وایسم یا دستامو باز کنم خودمو انداختم تو بغلش.. به سرعت دستاشو دورم حلقه کرد ولی من اینکارو نکردم.. چون درست مثل یه بچهی کوچیک به مادری نیاز داشتم که اشکامو پاک کنه و مراقبم باشه.. با گریه و هق هق محکم فشارم داد و گونمه بوسه بارون کرد.. (حالا مامان ما باشه پرتمون میکنه تو کوچه میگه سر راه آشغالارم ببر😐💔😂) امیلی: خیلی دوستت دارم🥺 / سرمو فشار دادم تو بغلش و همزمان چند قطره اشک از گونم سرازیر شد.. آدرین: مامان خیلی دوستت دارم🥺😭
(جریان زمانی یکم پیچیده شد😐 اقا الان دو هفته از ماجرای نینو و ادرین گذشته و خب قضیه ادرین و مامانش همزمان بود با خاستگاری استفان از مرینت) Marrinet❤: با عجله کلید رو در آوردم و بعد از باز کردن در، مثل فنر پریدم تو و پشت سرم در رو بستم.. با نفس نفس تکیه دادم به در و آروم سر خوردم و نشستم کف زمین.. با حجم زیادی استرس تو خودم مچاله شدم و موهامو چنگ زدم.. زندگی یه آدم چقدر ممکنه بتونه پیچیده و عجیب باشه؟! اگه آدرین بود الان چی میگفت؟ با اون چشمای یشمی و درخشانش، و اون لبخند دیوونه کننده مهربونش، نگاهم میکرد.. دستشو میذاشت روی شونم و با نگاهی سرشار از احساس میگفت «نگران نباش.. همه چی درست میشه مرینت، قول میدم!» اره.. در برابر هر مشکلی همینو میگفت.. البته فکر نکنم از این یکی خوشش بیاد.. شاید حتی بعدش بغلم میکرد یا سرمو نوازش میکرد.. اونوقت یه چیز چرت و پرت میگفت و خندمو در می آورد.. اه ای بابا.. باز که داری به اون فکر میکنی دختره احمق.. ادرین بی ادرین.. اصلا ادرین کیه من نمیشناسم.. خیلی خب.. وقتشه به روش خودم عمل کنم.. من یه دختر شاد و خوشحالم و عاشق هیچکسم نیستم.. فردی به اسم ادرین رو هم نمیشناسم.. حالام دیگه میرم تو اتاقم و یکم اهنگ گوش میکنم و بعدش به درسام میرسم.. اره همین درسته.. دستامو مشت کردم و از جام بلند شدم.. چند بار به خودم سیلی زدم و بالا پایین پریدم که از فکر و خیال بیام بیرون.. پیش به سوی موفقیت و شادی!! دویدم طرف اتاقم که یهو وسط راه افتادم.. (عجب😐) اخ و اوخ بلندی گفتم و میز رو فحش دادم.. اخه کی میزو میزاره سر راه؟؟ انگشت پام به چوخ رفت.. (بله شما درست میگی قطعا جای میز بد بوده😔😂) اومدم بلند شم که موبایلم زنگ خورد.. این خروس بی محل کدوم خریه؟؟ همینطوری که از درد پام ناله میکردم و به زمین و زمان غر میزدم گوشی رو با عصبانیت از جیبم در آوردم و اومدم قطع کنم که با دیدن شماره روش میخکوب شدم..! نینو بود..!! (اصلا من تو کل زندگیم دهن لق تر از نینو ندیدما، الان کل شهرو خبر میکنه😂💔) من تو کل این مدت ارتباط خاصی با بچه ها نداشتم.. فقط گاهی با آلیا حرف میزدم.. زنگ زدن نینو خیلی عجیبه.. شایدم دستش خورده!؟ یا ممکنه آلیا باشه که با این شماره زنگ زده.. اگه جواب بدم چی میشه؟! خب معلومه.. برمیگردم پاریس.. به گذشتم.. به رفیقام.. من اینو نمیخوام..! ولی اگرم برندارم، ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه.. شایدم خبر مهمیه.. خلاصه انقدر با خودم کلنجار رفتم که گوشی قطع شد.. پوف.. خب اگه واقعا کار داشته باشه دوباره زن... نذاشت حرفم تموم شه که دوباره شروع به زنگ خوردن کرد..! بردارم.. برندارم.. مسئله این است.. پوفی کشیدم و صدامو صاف کردم.. دلو زدم به دریا و کلید سبز رو فشار دادم.. با تردید موبایل رو در گوشم گذاشتم و منتظر نینو شدم.. نینو: مرینت؟ خودتی؟ / آآهه.. چند وقته که این صدای جذاب و مهربون رو نشنیدم؟ ۳-۲ سالی میشه.. سعی کردم هیجانم رو از شنیدن صداش پنهان کنم و طبیعی حرف بزنم.. مرینت: سلام نینو؛ خودمم / نینو که انگار شوکه شده بود و نمیدونست چی باید بگه، با صدای نسبتا لرزونی ادامه داد.. نینو: خوبی؟ / مرینت: خوبم.. تو چی؟ / نینو: فکر کنم.. خوبم / مرینت: امم.. آلیا چطوره؟ / نینو: اون خوبه.. ممنون / بعد جفتمون سکوت کردیم.. انگار نمیدونستیم چی باید بگیم..
