6 اسلاید صحیح/غلط توسط: CH CIA انتشار: 2 سال پیش 34 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پایین رو بخون👇
و بلاخره بعداز مدت ها پارت جدید بازگشت اسپایدر منتشر شد🤯🤑
اگه خوشتون اومد بکوبید رو لایک
اریک نشسته بود و به تابلو خیره شده بود. طبق معمول زنگ ریاضی بود و اریک آن را فوت آب بود. مدام به ساعت نگاه می کرد تا ببیند کی زنگ می خورد. آقای واتسون ، معلم ریاضی داشت درباره چگونگی محاسبه مساحت توضیح می داد و همگی حسابی خسته شده بودند. اریک به دختری که چند صندلی با او فاصله داشت نگاه کرد ، دختری با مو های قهوه ای و شلال ، با چشم های سبز و درخشان.
«آقای هیل ، حواستون کجاست؟»
اریک که جا خورده بود گفت«ببخشید استاد توی فکر بودم»
«میشه به ما هم بگید توی فکر چی بودید که از ریاضی مهم تره»
تام هدرسون از عقب کلاس با پوزخند گفت«استاد اریک دوباره تو رویای ب.و.س.ی.د.ن اِما غرق شده بود»
«کسی از شما سوال نپرسید آقای هندرسون»
درررررینگ درررررینگ زنگ کلاس به صدا درآمد «خیلی خب بچه ها ، بقیه مبحث باشه واسه هفته آینده ، آقای هیل میدونم ذاتا ریاضی رو بلدی ولی این دلیل نمیشه که به درس بی توجهی کنی لطفاً بیشتر دقت کن«
«چشم استاد دیگه تکرار نمیشه»
«امیدوارم همینطور باشه»
در راه خانه اریک فقط داشت به یک چیز فکر می کرد. به امشب ، به وقتی که آلی بعد از ۷ سال دوباره به خانه می آمد تا آخر هفته را پیش آنها باشد ، یعنی آیا هنوز همان آلی بود ، همان خواهر بامزه و مهربان.
زمانی که به خانه رسید کسی خانه نبود مثل همیشه. یادداشتی روی میز بود که از طرف اریکا بود و نوشته بود(ببخشید پسرم ولی برای من پدرت ماموریت پیش اومده و باید می رفتیم ، غذا توی یخچال هست ، ما عصر میرسیم.)
بعد از غذا خوردن و انجام تکالیف ، اریک بیرون رفت تا وقتش را با بهترین دوستش بگذراند یعنی ، توماس جفرسون. توماس بهترین دوست اریک بود و از زمان مهدکودک او را می شناخت. او تنها کسی بود که از شغل واقعی خانواده آنها خبر داشت.
اریک در خانه توماس را زد و مادر توماس در را باز کرد «سلام اریک چه خبر»
«سلام خانم جفرسون ، اومدم توماس رو ببینم»
«اوه البته بیا تو اون تو اتاقش داره بازی می کنه»
اریک از پله ها بالا رفت و در زد ، توماس در را باز کرد «سلام ای چه خبر رفیق»
«خوبم ممنون تو چطوری پات بهتره»
توماس نگاهی به پایش که شکسته بود انداخت و گفت «بدک نیست حداقل الان می تونم با عصا راه برم»
اریک داخل رفت و روی تخت توماس نشت. دیوار های اتاق پر از پوستر های بازی های مختلف بود و سی دی های بازی همه جا ریخته بودند. کنسول بازی روشن بود و بازی ندای وظیفه باز بود.
اریک به بازی اشاره کرد گفت «ببینم مرحله چندمی»
«چهل و نهم. تو چی؟»
اریک با غرور گفت«صد و چهاردهم»
توماس بهت زده گفت «ببینم چیت میزنی؟! من و تو هم زمان شروع کردیم ، تازه من مدرسه هم نمی روم ، چجوری آنقدر جلو رفتی»
«ما اینیم دیگه داوش پس چی. راستی گفتی مدرسه ، خوب شد یادم افتاد»
اریک در کیفش را باز کرد و چند برگه بیرون آورد و به سمت توماس گرفت «بیا ، اینا تکالیف این هفته هست»
«ممنون. راستی از اِما چه خبر ، هنوز بهش نگفتی؟»
اریک به دروغ گفت «چرا اتفاقا خیلی هم از من خوشش اومد و بعدش.....»
