
سلامی دوباره.... من اومدم دوباره♡
*آهنگ خوندن بچه ها تموم شده بود. کوک و هاکیو رفته بودند اتاقشون. یونگی و تهیونگ هم رفته بود. توی طبقه اول نامرا و هوسوک و نامجون روی زمین نشسته بودند. نامرا تکیه به دیوار بود و تصمیم گرفت به جیهوا زنگ بزنه. هوسوک و نامجون روبروی هم نشسته بودند و باهم کارت بازی میکردند. نامرا گوشی رو کنار گوشش گرفت. جیهوا جواب داد: بله نامرا؟ نامرا نفس عمیقی کشید و گفت: نمیای موهامو کوتاه کنی؟ بیا اینجا. صدای جیهوا: باشه باشه، دونگمی هست؟ نامرا به در خروجی نگاه کرد. جیمین و دونگمی مثل دو کفتر عاشق داشتند قدم میزدند. لبخندی زد و گفت: هست هست...(بلند داد زد) دونگمی بیا که موهامونو کوتاه کنیم. نامجون و هوسوک با تعجب نگاش کردند. هوسوک با اخم خندید و گفت: زهرم ترکید. نامرا خندید. صدای جیهوا: الان میام. گوشی رو قطع کرد و بلند شد. دونگمی همراه جیمین وارد طبقه اول شدند. دونگمی سمت نامرا دوید و دستشو دراز کرد. نامرا دستشو گرفت و رو به پسرا گفت: بیرون منتظر بمونین. نامجون با تعجب اخمی کرد. خنده ای کرد و برگشت به بازیش رسید. جیمین نگران به نامرا گفت: میشه لطفا در رو باز بزارین.... من نگران میشم. نامرا با احساس سری تکون داد و گفت: قول میدم هردو سالم باشن. دونگمی با تعجب و اخم ضربه ای به بازوی نامرا زد و گفت: اتاق زایمان که نمیریم. نامرا دستای دونگمی رو گرفت و با خنده وارد اتاق شدند. جیمین با خنده سمت هوسوک و نامجون رفت. هوسوک درحالی که به کارت های بازیش نگاه میکرد گفت: خوشم میاد که داری میبازی نامجونا! نامجون پوزخندی زد. دستی به موهاش کشید و گفت: نه نه... اشتباه نکن. جیمین صورتشو خم کرد و کارت های نامجون رو نگاه کرد. جیهوا و سوومی وارد شدند. سوومی داد زد: هوسوکاااا هنوز نخوابیدی؟ هوسوک ترسید و بهش نگاه کرد. با تعجب گفت: ساعت چنده؟ جیمین از توی جیبش گوشی رو درآورد و به ساعت نگاهی انداخت: ۰۰:۴۵... هوسوک اخم ریزی کرد و گفت: میخواستم موهای نامرا رو ببینم. جیهوا نزدیک درهای اتاق شد و گفت: سمت چپی؟ هوسوک نگاهی انداخت و گفت: آره. جیهوا در رو باز کرد و وارد اتاق شد. سوومی بازوی هوسوک رو گرفت و به زور بلندش کرد: فردا میبینی بیا بخوابیم. هوسوک با خنده و در عذاب بلند شد. کارت هارو دست جیمین داد و هردو به اتاق خودشون رفتند. نامجون نگاه به جیمین گفت: بیا بشین تا دونگمی تموم بشه. جیمین دماغشو بالا کشید و روبروی نامجون نشست. نگاه به اتاق هوسوک و سوومی گفت: پسر خوبی بود رفت. نامجون نگاه به کارت هاش سری تکون داد. جیمین به نامجون نگاه کرد و اشاره بهش گفت: کارتاتو دیدم. نامجون چپ چپ نگاش کرد.
