
یک داستان کوتاه زیبا
امروز روز تعطیلش بود و میتوانست از فضای تلخ کارش دور شود. اکثر مردم زمانی که مرخصی میگرفتند به تفریحگاه ها میرفتند یا هتلی اجاره میکردند و آنجا میماندند ولی او نمیتوانست هیچکدام از این کار ها را انجام دهد. مطمعن بود اگر کسی متوجه شود که او کیست فورا از هتل یا اقامتگاه بیرونش میکند البته بیشتر آنها وحشت میکردند و التماس میکردند که کاری به احساساتشان نداشته باشد و همین موضوع او را به شدت ناراحت میکرد. در مرخصی های قبلی معمولا خانه دوستش میماند یا دوستش برای او یک جا در یک بعد برای ماندن پیدا میکرد اما اینبار تصمیم گرفت او را در زحمت نیندازد و خودش برای تعطیلات یک مکان را انتخاب کرد و چه مکانی بهتر از یک جنگل تاریک دور از شهر، جایی که هیچکس او را نمیبیند و میتواند با احساساتش تنها باشد.
این جهان با جهان خودش فرق داشت اما نمیتوانست با نگاه کردن به آن درختان و ماه زیبای بالای سرش یاد آنجا نیوفتد. این جهان مشابه جهان پاک شده خودش بود طوری که او میتوانست خود و دوست عزیزش را در حال بازی و بالا رفتن از درختان مانند کودکان پنج ساله ببیند حتی با این وجود که آن موقع سیزده سالش بود. زمانی که سیزده سالش بود هیچوقت فکر نمیکرد به همچین جایگاهی دست یابد؛ هیچوقت فکر نمیکرد تقدیرش این باشد.
روی تنه درخت دستی کشید و بالای سرش را نگاه کرد. از انجایی که برگ درختان ریخته شده بود نور ماه و ستارگان به خوبی دیده میشد. لبخند ضعیفی زد و روی زمین نشست. دستش را روی زمین کشید سپس چشمانش را بست و به خاطرات گذشتهاش نگاه کرد. زمانی که برای اولین بار بهترین دوستش را دیده بود، زمانی که متوجه وظایفش شد و زمانی که واقعا طرد شد. وقتی یادش امد که در روز تولدش مورد توهین و نفرین قرار گرفت قلبش درد گرفت و حتی بدتر از آن، ذهنش فریاد زد که دیگر به یاد نیاور!
او نمیخواست به یاد بیاورد ولی هربار که سعی میکرد به چیزی فکر کند آن سختی ها یادش میامد. چشمانش را باز کرد و در حالی که تلاس میکرد گریه نکند به آسمان خیره شد. او عاشق تماشای ستارگان بود و دوستش صورت های فلکی را به او نشان میداد و در مورد هرکدامشان هزاران قصه و افسانه می بافت. با فکر کردن به او لبخند ضعیفی زد و گفت:《ای کاش اینجا بودی جول...》
زمانی که به خاطرات خوبی که با او داشت فکر کرد مشغول خندیدن شد، خاطرات او با دوستانش بسیار شیرین و تلخ بود. او دیگر نمیتوانست به بقیه نزدیک شود زیرا میترسید احساسات منفی درون وجودشان را پر کند اما دوستش با آنها فرق داشت و ارتباطشان هیچوقت تغییری نکرد. به اندازهای از افکارش غرق شده بود که متوجه نشد دارد گریه میکند تا زمانی که کسی گفت:《هی ویل چرا گریه میکنی هوم؟》حتی اگر حافظش پاک میشد این صدا را فرامشو نمیکرد. به طرف منبع صدا که زنی قدبلند با مانتو بنفش و شلوار سیاه بود نگاه کرد و گفت:《جول! تو اینجا چیکار میکنی؟》او خندید و گفت:《تو تنها کسی نیستی که دوست داری بیای توی یه جنگل تاریک که دور از شهره و هیچ احدی جرعت امدن به اونجارو نداره! ولی اگه بخوام صادق باشم ویلیام، من هرچند وقت یکبار میام اینجا》