«بیخیال داداش ، به من دروغ نگو»
اریک نفس عمیقی کشید گفت «خیلی خب باشه. آخه از کجا معلوم اون از من خوشش بیاد»
«بیخیال باید بهش بگی اگه نجنبی از دستش می دی»
«حالا بیخیال فعلا نگرانی دیگه ای دارم. امشب آلی میاد برای آخر هفته پیشمون بمونه»
«خب این کجاش نگرانی داره ، الان باید بلندشی بندری بری»
«بیخیال مارک ، هفت سال گذشته اصلا معلوم نیست هنوزم همون آدم هست یا نه ، من اصلا نمی شناسمش»
«ببین پسر ، برادرم وقتی هفت سالم بود مرد ، حتی با اینکه همیشه با هم دعوا داشتیم ، بازم برادرم بود ، همه چیزم رو میدم تا فقط یه بار دیگه ببینمش. هر چقدر هم که بگذره ، اون هنوز خواهرته ، مطمئنم اونم داره لحظه شماری میکنه تا دوباره تو رو ببینه»
«آره ، ممنون واقعا به شنیدن همچین چیزی نیاز داشتم»
«دوستی برای همین وقتاست دیگه ، حالا بیا یه دست فیفا بزنیم ببینم چند تا گل میخوری»
«صد بار بده آش به همین خیال باش»
عصر زمانی که اریک در راه خانه بود ، دوباره داشت به آلی فکر می کرد ، به اینکه وقتی او را دید چکار کند و چه چیزی بگوید. آن روز حسابی به اریک خوش گذشته بود و بعد از ۶ دست بازی کردن ، توماس حتی یک گل هم به اریک نزده بود.
وقتی اریک به خانه رسید ، پدر و مادرش رسیده بودند. پدرش که داشت شام درست می کرد و مادرش داشت میز را می چید. بعد کلی انتظار ، بلاخره زنگ در به صدا در آمد. اریک با عجله در را باز کرد و بعد از هفت سال دوباره خواهرش را دید. زبان اریک بند آمده بود برای همین آلی اول شروع کرد «سلام ای اوضاع چطوره؟؟»
اما اریک جوابی نداد و فقط محکم خواهرش را بغل کرد. آلی لبخندی زد و گفت «منم دلم برات تنگ شده بود» و بعد او هم برادرش را محکم بغل کرد.
شب خیلی خوبی بود ، و کلی خوش گذشت. آنها بازی های مختلفی کردند ، شام نچندان خوش مزه بن را خوردند و همگی سعی می کردند تظاهر کنند حالشان بهم نخورده ، تنها کسی که داشت لذت می برد آلی بود «ااممممم...به به خیلی خوش مزه است ، حداقل از غذای آکادمی بهتره. واقعا برام سواله غذای اونجا رو با چی درست می کنند؟ گوشت آدم؟!»
بعد از شام و دسر وقت فیلم نگاه کردن بود. برای بار هزارم بن می خواست فیلم تایتانیک را بگذارد که آلی با غرغر کردن او را متصرف کرد و بجایش فیلم تایتانیک را نگاه کردند.
بعد از کلی خوش گذرانی ، وقتی که اریکا و بن داشتند ظرف ها را می شستند ، اریک و آلی به حیاط رفتند و روی چمن ها دراز کشیدند. چند دقیقه ای سکوت برقرار بود تا اینکه آلی بحث را باز کرد «خب ، ببینم ای تو دوستی چیزی داری»
اریک جواب داد «معلومه اسمش هم توماس هست یادته که از زمان مهدکودک»
-اوه آره مگه اون رو یادم میره همیشه روم کراش داشت. منظورم یه دختر بود
-اونم البته ، اسمش اِما هست و.....
-بیخیال داداش تو از بچگی دروغگوی خوبی نبودی
-خیلی خب مچم رو گرفتی. تو چی؟
-آره راستش یکی بود ولی.....
آلی حرفش را نیمه تمام گذاشت. اریک تا خواست چیزی بگوید آلی انگشتش را روی لبش گذاشت. اریک که نگران به نظر می رسید آرام و در حد زمزمه گفت «چی شده؟!»
که ناگهان از توی خانه صدای انفجاری آمد.
هردو با سرعت وارد خانه شدند و با یه عالمه مرد که تا بن دندان مسلح بودند برخوردند. اریکا و بن که روی زمین افتادن بودند و خون دور سرشان را گرفته بود. اریک تا خواست بدود به سمت پدر و مادرش ناگهان کسی از پشت با شیء محکمی به سرش کوبید و دنیا از نگاه اریک تیره و تار شد.
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک