
امیدوارم دوست داشته باشین🤍
از زبان تهیونگ: داشتم عکساشو نگاه میکردم.. عکسامونو.. هانول.. قفل شدم رو یه عکس، لبخند و اشکم با هم قاطی شد... فلش بک [ روی چمنا نشسته بود، رفتم پیشش. تهیونگ: هانول، هانووول.. جواب نمیدی نه؟ منو نگاه کن!.. خندم گرفته بود! مثل بچه ها قهر کرده بود.. تهیونگ: هانول! هانول: هوم؟ تهیونگ: جواب منو نمیدی؟ هانول: نه! تهیونگ: منو نگاه کن هانول: نمیخوام. گوشیمو در آوردمو گذاشتم رو دوربین. تهیونگ: هانول منو ببین میخوام عکس بگیرم.. صورتشو با یه دستم گرفتمو برگردونم سمت دوربینو سلفی گرفتم.. تهیونگ: نگاه کن ببین چه شکلی افتادی😂 صورتشو آورد جلو تا عکسو ببینه.. خندش گرفت ولی سعی کرد نخنده.. دست به سینه شد و سرشو انداخت پایین. تهیونگ: آشتی نمیکنی؟ هانول: نه تهیونگ: باشه، نکن. چشماش درشت شد و نگام کرد..
نگامو ازش گرفتمو بردم سمت شیر کاکائوهایی که گرفته بودم. تهیونگ: منم هر جفت شیرکاکائو ها رو تنها میخورم. هانول: یکیش واسه منه! تهیونگ: نه من با کسی که باهام قهره شیرکاکائو نمیخورم! هانول: کی قهره؟ من که نیستم. تهیونگ: عه؟ لبخند بانمکی زد و گفت: اوهوم. دوباره محوش شدم.. موهای جلوشو که ریخته بود رو صورتش گذاشتم پشت گوشش] (تق تق تق) با صدای در به خودم اومدم. کل صورتم خیس بود. اشکامو پاک کردم.. تهیونگ: بیا تو هوسوک: پاشو بیا صبحونه بخوریم. تهیونگ: تو برو من میام. اومد پیشم رو تخت نشست.. هوسوک: دیشب نخوابیدی؟ تهیونگ: چطور؟ هوسوک: قیافت داد میزنه. تهیونگ: خوابم نبرد.. هوسوک: نگران نباش، پیداش میشه. تهیونگ: بیشتر از دو ماهه که خبری ازش نیست، میترسم اتفاقی واسش افتاده باشه.
هوسوک: بد به دلت راه نده، اینطوری از پا میفتی، امید داشته باش، پاشو، پاشو صورتتو بشور بریم یه چیزی بخوریم، غصه خوردن شکمتو پر نمیکنه. لبخند زدمو گفتم: باشه. هوسوک: زود بیا. از اتاق رفت بیرون، پاشدمو تو آینه به خودم نگاه کردم.. این قیافه بهم ریخته حق من نبود... موهامو با دستم مرتب کردمو رفتم صورتمو بشورم._____ از زبان آسو: بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدمو رفتم تو. مامان: سلام، چیشد؟ آسو: همون حرفای تکراری! نذاشتم ادامه بده و رفتم تو اتاقم.. هنوزم نمیدونم چرا انقد حواسشون بهمه! یکی از دوستای دخترشون تصادف میکنه، حافظشو از دست میده و میارنش پیش خودشون تا باهاشون زندگی کنه، کلی خرج دکتر و چیزای دیگه براش میکنن. خیلی به گردنم حق دارن، ولی کاش شرایط و بی حوصلگیامو درک کن.. با صدای در اتاق از فکرام اومدم بیرون. آیو: آسو؟ میتونم بیام پیشت؟ آسو: بیا. اومد و کنارم رو تخت نشست.
آیو: میدونم چقد ناراحتی، ولی شاید واقعا باید همینطوری ادامه بدی.. تک خنده ای زد و ادامه داد: میدونی چن نفر هستن که دلشون میخواد هیچی از گذشتشون یادشون نیاد؟ آسو: ولی من حتی نمیدونم کیم! آیو: تو آسویی، عضوی از خونواده ما، خواهر من! فقط فامیلیت عوض شده همین! آسو: ممنونم بابت همه چی، هنوزم برام عجیبه، خیلی کم پیش میاد آدمایی مثل شما وجود داشته باشن. آیو: این چه حرفیه دختر، تشکر لازم نیست، قبل تصادف ما تازه با هم آشنا شده بودیم، خیلی از تو پیش مامان و بابا میگفتم، جوری که اونام ازت خوششون اومده بود، وقتی تصادف کردیو از بیمارستان بهم زنگ زدن واقعا دست و پامو گم کرده بودم، با مامان و بابا اومدیمو دکتر گفت که حافظتو از دست دادی، نمیتونستیم بذاریم همونجا بمونی، به علاوه اینکه خونوادت.. آسو: تو تصادف از دستشون دادم! آیو: اره، اینا چیزایی بود که خودت واسم تعریف کرده بودی، از وقتی اومدی پیشمون تو واسهی بابا و مامان با من فرقی نداری، خیلی دوست دارن، این محدودیتا و نگرانیا رو هم بذار پای همین. آسو: میشه بغلت کنم؟... خودش پیش قدم شد و بغلم کرد. بغضم گرفته بود.. ولی شاید واقعا قرار بود زندگیمو همینطوری ادامه بدم.. بدون گذشتم.. بالاخره باید باهاش کنار بیام
خب اینم از این پارت😁 چالش: کدوم قسمتشو دوست داشتین؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعددددد
منتشر شد
پارت جدید نمیاد؟؛)
چرا تا قبل پنج شنبه میذارمش
پارت جدید منتشر شد
خیلی قشنگههه :))) ادامه بدههه
چرا انقد کم بوددددددد🙁
خیلی قشنگ بودددد داشت گریم میگرفتتتت
ای جونم
گریه نکن داستانه😂