
گمشده در جنگل و به دنبال منبع نور، منبع نوری که شاید راه خروجش باشد یا نشان دهنده جایی برای ماندنش.
با سرعت در جنگل تاریک میدوید و و دعا میکرد توسط گرگ ها دیده و خورده نشود. پاهایش درد میکردند و دستان و صورتش بر اثر برخورد با شاخه ها بریده شده بودند. کوله پشتی قهوهای رنگش را به زور حمل میکرد و هر چند وقت یکبار به پشت سرش نگاه میکرد. صدای زوزه گرگ ها شنیده میشد اما خبری از خود گرگ های گرسنه نبود. چکمه های قهوهای رنگش فرسوده شده و شلوار جین سیاهش بر اثر برخورد با شاخه ها پاره شده بود. دنباله مانتوی کرمی رنگش در هوا مانند پارچهای که بر اثر باد تکان میخورد بالا و پایین میشد. با بیشتر شدن صدای زوزه ها سرعت دویدنش را بیشتر کرد و فقط میدوید.
همینطور که به دویدن در کنار درختان سر به فلک کشیده و بلند ادامه میداد نوری را از میان بوته ها و درختان تشخیص داد و مسیرش را به طرف نور منحرف کرد؛ این نور یا نشان دهنده سرپناهی برایش بود یا نشان دهنده راه خروجش. بوته ها و شاخه ها را کنار میزد و تلاش میکرد هرچه سریعتر به منبع نور برسد؛ انقدر متمرکز بود که متوجه کم شدن صدای زوزه گرگ ها نشد. بالاخره و بعد از کنار زدن چندین بوته منبع نور را دید.
منبع نور فراتر از چیزی بود که تصور میکرد شاید هم چیزی کمتر از آن بود زیرا هیچکس فکرش را نمیکند که در جنگی تاریک و پهناور یک چراغ قدیمی وجود داشته باشد که از خود نور ساتع می کند. نور چراغ بسیار درخشان و زیبا بود و فضای دور و اطرافش را به خوبی روشن میکرد. تنه درختان و بوته ها میدرخشیدند و فضا کاملا زیبا بود. پروانه های سفید رنگ که مانند چراغ میدرخشیدند از اطراف بوته ها و درختان پدیدار میشدند و کنار چراغ مشغول پرواز کردن میشدند. اگر یک دوربین داشت قطعا از این منظره عکس میگرفت حتی با اینکه میدانست یک عکس زیبایی این مکان را به خوبی به تصویر نمیکشد.
چند دقیقه بود که به مکان نگاه میکرد؟ نمیدانست ولی نمیتوانست چشم از چراغ بردارد. شگفت انگیز بود که چراغ قدیمی در وسط جنگل هنوز هم کار میکرد و تعجب بر انگیز بود که چطور بدون برق یا آتش کار میکرد؟! به خودش جرعت داد و به طرف چراغ حرکت کرد. پروانه های دور چراغ بلند قدیمی و پایه سیاه رنگش را تماشا کرد و دستش را به پایه سیاه و کاملا سالم و زنگ نزدهای کشید؛ این چراغ فراتر از یک چراغ معمولی بود.
دستانش به سختی به بالای چراغ میرسیدند اما موفق شد دریچه چراغ را باز کند. پروانه های سفید رنگ بیشتری که درون چراغ وجود داشتند به طرف بیرون چراغ پروانز کردند و به همراه بقیه پروانه ها رویه هوا چرخیدند. مصحور نمایش و رقص پروانه ها بر رویه هوا شده بود و نمیتوانست از آنها چشم بردارد. پروانه ها به دور او چرخیدند و به مسیر یکسانی را در پیش گرفتند. شاید احمقانه به نظر میرسید و قطعا هم همینطور بود اما او تصمیم به دنبال کردن پروانه ها گرفت. اکنون مسیر او با پروانه های سفید یکی شده بود و تنها ماه و ستارگان شب میتوانستند تماشا کنند که به کجا میروند. شبی در جنگل سرشار از ترس و وحشت و شگفتی برای او بود.

متشکرم که تا آخر مطالعه کردید و امیدوارم از این داستان کوتاه و ساده لذت برده باشید، هدف داستان فرو بردن شما در یک فضا بود و میتونید دوباره بخونید و خودتون رو جای اون شخص قرار بدید البته اگه اینکارو نکردید. از ناظر تست هم به رسم ادب تشکر میکنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی جالب بود
متشکرم