
بلونا:بدون توجه به بقیه روی لبه پنجره برج نشسته بود. جا باریک بود و ارتفاع زیاد ! برام فرقی نمی کرد اگه الان پرت می شدم پایین. ستاره ها رو میشماردم و باهاشون اشکال درست می کردم. ●افسردگیه؟♡آره فینا!آخه چرا من؟ چرا من نفرین شدم؟چرا من از نوادگان اون فلورای کوفتیم؟اون تمام زندگیش رو بعد از متولد شدن به خوبی گذراند ولی من از زمان تولدم بدبخت بودم ●دوست داری قصه ی زندگی فلورا رو بشنوی؟♡اگه باعث بشه بدبختی رو فراموش کنم چرا که نه !●پس خوب گوش کن: فلورا از زمان تولدش به دنبال انتقام از مرگ مادرش بود و موفق شد تو این راه بیش از ۵۰ نفر قربانی شدن وقتی اون با کایدن ازدواج کرد بخاطر ملکه اقیانوس و امپراطریس ،دختر دوک گذشته و خواهر دوک آینده حسابی مغرور شد. مردم رو فراموش کرد و به خوشگذرانی پرداخت تا وقتی که متوجه ب.ا.ر.د.ا.ر.ی.ش شد ،کایدن بزرگترین مهمونی تاریخ امپراطوری کاستال رو گرفت ، فلورا هر روز به خودش مغرورتر می شد . یک روز پدرش ، کارل رایسان به دیدنش رفت و ازش خواست دست از این دیوونه بازی هاش برداره ولی فلورا براش حکم اعدام برید و اینطوری شد که مردم از سایه امپراطریس هم می ترسیدند. اون پدرش رو ک.ش.ت و ۴۸ روز بعد از مرگ پدرش بچه اولش دنیا آورد و البته اون پسر بود . فلورا ستایش شد و کایدن بهش بهترین چیز ها رو داد. ۲ سال بعد بچه دوم رو ب.ا.ر.د.ا.ر شد . پسر اول که ولیعهد بود با اومدن پسر دوم همه چیز به جناح ولیعهد ۱ و ۲ تقسیم شد. فلورا طرف هر دو بود ، اگر تو جناح ۱ بود ۲ خبر نداشت اگر تو ۲ بود ۱ خبر نداشت.

با بزرگ شدن پسر اول و دوم ، فلورا خواست توانایی پسر دنیا آوردنش رو دوباره به رخ بکشه . این خبر برای هر دو جناح بد بود . هر دوتا می دونستند اگه پسر اول و دوم به جون هم بیفتند پسر سوم تاج رو میگیره . نقشه ق.ت.ل نوزاد به دنیا نیامده نتیجه اش شد ۲۵ تا جسد درون اتاق امپراطریس. این نقشه به کمک گرگ وفادار فلورا شکست خورد. جناح ها توقیف شدند و مخفیانه به کار خود ادامه دادند.پسر سوم هم متولد شد ولی کایدن کم کم توجه اش رو از فلورا گرفت. فلورا وانمود میکرد کایدن پدرش رو کشته ولی کیه که ندونه!فلورا دنبال کایدن بود و بالاخره ۵ سال بعد، تو روز تولدش یک زن دیگه رو دید ، با یک پسر،پسری که چشم های کایدن رو داشت!فلورا تمام لحظات خوش زندگیش رو فراموش کرد و شکست . دقیقا تو بارداری فرزند چهارم بود که شب و روزش بارونی بود. همش منتظر بود که کایدن اون رو ول کنه. فرزند چهارم دنیا اومد و اون دختر بود. تمام افتخار و مقام فلورا فرو ریخت. فلورا از فلورتیا(دخترش) متنفر بود . برادر های فلورتیا تنفر مادرشون رو نسبت به خواهرشون می دیدند به همین دلیل فلورتیا تو عذاب بزرگ شد،هیچ کس هم نفهمید چه بر سر م.ع.ش.وق.ه کایدن و فرزندش چه اومد اما فلورا ،اون تو خفت و خواری مرد ، زمانی که کایدن سرش رو محکم فرو کرد تو کوره غذا. خاندان کاستال پر از کثیفی بود و پایانش با م.ر.گ فلورا و پسرانش نوشته شد . این داستان به گل سیاه اقیانوس معروفه . اگه دقت کرده باشی تو تمام کتاب ها باستانی فلورا رو با لباس سیاه می کشند.(عکس زن و فرزندش)

به فینا زل زدم و بعد به داخل برج نگاه کردم. پام رو داخلش گذاشتم و به تاریکی فکر کردم. اگه حرف ماریبل درست باشه یعنی مجبورم باور کنم که (فلش بک )¤(آب دهن قورت دادن)مگه معنی اسم تو الهه جنگ نیست؟♡آره ولی ربطی نداره که ◇ من یک نظری دارم بلونا ♡چیه؟◇اگه یکی از نسل اقیانوس باشه که بخواد نفست رو ببره چیه؟ ♡¤هان؟ ◇روش فکر کن ! تو از نسل فلورایی و یک ققنوس هستی ! تو نفرین داری و کسی که نفرین رو روت گذاشته اقیانوس هست ، اقیانوس و ققنوس هم خواهر هستند و دشمن پس ممکنه که طرف از نسل اقیانوس باشه¤چرت و پرت نگو ! ◇من نمیگم ¤چرا میگی ♡بچه ها!...آرینا اگه تو درست بگی که نمیگی ولی به احتمال ۹۹ درصد این نیست ◇۱ درصد هم ۱ درصده ♡ ولی ما حسابش نمی کنیم. ◇به هرحال این ایده من بود (پایان فلش بک) ولونا:از این پهلو به این پهلو میشدم،صدای دعوای کامرون و با رئیس شوالیه ها اذیتم میکرد.{£قربان ...■قربان بی قربان!من یک شوالیه بی عرضه نمیخوام £اما کار من برای آینده این کشور ■ساکت باش!} به آخرین نقاشیم از مادرم نگاه کردم و دوباره تمام خاطرات رو به یاد آوردم (گذشته) نویسنده: فلاوردای ها منقرض شده بود و تعدادی خیلی خیلی ناچیزی باقی مانده بود. مولیا یه نیمه انسان_فلاوردای بود . او دختری فقیر در روستا های اطراف مرز پادشاهی زندگی می کرد. مولیا به موهای صورتیش معروف بود وقتی بزرگ شد روستا را آتش زدند و اون مجبور شد خاطراتش رو رها کند و فرار کند تو فرار با ارتش ولیعهد پادشاهی برخورد و در نهایت یک بچه از ولیعهد براش باقی ماند. مولیا برای جلوگیری از انتشار خونش با بچه اش فرار کرد.(نقاشی مولیا)
اما ولیعهد پادشاه مولیا رو بخاطر موهاش میخواست . مولیا تلاشش رو کرد ولی نتونست . چطور تو پادشاهی کوچکی می تونست موفق باشد؟ بالاخره به عنوان همسر شناخته شد ولی موقع دنیا آوردن ولونا دچار بیماری سختی شد ،وقتی که مرد همه چیز تموم شد .پادشاه دخترش رو فراموش کرد و ولونا رو تو بدبختی بزرگ کرد. هنوز آثار زخم های پشت ولونا باقی مانده ، هنوزم صدای زجه هاش تو گوشش اکو می شد دقتی که التماسش میکرد تمومش کنه تو ۱ سالگی دایه اش رو از دست داد، ۲ سالگی رونده شد ،۳ سالگی از چهارپایه افتاد پایین و... تا ۱۵ سالگی که به اینجا رسید. وقتی داشت میومد اینجا پدرش قسمش داد که اگه بلایی سر پادشاهی بیاد اون رو حتی در آخرین کلمات جاسوس معرفی میکنه.ولونا می دونست اگه ساده به نظر برسه م.ی.م.ی.ر.ه و همینم میخواست. اون از شلاق و چاقو می ترسید چون زخم های اونا کل بدنشو رو پوشیده بودند. تنها فرق ولونا با بقیه این بود که مرده متحرک بود. ولونا:حتی نمی تونستم چهره اش رو قبل از م.ر.گ به یاد بیارم. همه چیز رو رو مثل تار و پود های پارچه می دیدیم که هر چه می گذشت بیشتر ناپدید می شد. سرم رو به سقف کردم و سعی کردم که افکار رو از ذهنم دور کنم. دستی محکم بر شیشه خورد.نگاهی به اطراف کردم و سایه یک آدم آشنا رو دیدم. کاول بود ! رفتم که پرده ها رو بکشم خودش پنجره رو باز کرد و با لبخند گفت : خیلی وقته که ندیدمت پرنسس !●از اینجا گمشو بیرون ■اگه برم بیرون به همه میگم یک فلاوردای هستی!َ
