
Hi
ا/ت:سرشو برد سمت گوشم و گفت باهام بیا و دستم رو کشید باورم نمیشد توی یه لحظه به خودم اومدم و دیدم توی ی یه قصر خیلی بزرگم تهیونگ محکم دستم رو گرفته بود و منو دنبال خودش میکشوند و در نهایت به یه اتاق رسیدم وارد اتاق شدیم و تهیونگ در رو قفل کرد نشوندم رو صندلی و خودش رو تخت نشست و شروع کرد حرف زدن تهیونگ : ا/ت من از بچگی عاشق تو بودم همیشه از توی آینه بهت خیره میشدم و نگاهت میکردم بدجور عاشقتم ا/ت میدونم الان خیلی گیجی پس بعد ازدواجمون همه چی رو واضح تر میتونی بفهمی
ا/ت: ازدواجمون؟؟ حالت خوبه من با یه دزد ازدواج نمیکنم ولی خیلی دیر شده بود اون رفته بود حالم خوب نبود کم کم دوباره گونه هام خیس شدن و گریم شدت گرفت حالم خوب نبود روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد صبح به صدای چنتا دختر بیدار شدم که میگفتن باید آماده شم ولی من نمیخواستم عروسی کنم اونم بدون پدر و مادرم و اون انتر (جک برادرش) ولی چاره دیگه ای نداشتم و باید قبول میکردم کمکم اون دخترا اما م کردن یه آرایش ملیح مدل مو و لباس عروس و بعد به سالن عروسی رفتم تهیونگ رو دیدم که داره میاد سمتم
آنقدر غرق در افکارم بودم که دور و برمو نگاه نکردم باورم نمیشد فک کنم بیشتر از 3000تا آدم اینجا بود به علاوه یه زنو یه مرد که بهشون میخورد شاه و ملکه باشن همینطور داشتم نگاه میکردم که تهیونگ دستم رو گرفت و از پله ها بالا برد و به سمت عاقد (درست نوشتم؟) رفتیم همون موقع با صدایی بلند گفت شین ا/ت آیا موکلم شما را به عقد آقای کیم تهیونگ در بیاورم؟ تهیونگ دستمو فشار داد که فهمیدم منظورش چی هست و گفتم بله همون موقع تهیونگ سمتم برگشت و
(خماری) 😁
و یه تاج رو سرم گذاشت و گفت عاشقتم ملکه من و بعد فاصلشو با من به صفر رسوند و ل*ب*م رو ب*و*س*ی*د
و بعد یه شب خسته کننده به اتاق خوابم با تهیونگ رفتم باورم نمیشه باید با کس بخوابم که اصلا نمیشناسمش تصمیم گرفتم لباسمو در بیارم ولی نتونستم زیپ کمرم رو پایین بکشم و تهیونگ متوجه شد تهیونگ : الان میام چرا بهم نگفتی؟ ا/ت: روم نشد تهیونگ :دیگه روم نشد نداریم منو تو الان زن و شوهریم و زیپ پست لباسم رو کشید پایین با برخورد دستاش با کمرم احساس خیلی خوبی بهم دست میداد جوری که دلم میخواست همیشه توی اون حالت بمونیم ا هفته بعد 1هفته از اومدنم به اینجا میگذره و کمکم دارم عاشق تهیونگ میشم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی
بعدییی
عالییی
عالییی