
خب سلاممم.. اومدم با پارت بعد، بگم که تستچیم بالا نمیاورد واسه همین نمیتونستم بیام که پارت بذارم🥲 الانم به سختی اومدم، بریم؟
_____از زبان کوک: با هوسوک داشتیم صبحونه میخوردیم. هوسوک رفت تهیونگو صدا کنه که بیاد. بعد چند دقیقه تنها برگشت. کوک: تهیونگ کو پس؟ هوسوک: رفت صورتشو بشوره. کوک: به نامجون زنگ زدی که کی برمیگردن؟ هوسوک: نه هنوز، چطور؟ کوک: میخواستم ببینم کی میان که با نامجون راجب فردا حرف بزنم. هوسوک: آها. با صدای پای تهیونگ سرمو بالا آوردم و بهش لبخند دندون نمایی زدم. کوک: صبح بخیر! خسته جواب داد: صبح بخیر. تهیونگ: بقیه کجان؟ کوک: نامجون و جین و جیمین رفتن واسه فردا یه کم خرید کنن. تهیونگ: فردا؟ کوک: اره دیگه، باید بریم کمپانی، حواست کجاست! تهیونگ: یادم رفته بود! هوسوک: یونگیم از صبح نیست. تهیونگ: نیست؟ عجیبه انقد از هولبش میزنه! صبح زود میره، آخر شب برمیگرده! هوسوک: اره، یه کم عجیب شده. کوک: شاید مشکلی واسش پیش اومده. هوسوک: نمیدونم، امیدوارم چیز خاصی نباشه. تهیونگ: بهش زنگ بزن ببین کجاست. هوسوک: زنگ زدم، جواب نداد. راستی اون کیف چیشد؟ تهیونگ: قرار شد امروز برم همونجا که گمش کرده بهش بدم. کوک: چطوری پیداش کردی؟ تهیونگ: تو کیفش یه شماره بود، از اون پیداش کردم. کوک: اها، میخوای امروز باهات بیام؟ تهیونگ: نه خودم میرم
______از زبان آسو: داشتم کتاب میخوندم ولی اصن نمیفهمیدم چی میخونم. حوصلم سر رفته بود. دلم میخواست برم یه کافی شاپ. یاد کارتی که داک هو بهم داده بود افتادم! رفتم سراغ لباسی که اون روز پوشیده بودم. کارتو برداشتمو بهش نگاه کردم. پسر بامزه ای بود. با صدای مامان هول برم داشت و سریع کارتو گذاشتم لای کتابم. مامان: آسو؟ بیام تو؟ آسو: بفرمایید! مامان: دخترم من و پدر داریم میریم خرید، چیزی نمیخوای برات بگیرم؟ آسو: عام.. نه خیلی ممنون. و یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم. مامان: آیو خونهست، کاری داشتی بهش بگو. آسو: باشه. در و بست و رفت. نمیدونستم چقد باید به فکرای تو ذهنم بها بدم! حالا که اونا خونه نیستن فرصت خوبی بود واسه بیرون رفتن.. باید یه جوری آیو رو سرگرم کنم! از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو پذیرایی
آیو رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. رفتم کنارش نشستم. آسو: چی میبینی؟ آیو: سریال جدید، آخراشه دیگه. آسو: آها، چرا رنگت پریده؟ آیو: احساس میکنم حالم خوب نیست، سر درد و سرگیجه دارم. آسو: واقعا؟ خب چرا نشستی پس؟ پاشو برو استراحت کن. آیو: آخه سریالم تموم نشده هنوز. آسو: سریالو ولش کن، تکرارشو ببین، پاشو، پاشو بریم. دستشو گرفتمو بلند شد. رفتیم تو اتاقش. آسو: دراز بکش، من میرم برات یه آرامبخش بیارم. از اتاق رفتم بیرون و سریع یه لیوان آب و یه آرامبخش برداشتمو برگشتم اتاقش. آسو: بیا اینو بخور و بخواب، صورتت مثل گچ سفید شده. آیو: جدی؟ آسو: اره، استراحت کنی خوب میشه. قرصو خورد و سعی کرد بخوابه. رفتم اتاقمو لباسی که میخواستم بپوشمو برداشتم. باید تا قبل از بیدار شدنش بر میگشتم.