*جیهوا روی تخت نشست و گفت: خب مد نظراتون چیه؟ دونگمی گلوشو صاف کرد و گفت: اندازه موهای هاکیو(: جیهوا سری تکون داد و گفت: خوبه... بهت میاد. لبخندی بهش زد، رو به نامرا گفت: شما چی خانم؟ نامرا توی گوشیش بود و عکس رو پیدا کرد. گوشی رو سمت جیهوا گرفت و گفت: اینقدر. جیهوا تا عکس رو دید چشماش گرد شد و گفت: مطمئنی دختر؟ این خیلی کوتاهههه! (عکس کوک در فرودگاه قطر) نامرا لبخندی زد و با حرکت سر گفت: آره تازه من اون موقع ها کوتاه تر از این بود. دونگمی گوشی رو از نامرا گرفت و با دیدن عکس گفت: نامرا بخدا خیلی کوتاهه، تازه این مدل موی بلند کوک بوده برای تو خیلی کوتاهه! نامرا گردنشو ماساژ داد و گفت: برای تنوع خوبه دیگه.... الان تا جای کمرمه، حالا میشه تا جای گوشام. بعد خندید. جیهوا و دونگمی با نگرانی نگاش کردند. جیهوا لباشو خیس کرد و گفت: فکر نکنم بهت بیاد. نامرا اخمی کرد و گفت: من موهام قبلا اینقدر کوتاه بوده بهمم میومد، نمیخواد نگران باشی. دونگمی دستی به چشماش کشید و بلند شد. رو به جیهوا گفت: اول من؛ بیا جیهوا. سمت حموم رفت. جیهوا و نامرا دنبالش رفتند. نامرا صندلی توی اتاق رو داخل حموم برد و دونگمی روی صندلی نشست. جیهوا مشغول کوتاه کردن موهای دونگمی شد. خیلی با حوصله کار میکرد. بعد ۲۰ دقیقه موهای دونگمی کوتاه شد. خودشو توی آینه نگاه کرد و با خوشحالی گفت: واااو جیهوااااا... خیلی خوب شده مرسی. جیهوا فوتی به قیچی کرد، پوزخندی زد و گفت: ما اینیم دیگه! نامرا که دست به سینه به در تکیه داده بود گفت: بهت میاد کلک... برو به جیمین نشون بده. دونگمی سمت نامرا رفت و گفت: باهم بریم.... حالا نوبت تویه که کوتاه کنی. نامرا رو روی صندلی نشوند و موهاشو توی هوا تکون داد. دونگمی حالت مسخره ای گفت: بالاخره نامرا از شر ما خلاص میشه... هوراااااا! نامرا خندش گرفت و موهاشو بالا گرفت. جیهوا جلو اومد. گردنشو ماساژ داد و گفت: خب شروع میکنیم، عکس رو بیار. نامرا از توی آینه به دونگمی نگاه کرد و گفت: گوشیم روی تخته. دونگمی سریع گوشی نامرا رو آورد و جیهوا شروع کرد. بعد ۳۰ دقیقه کارش تموم شد. نامرا از دیدن خودش توی آینه ذوق کرد و گفت: وایییییی چه خوب شددد! دونگمی با ذوق گفت: نامراااااا چقدر موی کوتاه بهت میاددددد!
