یوهو بله درسته بالاخره پارت ۹ رو دادم خب وقتو تلف نکنیم بزن بریم
لارا: خب گرگه چی شد؟ ماری: راستش دقیق نمیدونم ولی انگار یه نفر اونو کشوند و از اتاق برد بیرون لارا: مرینت مطمئنی واقعی بود ماری: یعنی توهم باورم نداری لارا: البته که دارم لارا: ولی خوب مرینت بالاخره باید یه کاری کنیم چطوره زنگ بزنم به مرکز کنترل حیوانات یا یه همچین چیزی ماری: ولی خوب شاهزاده لارا: اونو بسپار به من آه از دست تو آخه همچین چیز مهم رو الان باید بهم بگی؟ ماری: میترسیدم که تو هم حرفمو باور نکنی. لارا رفت. از زبان آدرین: (دوستان الان دیگه شب شده) بعد از چهار بار خوندن کتاب مورد علاقم تصمیم گرفتم از اتاق بیام بیرون شایدم بتونم کلا از عمارت خارج شم به هر حال دیگه خسته شدم از بس توی این چهار دیواری موندم. داشتم از راه رو میرفتم و به این فکر می کردم که چطوری پدرم دلش اومد برای رسیدن به اهدافش با مادرم این کارو بکنه که با احساس اینکه به یک چیز خوردم از افکارم بیرون اومدم به جلو نگاه کردم
مرینت بود ای خدا این دختر چرا انقدر دردسر سازه با اون چشم های آسمونی و نگرانش که به من زل زده (😐😑😐😑😐) نه وایسا من چی دارم میگم اصن همش تقصیر خودم بود که حواسمو جمع نکردم. ماری دست پاچه شده، و نگران: بب ببخشید من من حواس سَم نبود ببخشید! وای که چقدر وقتی هول میشه بامزه میشه نه نه آدرین: مشکلی نیست. یکم از حالت نگرانی در اومد و گفت: آم شاهزاده یه چیزی هست آدرین: بگو مرینت: چیزه من فکر میکنم که افراد در شب به راحتی می تونن وارد عمارت بشن آدرین: باشه مشکلی نیست (الان مرینت: 😶😐 یعنی به همین راحتی قبول کرد بدون هیچ تهمت و هیچ چیزی!؟ مشکل داری؟ ب'دب*خ&ت از خداتم باشه آقای لجباز بدون کلکل گفته باشه مشکلی نیست دوباره ماری:😐😑😕) حوصله ی بحث باهاشو نداشتم تصمیم گرفتم برم توی حیاط هوا بخورم تقریبا تونسته بودم که حداقل برم توی حیاط که
یه فوضولی (فکر کردید مرینته نه) والا چه عرض کنم یه خ'ر#ی جلو روم سبز شد😑 همون خ&ر*ه: شاهزاده اینجا چیکار میکنید زود باشید بیاید بریم تو هوا سرده آدرین: نه نموخوام موخوام هوا بوخورم خ!ر@و: بیاید از تو پنجره اتاق هوا بخورید بیاید. حالا اینم اگه ولمون کرد😑 آدرین: لطفا برو به کارات برس من می خوام تنها باشم خ٪ر کفاثت: چه فکر خوبی الان میریم تو اتاق باهم تنها میشیم. (تورو خدا م÷ن@ح€ر﷼ف نشین) آدرین: نه منظورم فقط خودم تو حیاط بدون هیچ کس دیگه ای خ$ر کفاثت: ای بابا نمیشه دیگه آدرین: بابا یکی بیاد اینو ببره (الان یارو وایساده هیش هیس کردن و گفتن شاهزاده آروم ساکت لطفا باشه الان حلش میکنیم) میخوام تنها باشم دیگه با چه زبونی باید بگم یکی بیاد اینو از جلو چشام دور کنه (همنجور میخواست ادامه بده که کههه کههههههه)
خ﷼ر£و: باشه من رفتم رفتم دیگه بس کنید (و رفت و از دستش خلاص شدیم و هیچکس صداشونو نشنید و برای منم عجیبه که چجوری و انگار نه انگار که اینهمه داد زدن و خیلی ز@ر زدم) بالاخره رفت یادم باشه از حقوقش کم کنم😒 بَه طعم آزادی 😀 هووم پووه (الان مثلا نفس عمیقه خیلی عمیق😐)
خب چه خبرا پارت ۳ حق + چاشنی طنز بزارم؟
ناظر منتشر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت قشنگه🤍☺️
مرسی
پارت بعد را هم زود بنویس
فک نکنم بتونم خیلی زود بنویسم خیلی امتحان دارم تازه ایده هم ندارم😩
عالی بود 💝
مرسی