او میدانست که این موضوع منطقی است بسیار منطقی. گفت:《خب...میخوای راجب ستاره ها و صورت های فلکی حرف بزنی؟ درست مثل قدیما؟》خندید و پاسخ داد:《البته! میدونی که من عاشق ستاره هام بخصوص ستاره های آبی رنگ چون درست مثل چشمای تو میدرخشن》ویلیام فریاد زد:《جولیا!》سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد:《فقط...بشین و راجب صورت های فلکی حرف بزن باشه؟》جولیا خندید و گفت:《تو خیلی خجالتی مرد!》ویلیام با اخم به او نگاه کرد و جولیا دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:《باشه باشه معمور احساسات منفی تو رئیسی!》
هردوتایشان کنار درخت نشسته بودند و مشغول تماشای ستارگان بودند تا زمانی که جولیا گفت:《به اون هشت تا ستاره که کنار همن نگاه کن مردم این بعد بهشون میگن ستاره های هشت قلو چون خیلی نزدیک و پشت سرهمن و دقیقا به یه اندازه درخشانن البته از این فاصله وگرنه اختلاف دمای زیادی دارن یه داستانم راجب این هست تا ستاره هست میخوای بشنوی؟》ویلیام به هشت ستاره درخشان آسمان نگاه کرد و گفت:《اره میخوام بشنوم》
جولیا گفت:《در زمان های قدمی مردم بر این باور بودن که خیلی قبل از افزایش جمعیت و جدا شدن هشت قاره هشت فرمانروا که با هم برادر بودن به اینجا حکومت میکردم و قلمروی وسیع رو به هشت قسمت تقسیم کرده بودن. زمان میگذره و فرمانروایان میمیرن و چون جانشینی نداشتن مردم برای رسیدن به مقامشون شروع به جنگ میکنن. میگن روح اون هشت فرمانروا قاره ها را جدا کردن تا مردمشون با هم نبرد نکنن و بعد به شکل هشت ستاره در امدن تا همیشه از بالا مردم و قلمروهاشون رو تماشا کنن و ازشون محافظت کنن》ویلیام گفت:《مردم تخیل خیلی قوی دارن》سپس به جولیا نگاه کرد و ادامه داد:《ولی بازم حریف تخیل تو نمیشن!》جولیا خندید و گفت:《نبایدم بشن! هرچی نباشه من خلاق ترین موجود جهانم!》بعد گفتن این حرف هردوتایشان شروع به خندیدن کردند.
بقیه شب برای او سرشار از درد و ناراحتی نبود زیرا مشغول خندیدن و شنیدن افسانه هایی بود که دوستش راجب ستاره ها تعریف میکرد. چه کسی فکرش را میکرد دوباره مانند گذشته باهم ستاره ها را تماشا کنند و داستان ببفاند؛ شاید بد نباشد دوباره هم برای تعطیلات به این بعد بیاید و صد البته که میامد زیرا دوستش او را تنها نمیگذاشت بخصوص اکنون که او پاتوق او را پیدا کرده بود.
پایان! واقعا امیدوارم لذت برده باشید حتی با اینکه جزو بدترین نوشته هامه و اینکه فکر کنید ادامه داره یا جزوی از یه داستان و یه تک پارتی معمولی نیست یا هست به خودتون بستگی داره سوالی هم راجبش پیش امد جواب میدم و از ناظر محترمم که تایید میکنه متشکرم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قلمت خیلی خوبه، خودت نوشتی؟ اگه اره عالیه اینطوری ادامه بدی اینده درخشانی رو خواهی داشت حتما
اره خودم نوشتم ولی این حتی نصف قبلی ها هم خوب نشده و لطف دارید! منم میدونم اگه تلاش کنم موفق میشم و امیدوارم بقیه از نوشته هام خوششون بیاد
خیلی خوبه امیدوارم موفق باشی