تا بالاخره نینو سکوت رو شکست: امم.. از ادرین خبر داری؟ / با تعجب گفتم: معلومه که نه.. از کجا باید خبر داشته باشم؟ / نینو: خب.. از بقیه چی؟ / مرینت: فقط آلیا / نینو: زویی چی؟ / مرینت: بعد ۳ سال زنگ زدی ببینی من با کیا در ارتباطم؟ / نینو مصمم و قاطعانه گفت: نه.. باید ببینمت / مرینت: وات؟ / نینو: گفتم باید ببینمت / مرینت: دیوونه شدی؟ / نینو: یه اتفاق بد داره میوفته که یه جورایی.. امم.. راستش تقصیر توعه.. / مرینت: من؟؟ من که اصلا اونجا نیستم.. ببینم، تو کجایی؟ / نینو: خب من پاریسم / مرینت: اوکی، منم نیویورکم.. حالا چجوری قراره ببینیم همو؟ / نینو: مهمه.. / مرینت: امم.. تو خوبی؟ / نینو: میتونی برگردی؟ / مرینت: ... نه / نینو: پس من میام اونجا / مرینت: انقدر مهمه؟ / نینو: خب اره؛ / مرینت: تلفنی بگو / نینو: نمیشه / مرینت: راجب کیه؟ یا چیه؟ / نینو با غم بزرگی زمزمه کرد: راجب کسی که ولش کردی و رفتی😔 / آد.. آدر.. آدرین؟؟؟ نه امکان نداره.. نینو: گوش میکنی؟ / مرینت: نینو.. من.. / نینو: حرف نزن.. تو داری میکشیش.. به معنای واقعی دیوونه شده.. / مرینت: ساکت.. نمیخوام بشنوم / نینو: ولی این به تو مربوطه! / مرینت: به من مربوط نیست.. نمیخوام به گذشته برگردم.. / نینو: تو کی انقدر بیرحم شدی؟ داری نابودش میکنی.. خل شده.. به حرف هیچکس گوش نمیده.. اون مریضه.. / مرینت: کافیه نینووو!! بسه! من نمیخوام راجبش فکر کنم.. / نینو: تو بیرحم ترین آدم روی زمینی!! و قطع کرد.. مرینت: نینو؟ نینو؟ الو؟ جواب بده لعنتی..! اه.. اومدم دوباره بهش زنگ بزنم ولی گوشیشو خاموش کرده بود.. «اون مریضه» اره این چیزیه که نینو گفت.. مریضه! منظورش از مریض دقیقا چی بود؟ (مریض منم ک مریضش کردم😂) با بی حالی بلند شدم و طرف اتاقم رفتم.. در رو بستم و یه موزیک ملایم گذاشتم.. خودمو انداختم روی تخت.. عذاب وجدان داشتم.. دیوونه شده؟ به حرف هیچکس گوش نمیده؟ اونم کی.. آدرین! مریض شده؟ یعنی چی اخه.. حس عذاب وجدان رو تو تک تک سلول های بدنم احساس میکردم.. دستام سرد شده بود.. دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم.. روی قفسه سینم بدجور احساس سنگینی میکردم.. قلبم.. انگار گرفته بود.. با یه چهره خنثی و بی احساس، دلی پر از غم و ناراحتی داشتم.. مثل جنین توی خودم جمع شدم و بالش رو بغل کردم.. کاش یکم بخوابم و آروم بگیرم! حالا که فکرشو میکنم، کاش به جرم قتل اعدامم میکردن و هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم که انقدر عذاب بکشم.. یعنی.. عذاب بکشیم.. همش تقصیر منه.. همش تقصیر منه.. همش تقصیر منه.. تقصیر منه😖
توی یه جنگل تاریک و عجیب غریب که مه غلیظی داشت بودم.. اونجا چیکار میکنم؟ مرینت: مامان؟ بابا؟ شما کجایین؟ درخت های جنگل به طرز وحشتناکی خشک، بیجون و بدون شاخ و برگ بودن.. شروع به راه رفتن کردم.. مرینت: کسی اینجا نیست؟ من گم شدم! سلاااممم.. کسی اونجا نبود.. جلوتر که رفتم یه سنگ عجیب غریب دیدم.. خم شدم.. انگار چیزی روش نوشته بود.. دستمو روی نوشته گذاشتم و خاکش رو اروم کنار زدم.. روی سنگ نوشته بود: تو بیرحم ترین آدم دنیایی! چی؟ کی اینو نوشته اینجا؟ شوخیه دیگه!؟ اومدم دستم رو که هنوز روی سنگ و نوشته روش بود بردارم که یه دست اومد روش و مانع شد.. با ترس به روبه روم نگاه کردم و با دیده صورت خونی آدرین جیغ بلندی کشیدم.. ادرین با همون لبخند همیشگی نگام میکرد.. سعی کردم دستمو از دست های خون آلودش جدا کنم اما محکم گرفته بود.. با التماس جیغ کشیدم: ولم کن.. لطفااا ولم کن ادریننن!! / آدرین: از من نترس مرینت، من ترسناکم؟ / مرینت: نه نه خواهش میکنم.. باهام حرف نزن.. ولم کننن / لبخند مهربونش محو شد و با خشم نگاهم کرد.. دستمو کشید و کشون کشون دنبال خودش برد.. مرینت: ادریننن.. ولمم کن.. کمکک.. کمکککک / ادرین: این سزای کاریه که باهام کردی مرینت! و بعد یه چاله جلوی پام سبز شد و افتادم توش.. ادرین از اون بالا با لبخند شیطانی بهم خیره شد و اروم محو شد.. & با جیغ بلندی از جا پریدم.. تمام بدنم خیس عرق بود.. با ترس و لرز نگاهی به اطراف کردم.. اتاقم، تختم، میز تحریرم و وسایلم.. دستمو روی قلبم فشار دادم و سعی کردم تنفسم رو منظم کنم.. حالم خیلی بد بود.. اروم پتو رو کنار زدم و طرف بطری آبی که بالا سرم بود خیز برداشتم.. با نفس نفس یکم آب خوردم و همزمان اطراف رو دید میزدم.. مث چی به خودم میلرزیدم.. باقی مونده آب بطری رو روی صورت خیس از عرقم پاشیدم که باعث شد لباسم هم خیس بشه.. بطری خالی رو انداختم کف اتاق.. قلبم با سرعت نور میتپید.. اخه این چه وضعیتیه که برلی خودم درست کردم من؟ آروم دراز کشیدم.. هنوز قلبم رو توی مشتم گرفته بودم.. پتو رو کشیدم رو خودم و ساعت رو نگاه کردم.. ۹ شب بود.. چقدر خوابیدم! یادمه تو اتاق که اومدم ساعت حدود ۶ غروب بود.. موبایلم رو از زیر بالش برداشتم و بالافاصله پیامک تماس بی پاسخ رو دریافت کردم.. مامانم بود.. ۳ بار زنگ زده بود.. بی تفاوت گوشی رو پرت کردم رو زمین.. به سقف اتاق خیره شدم و تلاش کردم یه نفس عمیق بکشم.. یعنی اونم الان به من فکر میکنه؟!
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
50 لایک
ببخشید اجی ولی
پارت جدید نقاب کمرنگ منتشر شده،حمایتکنیددد💜
100%مقصر مرینته 😐😐
ج چ : فکر میکنم تقصیر مری باشه باید همون ۴ سال پیش دلیل جوابب منفی ش. رو به آدرین میگفت شایدم اینجوری نمیشد البته یجوری دارم میگم انگار داستان واقعی🤣😭خلاصه خیلی غم انگیز
هر دوشون مقصرن 50 50
مهلا ! ملا!!!!!!!!!!!!!!
ملاقهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
کجا بودیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟
کجااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مرینت الان دیگه ازش بدم میاد پسرمو داره به کشتن میده بعد نمی خواد بدونه و بهش فکر کنه ظالم بیرحم ( عصبیم ها الان یکی رو برگ ریزون می کنم. 😅😂 )
سلام مهلا جان، اخوی فک کردم مردی از دستت راحت شدیم (شوخیست)
حداقل من بقیه داشتانت رو ادامه میدادم😁✌🏻
خودمم فک کردم مردم😂
😂
اگه من اون ناظری رو که پارت بعدو منتشر نمیکنه گیر بیارم.....
😂👌
یا پارت بعدو یا تمام تستاتو گ*ز*ا*ر*ش میکنم.
حالا انتخاب با خودت...
کدوم گزینه؟
پارت بعدو میدم البته اگه دوباره رد نشه
برلیان جان قربونت برم دلم برات تنگ شده بود خواهر💖
چرا دیگه قربون صدقم نمیری😀
*وی بسیار پررو میباشد😂
انشاالله که رد نشه
فدات شم الهی قربونت برم من بیشتر دلم برات تنگ شده بود.
خواهر نمیدونی چقدر الان دلم میخواشت یکی قربون صدقم بره. مرسیییییی :)))))
اجی😃✌🏻کارنامه بهت دادن معدلت چند شد؟!😃✌🏻💔
خودم ۱۹.۷۱
ولی دیگه میخوام از زندگی لفت بدم😐😂هروقت به امتحان های نوبت دوم فکرمیکنم قبض روح میشم😃🤝🏻
من ۱۹.۸۶ البته با یه خورده ارفاق😂😅
دیگه دارم دیوونه میشم طاقت امتحانای خرداد رو ندارم واقعا
و منی ک ری$@دم و به هیچ جام نیس😂😂🤣