جیهوا لبخندی زد، دستی به موهای نامرا کشید و گفت: کیوت شدی بخدا.... چهرت کیوت بود، کیوت تر شد. نامرا خندید و به دخترا نگاه کرد. جیهوا موهای روی گردن نامرا رو برداشت و گفت: یک آبی خودتو بکش که موقع خواب اذیت نشی. نامرا سری تکون داد. دونگمی با لبخند گفت: عاااح نامرا امشب خوابم نمیبره.... همش بهت فکر میکنم. نامرا بلند خندید و لپای دونگمی رو کشید. رو به جیهوا کرد و گفت: ممنونم ازت... شما برین بخوابین، خودم اینجارو جمع میکنم. جیهوا دوباره دستی به موهای نامرا کشید و گفت: شب بخیر. نامرا خندش گرفت و شب بخیر گفتند. دونگمی و جیهوا از اتاق بیرون اومدند. نامجون و جیمین نبودند. همه جا هم ساکت بود. جیهوا با اخم گفت: اینا کجا رفتند؟ دونگمی به یکی از افراد پشتصحنه گفت: کجا رفتند؟ یکی از کارکنان گفت: باهم رفتند خونه شناور بخوابند.... جیمین گفت شما همینجا بخواب. جیهوا خندید و با حرکت سر بیرون رفت و گفت: خوب بخوابی دونگمی. دونگمی با لبخند گفت: شب بخیر. جیهوا رفت و دونگمی نفس عمیقی کشید و داخل اتاق شد. نامرا سرشو بیرون آورد تا نگاهی بندازه ولی به جای نامجون، دونگمی رو دید. با خنده گفت: رفتند اتاق شما؟ دونگمی خندید و سری به نشانه آره تکون داد. نامرا داخل رفت و یکم بلند گفت: تو بخواب... من حموم برم میام میخوابم. دونگمی خودشو روی تخت پرت کرد و چشماشو بست. [روز آخر در این خانه] ساعت ۱۰ صبح شده بود. نسیم ملایم، هوای گرم و تابستانی... هنوز کسی از خواب بیدار نشده بود. همه تقریبا تا نصفه شب بیدار مونده بودند. نزدیکای ساعت ۱۱ ظهر جین از خونه پایینی بیرون اومد. دستاش توی جیب شلوارکش بود و با چشمای نیمه باز به اطراف نگاه میکرد. پشت سرش مامان خانم یعنی هاسو از خونه بیرون شد و خودشو کش داد. یکدفعه داد بلندی کشید. جین از دادش ترسید و بهش نگاه کرد و گفت: به فکر من نیستی به فکر بچه باش، شاید خواب باشه. هاسو اخمی بهش کرد و سمتش دوی ماراتون رفت و گفت: من بیدار شدم یعنی اونم بیدار شده دیگه! از کنار جین رد شد و روبه جین عقب عقب آروم دوید. جین لبخندی بهش زد و گفت: بخوری زمین من نمیگیرمت! هاسو خندید و گفت: میگیری. جین آهی کشید و به اطراف نگاه کرد. به فکر فرو رفت و گفت: گشنمه. هاسو اوفی کرد و گفت: منم... چی داریم؟ چی داریم؟ جین دستی به چشماش کشید و گفت: منم مثل تو از خواب ناز تازه بیدار شدم.
هاسو ایستاد و روبه خونه شناور و سه طبقه گفت: فکر کنم از همه زودتر خوابیدیم به خاطر همین زود بیدار شدیم. جین کنارش ایستاد و گفت: ساعت ۱۱ ظهره، اصلا زود نیست. هاسو نفسی تازه کرد و گفت: پس بریم بخوابیم. سریع سمت خونه پایینی رفت. جین هم بدون هیچ حرفی دنبالش رفت و هردو وارد خونه پایینی شدند. چند ثانیه بعد یونگی از تراس طبقه دوم به بیرون نگاه کرد و داد زد: کی بود داد زددد؟ چند ثانیه صبر کرد ولی کسی جوابش رو نداد و داخل رفت. سمت آشپزخونه رفت و به داخل یخچال نگاهی انداخت. مالشی به چشماش داد و خمیازه طولانی کشید. بدون اینکه چیزی از یخچال برداره درشو بست و سمت سالن اصلی طبقه دوم رفت و اونجا نشست. به اطراف نگاه کرد و گفت: ناهار رامیون میخوریم.... عیب نداره...(دستی به صورتش کشید) یک عالمه رامیون توی خونه پایینی هست. سری تکون داد و یک دفترچه راهنما از روی زمین برداشت و خوند. *ساعت ۱۲ ظهر شده بود. فقط یونگی بیدار شده بود و کسی تن به بلند شدن نداده بود. یونگی درحالی که به کمک یکی از افراد پشت صحنه رامیون خونگی و خوشمزه همراه گوشت درست میکرد، به افراد طبقه بالا زنگ زد که ناهار داره حاضر میشه بلند بشین. بعد چند دقیقه تهیونگ و جیهوا و هیسانگ از طبقه سوم پایین اومدند و هیسانگ از آقای محترم تشکر کرد و خودش به یونگی کمک کرد. یونگی دماغشو بالا کشید و گفت: میرین بقیه رو بیدار کنید؟ تهیونگ آروم سمت پله ها رفت و جیهوا دنبالش رفت و رو به یونگی گفت: کی آماده میشه؟ یونگی با حرکت سر: ۴۰ دقیقه دیگه. جیهوا سری تکون داد و تهیونگ رو دید که به سمت خونه شناور میره. تهیونگ با حرکت دست گفت: خونه پایینی هم میرم. جیهوا: باشه. با خودش خندید و سمت اتاق نامرا و نامجون رفت. در رو باز کرد و دید نامرا درحال مرتب کردن موهاشه. با ذوق خنده ای کرد و بلند گفت: اوووو خوشگل خانم بیدار شده. نامرا نگاش کرد و خندید: ظهر بخیر خانم ارایشگر.... جیهوا خندید و نگاه به تخت گفت: دونگمی کو؟ نامرا سمت جیهوا رفت و گفت: حموم... دستی روی شونه جیهوا کشید و گفت: هوسوک و سوومی بیدار شدند؟ جیهوا: نه... نامرا در رو باز کرد و گفت: بیدارشون میکنم. از اتاق بیرون شد.
دونگمی از حموم بیرون شد و با دیدن جیهوا گفت: ظهر بخیر... ناهار چی داریم؟ جیهوا از حرف دونگمی خندش گرفت و دهنشو گرفت. دونگمی متعجب و با لبخند نگاش میکرد. *نامرا در اتاق سوومی و هوسوک رو زد و داخل شد. سریع گفت: فکر کنم ناهار حاضره یک بویایی میاد. سوومی و هوسوک هردو داشتند حاضر میشدند که با دیدن نامرا از روی تعجب جیغی کشیدند و سوومی داد زد: چه خوشگل شدیییییی! نامرا دستی به موهاش کشید؛ تعظیمی کرد و گفت: چشمات قشنگ میبینه. هوسوک با ذوق گفت: نامجون چی گفت؟ نامرا لباشو داخل جمع کرد و گفت: هنوز ندیده. جیهوا از پشت سر نامرا سرشو داخل آورد و گفت: بیاین ناهار. رفت و دونگمی سرشو جلو آورد و گفت: ظهربخیر زوجین دوستداشتنی. سوومی با خوشحالی نگاه به دونگمی گفت: اووو دختر توهم بهت خیلییی میاد. هوسوک علامت اوکی نشون داد و گفت: هردوتاتون عالی شدین. دونگمی دستشو دور گردن نامرا انداخت و گفت: من و نامرا متحول شدیم. هر چهار نفر خندیدند و از اتاق خارج شدند. از دور جیمین و نامجون و تهیونگ دیده شدند. دونگمی خنده ای کرد، سریع دوید و داد زد: جیمیناااااا! سه نفره به دونگمی نگاه کردند. جیمین با خوشحالی گفت: موهات چه خوب شده! دونگمی بهشون رسید و پرید بغل جیمین. تهیونگ با لب خندون گفت: بهت میاد، قشنگ شدی. نامجون حرفشو تایید کرد و گفت: نامرا کو؟ نامرا از دور دستی تکون داد و گفت: پسرا؟ هرسه نفر بهش نگاه کردند. تهیونگ و جیمین لبخندشون پررنگ شد و جیمین داد زد: مدیر هوانگ برگشتههههه! هوسوک اون دور بلند خندید و دست زد. تهیونگ نگاه به جیمین گفت: خیلی شبیه اون موقع ها شده! نامجون آروم سمتش رفت و نزدیک بهش گفت: الان فکر میکنم مدیر هوانگی... مدیر کیم نیستی. نامرا با اخم خندید و گفت: ببخشید هردوتاشون یک نفرن! هوسوک خندید و گفت: یکم بلندتر از اون موقع ها هست. سوومی دستی به موهای نامرا کشید و گفت: انگار دارم یونتان رو ناز میکنم کیف میده. نامرا خندید و دستشو دور گردن سوومی انداخت و گفت: منم حس میکنم جنس موهام شبیه موهای یونتانه تا شماها! تهیونگ درحالی که به سمت خونه پایینی میرفت نگاهایی به عقب می انداخت. جین و هاسو یکدفعه بیرون شدند و هاسو با کنجکاوی گفت: مدیر هوانگ کو؟ تهیونگ خندید و اشاره به نامرا گفت: داره میره بالا. هاسو دوان دوان رفت. جین با اخم گفت: ندو دیگه دختر. تهیونگ با خنده به جین نگاه کرد و بعد به چمن های زیر پاهاش خیره شد و با جین آروم سمت طبقه سوم رفتند.
