فردا ی اون روز رفتی توی سالن عمومی اسلیترن و نشستی کتابتو باز کردی ۳۰دقیقه بعد درحال کتاب خوندن بودی که یهو سرت خیلی درد گرفت سرت گیج میرفت و حالت بد بود توی ذهنت ولدمورت رو دیدی نمیدونستی کیه بسمتت میومدو میگفت من دشمنتم و به زودی تورو میکشم! چشمات تو وا کردی دراکو کنارت بود و اشو از چشماش میریخت وقتی که بیدار شدی گفت خوبی _اره. ازت پرسید چیشده _ نمیدونم یه مردیو دیدم دماغ و مو نداشت! دراکو فهمید داری کیو میگی و گفت ولدمورت؟ _فک کنم. _بهم گفت من دشمنتم و به زودی منو میکشه🥲 دراکو ترسیده بود چون میدونست با چه ادمی ترفی
شب شد و رفتی که بخوابی فردا صبح به سالن سراسر رفتی و هر چقدر دنبال دراکو گشتی نبود! از کرب و گویل پرسیدی و نمیدونستن ترس کل وجودت رو گرفته بود حالت بد بود و تصمیم گرفتی بری عمارت ملفوی ها اخرین جا برای گشتن سریع به قطار رفتی توی قطار خوابت برد و باز اونو دیدی! با صدای بوق بیدار شدی رسیده بودی. در زدی دابی درو وا کرد رفتی تو همجا ساکت بود به طبقه ی بالا رفتی دیدی دراکو در حالی که خ.و.ن.ی بود روی تخت افتاده بود به سرعت وارد اتاق شدی سعی کردی با چوب دستیت دراکو رو خوب کنی وقتی بیدار شد دید تو درحالی که اشک توی چشمات و گونه هات هست روی بالشت خوابت برده بهت لبخند زد و سرتو گزاشت روی پاش تو بیدار شدی و بهت گفت
بهت گفت:ع.ا.ش.ق.ت.م..... با لبخند نگاش کردیو بهش گفتی: منم ع.ا.ش.ق.ت.م.... فردا صبح که بیدار شدی دراکو به اتاق خصوصیت اومد و روی تخت نشست تا بیای وقتی اومدی نگات کرد و گفتی :چیزی شده اینجایی؟ دراکو:نه ولی میخواستم ببینم حرف دیروزت واقعی بود؟ _اره توچی دراکو: اره پاشد و همو ب.و.س.ی.د.ی.ن بهترین حص توی زندگیت بود شب کنار هم روی تخت خوابیدین💚 فردا صبح توی کلاس معجون سازی بودی که یهو حالت بد شو روی زمین افتادی دراکو سریع بردت پیش خانم پامفری و به دراکو گفتی :سریع باید برم تا به ولدمورت نشون بدم قویم! دراکو:نههه کار خیلی خطرناکیه!
_من میرم! دراکو:پس منم هم راحت میام! _باشه! فردا یه اون روز چمدونت رو جمع کردی و با دراکو به سمت دریه گودریک رفتین توی راه درا بهت گفت: میدونی مادرت جادو گر بوده و به دست ولدمورت کشته شده به همین دلیل بچهای سالن اسلیترین بهت بد نگاه میکردن و الان ولدمورت دنبال توعه! میخواد تورو بکشه ولی تو باید با قدرت ادامه بدی! باشه؟ با تعجب بهش نگاه میکردی _باشه... رسیدین
و یهو همجا تاریک شد و ولدمورت جلوت ظاهر شد ترسیده بودی و به عقب میرفتی ولدمورت گفت: به به بانوی اسلیترین اینجاست خیلی جرعت داشتی اومدی . _هه هه ولدمورت که میگن تویی! 😂 جنگ شروع شد! تو:اکسپلیرموس (ولدمورت=ولدی)ولدی:کروشیو . همینجوری ورد میگفتین و جا خالی میدادین یهو حواست به دابی پرت شد ولدی: کروشیو. (کروشیو=ورد درد کشیدن)حالت بد شد روی زمین افتادی دراکو سریع اومد سمتت سرتو گزاشت روی پاش دراکو: نفس بکش نفس بکش امااااااااااااااااا
اما اما اما اما اما لطفا منو تنها نزار اما🥲 تو:ع.ا.ش.ق.ت میمونم تا عبد لطفا منو فراموش نکن. دراکو: نه نه نه نه نه تو تنهام نمیزاری دراکو ب.ق.ل.ت. کرد و با ترس گفت : اما هیچ وقت فراموشت نمیکنم بهم قول بده پیشم بمونی حالت خوب میشه! تو:نمیتونم قول بدم....... ولدی: اواداکداورا😂😂 اخیش تموم شد 😂😂 دراکو : نههههههههههههه اما تنهام نزار تو: فراموشم نکن. و بعد چشماتو بستی"برای همیشه💚🐍
اینم پارت اخر تست امید وارم دوس داشته باشید و واقعا دستم شکست سه ساعته دارم مینویسم🥲 منتظر رمان های بعدی باشیددد ناظر لطفا منتشر کن دستم شکستتتتتت نظر منتشر کن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ما مردیممم؟
وای عزیزم ببخشید گوشی دست پسرداییم بوده انفالوت کرده خودمم نفهمیدم.منگل نگاه بزار دفعه دیگه ببینمش
اشکال نداره🐍💚