هودی خاکستریمو پوشیدمو موهامو بستم. آروم رفتم سمت اتاق آیو. درو یه کم باز کردم، خوابیده بود. خدمتکار خونه هم مرخصی بود. باید زود برمو برگردم. __از زبان یونگی: به ساعت نگاه کردم. چن ساعتی میشه که اینجام. خبری از هانول نبود. فقط آقای چو همراهه یه خانم رفتن بیرون. هوووف، کلافه بودم. ذهنم درگیره.. هضم این ماجرا برام سخته. اصن نمیدونم باید چیکار کنم، به هانول چی بگم؟؟؟ من که هر چی بگم یادش نمیاد و باور نمیکنه! باید طوری رفتار کنم که انگار منم فقط تو کافه دیدمش. خیلی اتفاقی! باید اینطوری از کل ماجرا سر در بیارم. همینطوری تو فکر بودم که در باز شد و هانول اومد بیرون! تنها بود. بهترین زمان بود که باهاش حرف بزنم. پشتش با فاصله شروع به حرکت کردم. نمیتونستم سوار دوچرخه بشمو فقط با خودم میاوردمش. چجوری باید میرفتم پیشش. یه فکری به سرم زد! سوار دوچرخه شدمو آروم رکاب زدم. وقتی رسیدم به هانول آرومو طبیعی خودمو انداختم زمین
__از زبان آسو: حس خوبی داشتم، البته همراه با نگرانی و استرس، ولی خب می ارزید. داشتم از قدم زدنم لذت میبردم که یه دوچرخه سوار نزدیکم خورد زمین. آسو: ای وای! چیشد؟؟ آقا؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟ همونطور که خاک لباسشو میتکوند گفت: خوبم، فقط یه کم پام درد میکنه. رفتم کمکشو دوچرخشو بلند کردم. آسو: بفرمایید! دوچرختون. چشمم افتاد به چهرهش. عه!!! این همون پسرهس که تو کافه دیدمش!!! +:ممنون، عه شما! آسو؟ درسته؟؟ آسو: بله خودمم. +: پس منو یادتونه. لبخند زدمو گفتم: اره! +:فرصت نشد اون روز خودمو معرفی کنم. من مین یونگیم. آسو: خوشبختم. _____از زبان یونگی: پس منو یادش بود! یونگی: من مین یونگیم. آسو:خوشبختم. آسو: پاتون درد میکنه هنوز؟ یونگی: ها؟ آسو: پاتون! از دوچرخه افتادین! یونگی: آها! عا اره یه کم، نظرتون چیه بریم یه چیزی بخوریم؟ آسو: فقط من باید زود برگردم! یونگی: باشه، این نزدیکی یه کافهست، بریم همونجا. آسو: بریم. نمیدونستم از کجا باید شروع کنم، چی بگم. یونگی: من گاهی اوقات میام اینجا و قدم میزنم، این سری با دوچرخه اومدم آسو: که نتیجه خوبیم نداشت😂😂 یونگی: اره😂 دوچرخه دوستمه، گفتم امتحانش کنم، البته بدم نشد، شما رو دیدم. بهم نگاه کرد و لبخند زد. آسو: نگفتین من شما رو یاد کی میندازم. یونگی: یه آشنا. آسو: چقدر آشنا؟ یونگی: چطور؟ آسو: همینطوری. یونگی: داستانش مفصله. آسو: عشق و عاشقی؟ یونگی: نه😂 یونگی: رسیدیم. همین جاست
خب اینم از این پارت😁 بازم ببخشید بابت دیر گذاشتنش، همین الانم به سختی گذاشتم🤍 امیدوارم خوشتون اومده باشه🤍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان اسلاید اول اونجا که نوشته هولبش اشتباه تایپی منه به بزرگیه خودتون ببخشید😂💔
درستش اینه
خوابش
سلام ♡♡ میشه به داستانم سر بزنی ؟ اسم داستانم لبخند زخمی هس درباره یه دختر به اسم رائون هس که به عنوان میکاپ آرتیست تو یه کمپانی کار میکنه ولی نمیدونه چی پشت اون کمپانی مرموز هس و ...
میشه حمایت ام کنی اگه ناراحت شدی کامنت ام رو پاک کن ولی با حمایت ات خوش حال میشم ♡
پارت بعدو نمیزاری آبانسای کیوتم؟ 🥺🤌🖤
اصن پارت بعدی درکار هست؟😐😐💔
مننن هنوز منتظر پارت بعدممم چرا بعد از دو ماه همچنان خبری نیستتت
ولیمنهنوزمنتظرپارتبعدم...
ابانسا انقد طولش دادی منتشر کنی حالاعم انقد کممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جدی تایپش سخته😂
ولی جبران میکنم
این چن روز اخیر رگباری امتحان دارم ولی میذارمش
پارت بعددددددد پلیییییزز
یه سوال ینی چندتا
اسمت چیه؟
چند سالته؟
سعی میکنم هر چه زودتر بذارم
اسمم همون آبانسا صدا کن:)
۱۷ سالمه
تنکس
اوکی آبانسا
هزار ماشالله
اهم اهم سارا هستم 12 ساله
خوشبختم گل گلی
همچنین"-"