*هاکیو درحال تا کردن ملافه روی تخت بود که صدای دونگمی"جیمیناااااا" میگفت شنیده شد. کوک درحالی که لباساشو عوض میکرد با خنده گفت: فکر کنم دونگمی زودتر بیدار شده. هاکیو دستی روی تخت کشید و گفت: شاید. به خودشو کش داد و خمیازه طولانی ای کشید. چند لحظه بعد صدای بلند جیمین شنیده شد "مدیر هوانگ برگشتههههه" کوک باخنده نگاه به هاکیو گفت: مدیر هوانگ؟ نونا رو گفت؟ هاکیو سمت در خروجی رفت و گفت: آره دیگه. هاکیو در رو باز کرد از دور نامرارو دید. لبخندی روی لباش اومد. داخل اومد و گفت: خیلی کیوت شدههه! کوک با لبخند گفت: اون موقع ها هم کیوت بود... میخواست هات باشه ولی نمیتونست. هاکیو بلند خندید و سمت ساک لباساش رفت. کوک جلوی آینه ایستاده بود و با خنده خرگوشیش دستی به موهاش کشید. هاکیو لباسشو عوض کرد، سمت کوک رفت. هلش داد و کیوت گفت: بریم که دارم از گشنگی میمیرم. کوک با خنده سمت در حرکت کرد. هاکیو یکدفعه از کنارش رد شد و گفت: بغلتو بپا! کوک تعجب کرد و با خنده بلند گفت: تقلب کردی. سریع پشت سرش دوید. هاکیو بلند داد زد: تو نمیتونی با بهترین دونده تیم فوتبال مقابله کنی. هردو با خنده دنبال هم میکردند. نامرا وارد طبقه دوم شد. هیسانگ از دیدنش چشماش گرد شد و با تعجب گفت: یا جد بنگتن.... این الهه کیه؟ نامرا با تعجب و خنده و اخم گفت: این دیگه زیادی بود گاااد....! یونگی متعجب نگاه کرد تا چشمش به نامرا افتاد لبخندی زد و گفت: نامرا چه کردی! بقیه از پشت سر نامرا وارد شدند. هاسو سریع بالا اومد و نامرا رو گرفت، با دقت نگاش کرد. نامرا با تعجب و لبان خندان نگاش میکرد. هاسو متعجب گفت: نامجون واسم توضیح بده...(همه کنجکاو و نامجون کنجکاو تر) موی کوتاه مگه چش بود؟ همه تعجب کردند. فقط جیهوا و نامرا موضوع رو فهمیدند و خندیدند. نامجون که موضوع رو گرفت اونم خندش گرفت. هیسانگ چشمش به دونگمی افتاد و با ذوق جیغ کشید و گفت: واییییی دونگمی تو چقدر خوشگل شدی.... اندازه موهای هاکیوعه نه؟ دونگمی با لبخند سری به نشانه تایید تکون داد. یونگی درحالی که روی صندلی مینشست گفت: از دونگمی کوتاه تر شده نه؟
هیسانگ نگاه به یونگی: آره. همه سمت تراس حرکت کردند. صدای داد و بیداد هاکیو و کوک اومد. هرکس توی تراس بود نگاشون کرد. هاسو هم بینشون بود و با چهره جمع شده داد زد: عااایش شما واقعا انرژی دویدن دارین؟ کوک به هاکیو رسیده بود و محکم بغلش کرد. باهم میخندیدند و به بقیه نگاه میکردند. هوسوک درحالی که به هاسو نگاه میکرد گفت: ورزشکار ها همیشه صبح ها سرحالند! سوومی درحالی که مینشست گفت: آره ۱۲ ظهر سر صبحه. بقیه خندیدند. هاکیو و کوک سمت خونه سه طبقه حرکت کردند و هاکیو نگاه بهشون گت: مدیر هوانگ کو؟ نامجون با اخم و کیوت نگاش کرد و گفت: کیم کیم... مدیر کیم! کوک خندید. هاکیو با حرکت دست گفت: خیله خب؛ مدیر کیم کجاست؟ نامرا با کاسه های توی دستش وارد تراس شد و جیهوا نگاه بهش گفت: تشریف آوردن. نامرا کنجکاوانه به جیهوا نگاه کرد. هاکیو نگاه به نامرا لبخند صداداری کرد و سریع بالا اومد. کوک هم پشت سرش حرکت کرد. نامرا با حرکت سر گفت: چی شده؟ هوسوک با خنده گفت: پسرت و عروست دارن میان. بعد خندید. بقیه با تعجب خندیدند و سوومی گفت: کوک پسرت شده؟ نامرا درحالی که مینشست لبخندی زد. با حرکت سر گفت: آره به فرزند خوندگی(هاکیو و کوک وارد شدند) قبولش کردم. کوک با تعجب گفت: کی رو به فرزندخواندگی قبول کردی؟ همه به کوک نگاه کرد. هاکیو آروم هلش داد و گفت: تورو! کوک با تعجب خندید. بقیه هم خندیدند. هاکیو سمت نامرا رفت. تهیونگ شاکی شد و با حرکت دست گفت: منم میخوام پسرت باشم.... مامان نامرا! جیهوا حالت دارک گفت: رابطه خواهری مارو؛ تبدیل به مادر و دختر نکن! سوومی آهنگ خوفناک با دهنش درآورد که باعث شد بقیه بیشتر بخندند. نامرا که نشسته بود، هاکیو پشت سرش ایستاده بود و دستاشو لای موهاش کرده بود و با لبخند نگاشون میکرد. نامرا نگاه به تهیونگ گفت: اگه ازم کوچیکتر بودی حتما پسرم میشدی. تهیونگ اخمی کرد و گفت: فقط به خاطر اینکه ۵ ماه از کوک بزرگتری مامانش شدی؟ نامرا با خنده سرشو تکون داد و گفت: آره....(اشاره به نامجون) یادتون نره که نامجون هم باباشه! نامجون با لبخند نگاه به بقیه گفت: من بابای همشونم! جیمین که تمام مدت ساکت بود، لبخندی زد و گفت: منم مامان نامرا و بابا نامجون میخوام!
کوک کنار نامرا نشست؛ بهش نزدیک شد و نگاه به ته و جیمین گفت: مامان خودمه! هاکیو که هنوز به نامرا چسبیده بود، نگاه به کوک گفت: چه زود قبول کرد. کوک نگاه به نامرا گفت: مامان ناهار چی داریم؟ بقیه خندیدند. یونگی با قابلمه رامیون ها وارد شد و داد زد: راه باز کنین، غذا اومد. بقیه جمع و جور شدند و نشستند. هیسانگ با ظرف گوشت ها وارد شد و همینجور گفت: عجب چیزایی شده (سرجاش نشست) آشپزی بچه های هایب هم خوبه هااا! سوومی یک لقمه برداشت و مزه مزه کرد. چشماش برق زدو با لبخند گفت: این دیگه چیهههه؟ چه خوبه؟ بقیه هم شروع کرده بودند و از کسایی که غدا درست کردند تشکر کردند. جین مالشی به چشماش داد و با دهن پر گفت: ممنونم نامرا که مسئولیت منو قبول کردی. نامرا خندید و گفت: با اینکه هیچوقت مثل تو نمیتونم مادری کنم... ولی خواهش میکنم. جیمین شاکی گفت: اینو نگو نامرا؛ توهم خیلی حس مادرانه ای به هممون داشتی. نامرا لبخندی بهش زد و بدون حرفی مشغول غذا خوردن شدند. *ساعت ۲:۳۸ ظهر شده بود و همه مشغول جمع کردن وسایلاشون بودند و اتاق رو