بلونا :خمیازه ای کشیدم . ماریبل و آرینا هم تو تاریکی به من زل زده بودند. ساعت ۳ صبح بود و ما هنوز تو توهمات آرینا غرق بودیم.¤بلونا تو که قصد خواب نداری ما هم بیخواب کردی ! ♡نگران آرینام !میخواد با داداشش چیکار کنه ؟ ◇نگران نباش! اگه بخواد منو به زور ببره خودم جلوش وایمیستم ¤ با شناختی که من از تو دارم یکم صدای داداشت جدی تر بشه عین جوجه اردک راه میفتی پشتش ♡ماریبل ساعت ۳ صبح وقت بحث نیست! غیر از این تام بیرتن تازگیا زیادی به پر و پام می پیچد انگار میخواد مجبورم کنه کار رو یکسره کنم! ¤ غیر از این چیز دیگه ای نیست؟من که میدونم اینا همش بهانه است! ♡موضوع اصلی جدمه!◇ خب جدت مشکلش چیه ؟ ♡ فلورا یک اسطوره بوده ولی فقط یک اسطوره خیالی ! اون کثیف شد! من مثل جدمم! این چیزی هست که همه میگن اما باور ندارم،من کثیف نیستم ! شاید نتونم احساساتم رو نشون بدم ولی... اصلا چرا اینا رو به شما میگم؟ ¤میدونی بلونا ... _تق تق صدای ضربه به شیشه همه ی ما رو ترسوند. آرینا و ماریبل تو دل تاریکی پنهان شدند رفتم سراغ شیشه پنجره .جادو رو تو دستم حس کردم ،آماده دفاع بودم. پرده ها رو کشیدم و در پنجره رو باز کردم. _شپلق یک چیز لجز روی صورتم لیز میخورد. دستم رو صورتم کشیدم خون رو روی دستم دیدم. به تاریکی بیرون پنجره نگاه کردم. چشم های درخشنده ای نگاهم می کرد و اون لحظه متوجه شدم این خون،خون عادی نیست...
میدونم خیلی خیلی خیلی افتضاح بود ! راستی دلم برای همتون یک ذرههههههههه شدههههههههههه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشر بود لطفا دیگه به داستان به این خوبی نگو افتضاح :)
داستان از این بهتر تا حالا ندیدم ؛)
چشم
و اینکه دلمونم واست تنگ شده♡
بمولا داستانتم عالیه اگ افتضاح بود تا اینکه نمیومدیم😐
مررررسیییییی
عالییی💙
اسطوره زندگیم بود فلورا ری)!)!دی تو تصوراتم😐🗿💀
دیگه دیگه
ای داد بی داد چرا میگی افتضاه ؟ چرا هرکی میبینم بد بین هست ؟
عزیزم ، اجی خوشگلم داستان از بس خوبن کلمه ای برای توصیفشون نیست بعد تو میگی افتضاه ؟
حالا نمیخواد بکشینم
🙌 تسلیم!
😂😂😂
واییییی خیلی عالییییی بودددددد
به این میگی افتضاحححح چدلتدبفعذلبیرنککبیسفلتهخپذبنجحعذربلاپمثنن
فلورامممممم فلوراممممم عحرررر
كنترل احساسات خواهر
نمیشههههههههههههههه
واییییییییییییی اومدیییییییییی مهسااااااااااا جونمممممممممممممممممممممممممممم
چقدر من خوبم!
اره اصااا عشــقم😂🫶🏻
هی چیزی نمیگم ادامه میدی؟!! افتضاح!؟؟؟ اگ ی بار دیگه اینو بگی ناراحت میشم!!!
ببخشید😐
دلم برات تنگ شده بوددددد
منم همینطوررررر
عالییییییی
افتضاح..؟
تو حق نداری به عشق من بگی افتضاح!!!
غ.ل.ط کردم
عاللیه
مرسییییی
خواهش می کنم
خیلی از داستانت خوشم میاد زیادی خفنه
مرسی