꧁𝓯𝓸𝓻𝓬𝓮𝓭 𝓵𝓸𝓿𝓮꧂𝓹𝓪𝓻𝓽 21

تبلیغ✨🫧

♥خب مث اینکه زمان تموم شده...... هرچند فقط چند ساعت بود..... ادرین اومد تو اتاق 💚حالت خوبه؟ رومو کردم اونور روی پنجره ♥میتونی بری..... من حافظم رو از دست ندادم فقط.... فقط میخواستم بدونیم هنوز تو قلبت جایی دارم یا نه 😖🥲.... میتونی بری اقای اگرست شرمنده... صدای بسته شدن در با اشکام هماهنگ بود ..... چی میشد الان اینجا نبودم می👍میردم ها؟ مگه دیگه چی بدبختی هایی باید بکشم؟ که دستی اشکام رو پاک کرد بوی عطر ادرین بود چشمام رو باز کردم و نگاش کردم که لبخند زده بود 💚 من از همون اول می دونستم..... ♥اگه میدونستی چرا باهام خوب رفتار میکردی ها؟ که احساس ضعف بهم قلبه کرد 💚هیی اروم باش.... الیا و بچه ها هنوز نمیدونن ..... مجبوریم نقش بازی کنیم ♥نمیخواد خودم میرم همچی رو بهشون میگم 💚 بشین سر جان بچه هرچی بهشون گفتم باور نکردم

♥ به هر حال من میخوام برم خونه ادرین رفت بیرون سرمم تموم شده بود کن دمش و رفتم پولو پرداخت کنم کلوییییییی 👩‍⚕بلههههه ♥من میرم خونه چقد شد 👩‍⚕ادرین پولو.... ♥اوکی فهمیدم بای اه اه باید به شرکت سر بزنم ولی اول برم یه ازمایش بدم (۳ ساعت بعد) مث اینکه واقعا 🤰 (چقدر داره با اینکه🤰 خوب کنار میاد😁) (خب بریم به ۲ ماه بعد که حوصلتون سر نره خوب الان مرینت بازم به ادرین وابسته شده اسم شرکت مرینت B-A-T(ادرین قبلی) و برای ادرین هم که معلومه Agreste )) ♥دوباره به ادرین وابسته شده بودم میخواستم بهش بگم داره پدر میشه رفتم شرکتش به ناتالی سلام کردم و سراغ ادرین رو گرفتم میخواستم برم تو اتاقش که صدای ادرینا رو شنیدم داشتن با هم میخندیدن باز هم صدای شکستن قلبم رو شنیدم الیا بهم گفته بود نباید دوباره وابسته شم ولی... شدم🥲 برگشتم سمت ناتالی و برگه رو بهش دادم هروقت سرش خلوت شد بهش بده و خواهشن تنها باشه داشتم میرفتم که بلند داد زد مرینت مطمعن بودم که ادرین شنیده چون صدای خندشون قط شد سریع خدافظی کردم و

♥ سوار ماشین شدم سریع ماشین رو روشن کردم و به سمت شرکت روندم..... وقتی مطمعن شدم مقداری دور شدم ماشین رو خاموش کردم و سرم روی فرمون گذاشتم که حس کردم دارم (گلاب به روتون) بالا میارم سریع از کنارم بتری اب رو برداشتم قلوب قلوب خوردم حالم که بهتر شدم به ملودی (بس افکورس) زنگ زدم و گفتم جلسه های امروزو کنسل کنه و کارا رو به مایا بده 🔜 داشت بالاخره خوابم می برد که ماریا خدمتکار خونم اومد و گفت کسی اومده منو ببینه ♥ ردش کن بره ♡ نمیشه خانم هرچقدر اسرار کردم نرفتن شقیقم رو ماساژ دادم گفتم ♥بزار بیاد ببینم ظهری چیکار داره ♡ ببخشید خانم ولی الان ۵ عصره با تعجب به ساعت نگاه کردم ماریا رفت و یکی اومد و جلوم نشستبخاطر بارون بیرون کلاه گذاشته بود و جلو صورتشو پوشیده بود و نتونستم قیافشو ببینم ♥امممم ببخشید شما با من کاری داشتید؟ 💚 چرا اومده بودی شرکت ادرین بود ... اگرست سنگدل خودم 🪨🥀

♥ یه کاری داشتم اما وقتی صدای خنده ی شما رو شنیدم گفتم بهتره مزاحم خلوتتون نشم قسمت اخرو یه مقدار بلند گفتم.... دست خودم نبود ازش عصبانی بودم.... ماریا براش چایی اورد .... فنجونو گرفت بالا و رو به روی لبش گرفت 💚الان مثلا عصبانیی؟ ♥بلند شدم و با قهوه ی ای که برام اورده بود (ماریا) برداشتم و جلو پنجره رفتم و به بارون خیره شدم ♥شرمنده ولی خیر و مقداری از قهوه خوردم 💚حالا مثلا خلوت کرده بودم.... چیکار داشتی؟ ♥مثل اینکه شما متوجه نیستی... خنده ی عصبانیی کردم و در تراس رو باز کردم و رفتن روی صندلی نشستم ♥می تونید بعدا از ناتالی بپرسید.... حالا هم چاییتون رو بخورید و (شرمنده ولی) گور*تون رو گم کنید 💚سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و به سمت تراس اومد و روی صندلی جلویی من نشست 💚مطمعنی عصبانی نیستی؟ ♥اره خیلیم خونسردم 💚 اها باشه...♡ببخشید خانم ..... اما خانم کلویی زنگ زدن و گفتن نسخه ی ازمایش 🤰 رو بیارید بیمارستان ♥ یه نگاهی کردم که یعنی این بره مر»دی و یه بالشه ی حرصی گفتم و ماریا هم که از ترس سفید شده بود برگشت و رفت..... بدون اینکه به ادرین نگاه کنم به بارون نگاه کردم

بعدی♡

بابایی