مرتب میکردند. هیسانگ توی خونه پایینی وسایل مواد غذایی رو که قرار بود توی راه داشته باشن رو آماده میکرد. یونگی با دو چمدون از اتاق بیرون شد و نگاه به هیسانگ گفت: من آمادم. هیسانگ ظرف رو داخل پلاستیک گذاشت و سمت یونگی رفت و گفت: بریم عزیزم. یونگی لبخند ریزی زد و باهم بیرون شدند. جیمین کیوت روی صندلی ها با چمدون های اطرافش نشسته بود. دونگمی کنار سگ ها بود آمادشون میکرد که برن. یونگی و هیسانگ به جیمین ملحق شدند. همه بیرون شدند، نفر آخر نامجون بیرون اومد. دوتا چمدون دستش بود. هاسو درحالی که کمرشو صاف میکرد گفت: نامرا کو؟ نامجون دماغشو بالا کشید و گفت: رفت جایزه هاکیو رو بخره.... الان میاد. هاکیو متعجب خندید و گفت: الان؟ یادش بود؟ من خودم فراموش کرده بودم. کوک خندید و گفت: نونا همیشه همه چی یادش میمونه؛ مخصوصا اگه کادو باشه!
هاسو با کنجکاوی گفت: جایزه چی؟ تهیونگ با هیجان گفت: دیشب مسابقه خوانندگی داشتن که هاکیو برد. هاسو سری تکون داد و روی صندلی نشست. صدای بوق طولانی شنیده شد. همه نگاه کردند و جیمین با لبخند گفت: مامان اومد. تهیونگ نگاه به جیمین خندید. نامرا پیاده شد و داد زد: بیان بریم دیگه... (سمت صندلی های عقب رفت) براتون خوراکی خریدم. بقیه آروم حرکت کردند. سوومی با لبخند گفت: الحق مامانه! نامجون نگاه به نامرا لبخندی روی لباش اومد. نامرا با سه پلاستیک سمتشون اومد و کنار ماشین ایستاد. همرو دست جین داد و گفت: بین خودتون تقسیم کنین (نگاه به هاکیو و کوک) شما دوتا با من نامجون بیان...(اشاره به هاکیو) بشین پشت فرمون. جیهوا با تعجب و خنده گفت: چه دستور هم میده. جین چهرش شبیه موش شد و به سمت بقیه رفت. تهیونگ در ماشین رو باز کرد و گفت: مامانا دستور میدن..(نگاه به هوسوک) رانندگی میکنی؟ هوسوک سری تکون داد و گفت: آره. خلاصه ماشین اولی هاکیو پشت فرمون نشست و نامرا کنارش؛ عقب هم کوک و نامجون. ماشین دومی هوسوک پشت فرمون، کنارش تهیونگ بود عقب هم سوومی و جیهوا بودند. ماشین سوم جین پشت فرمون نشست کنارش هاسو بود عقب یونگی و هیسانگ بودند. ماشین چهارمی جیمین رانندگی میکرد و کنارش دونگمی... عقب هم یونتان و رپمون و میکی بودند. این چهار ماشین به مقصد سئول، خونه جنگلی رو ترک کردند. فقط بخاطر هاکیو که کلاس تاکتیک و فوتبال دوستانه داشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پرفکتتتتت
ممنون💙
های کیوتی 🥺💖
من یه رستوران و بستنی فروشی تازه تاسیس کردم🥺🍓
برای اومدن به رستوران و بستنی فروشیم به نظرسنجی هام سر بزن 🥺💜
کلی غذا و نوشیدنی ها و بستنی های کیوت داریم 🥺🐋
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
به کارمند نیاز ندارم
ساری برای تبلیغ 🍥
اوکیه🌻