سلااااااام اینم از فصل اول نظر یادتون نره ♡♡♡
زمان: یک سال پس از به پادشاهی رسیدن هیروبراین (زمان هایی که لشکرش قدرت بسیاری نداشت و در جنگ ها از فامیل و اقوام خود کمک میگرفت. اوایل استخدام امیلی در قصر.) یک روز سخت را پشت سر گذاشت بود... هیروبراین وارد اتاقش شد و خود را مانند تکه ای گوشت روی تخت خوابش انداخت. در روز های اخیر سرش خیلی شلوغ شده بود. باید تصمیم های پی در پی، مهم و حساس می گرفت و در جنگ های سخت و طاقتفرسا شرکت می کرد اما خبر خوب این بود که در جنگ با اند خسارت زیادی وارد کرده بودند و تامین این خسارات برای اند سخت و طولانی بود. نیرو هایی که درحال آموزش بودند تا چند روز آینده میتوانستند در جنگ هایی که ممکن بود پیش بیاید شرکت کنند و این خبر امیدوار کننده ای برای هیروبراین بود. هیروبراین همان طور که دراز کشیده بود با خود فکر میکرد: یعنی اوضاع بهتر میشود یا نه؟ در حال فکر کردن بود که خوابش برد. او فقط میتوانست چند ساعتی استراحت کند و همین برای او غنیمتی بزرگ بود.
بعد از چند ساعت بلکبون در زد و وارد شد تا به هیروبراین خبر بدهد که وقت آموزش سرباز هاست. هیروبراین، بلکبون، امیلی و بعضی از مربی ها توی زمین حاضر شدند. چند ساعت اول تمرین حرکات رزمی و اشکال یابی بود. بعد از آن مدتی استراحت و بعد تست حرکات را داشتند، بالاخره تمام شد و نفرات برتر انتخاب شدند. شب فرا رسید. (منظورم از شب هنگام استراحت همگانی است چون در ندر شب و روز معنا ندارد.) هیروبراین خسته تر از شب قبل به اتاقش بازگشت. تا خواست چشمانش را ببندد یک نفر در زد.
آنقدر خسته بود که نمی توانست بگوید بیا داخل. با توان باقیمانده گفت:«بله؟» امیلی وارد اتاق شد. سلام کرد و گفت:«قربان! با شما صحبتی دارم.» _ ادامه بده، می شنوم. البته با لحنی خسته که انگار می گفت:«چی میگی؟ زودتر بگو بخوابم.» امیلی ادامه داد:«شما تو این چند هفته خیلی خسته شدید نظر من اینه که چند روزی به سفر بروید و استراحت کنید.» _ استراحت؟! توی این روز های حساس؟! که ممکنه اوروُرد حمله کنه، اون هنوز نیرو داره. _ ما که در نبود شما هستیم، به ما اعتماد ندارید؟ (دلیل پافشاری امیلی این است که می خواهد اعتماد شاه را به خود جلب کند.) _ اعتماد دارم اما نگرانم. _ من فقط پیشنهاد دادم. تصمیم اصلی با شماست، اگر امری ندارید مرخص میشم. فردا صبح، هیروبراین به حرف های امیلی فکر کرد: شاید واقعا به استراحت نیاز دارم، ولی اگه اتفاقی بیوفته من مسئولم... در آخر هیروبراین با اصرار های زیاد امیلی قبول کرد که برای چند روز به سفر برود. هیروبراین سوار بر اسب اسکلتی اش می شود و با چند سرباز به راه می افتد. بعد از رفتن هیروبراین، امیلی تعداد نفراتی را که کشیک می دادند دو برابر و با لشکر تمرین می کند. بعد از چند روز هیروبراین به همراه سرباز ها بر می گردد. بر خلاف تصور او همه چیز سرپا بود.
هنگام نهار، ناگهان پیام رسانی نامه به دست اجازه ورود را گرفت و وارد شد. نامه ای را که در دست داشت به هیروبراین داد. بعد از خواندن نام اشتهای هیروبراین کور شد. توی نامه نوشته بود: سلام اسکار! برادرزاده عزیزم، قراره برای تابستون دختر عموی کوچیکت، ابیگل بیاد پیشت و کل تابستون اونجا بمونه. میدونیم که از شنیدن این خبر خوشحال شدی. مشکلی برای من و زن عموت پیش اومده و باید خونه رو ترک کنیم. فرستنده: عمو و زنعموت بلکبون که متوجه آشفتگی هیروبراین شد، گفت:«چی شده قربان؟ به نظر حال تون خوب نیست.» _ نامه رو بخون. بعد از خواندن نامه، بلکبون گفت:«این نامه که چیز بدی نداره.» _ چرا! قراره دختر عموم بیاد اینجا و یک فصل کامل مهمون ما باشه... _ ببخشید اما اینجا نوشته، اسکار. فکر نمیکنم کسی به نام اسکار داشته باشیم. _ اشتباه نوشته، منظورش منم. _ ولی... از نگاه های هیروبراین معلوم بود که باید ساکت باشد و حرف او را تایید کند:«بله سرورم، هر چی شما بگید.» هیروبراین با چهره ای آشفته به سوی اتاقش به راه افتاد. هنگام رفتن زمزمه کرد:«از مهمون های ناخونده متنفرم!»

عکس امیلی

عکس امیلی

عکس بلکبون
پایان فصل یک
پایان فصل یک
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا خودت نوشتی؟
استعدادت عالیه، حتما ادامه بده به ی جایی میرسی مطمئنا❤
آره مرسیییییی 🥺🥺🥺🥺
اکانت ۱۵۰۰ فالورم پرید لطفا از طریق بازارچه امتیاز بدین بهم و فالوم کنین.💝با سپاس