سلام من اومدم با یه قصه جدیدو خوب
داشتم از دلشوره میمردم چرا جواب نمیده نیما!نیما! کلافم کردی از ترس داشتم سکته میکردم اهان فهمیدم الان زنگ میزنم خاله یا مادر ش.و.هر ایندم.خاله: الو سلام نفس جان خوبی خاله چه عجب رفتی کره مارو فراموش کردی. من: سلم خاله جون چیکار کنم اخه از یه طرف درس از یه طرف کارم تو رستوران خسته شدم خودمم میگم از نیما خبر نداریددلشورا گرفتم جواب نمیده. خاله: دیشب با دوستش رفت بیرون امروز زنگ زد گفت گوشیش خاموش میشه نگرانش نشیم
من: اهان مرسی دیگه مزاحمتون نمیشم برو به کارات برس خاله. خاله: فدات شم خدافظ ( پایان تماس) من: اخزش خیالم راحت شد فردام امتحان پایان ترم دارم دانشگام تموم میشه میرم تهرون دیدن پسر خاله جو.ن.م ( سه روز بعد ) من: تلفنم زنگ خورد با صدای خواب الود گفتم: بله؟ غریبه: خانوم نفس محمدی؟ من: بله خودم هستم. غریبه: از دانشگاه تماس میگیرم نتیجه پایان ترمتون اماده شده فردا از دانشگاه تحویل بگیرید. من: چشم ممنونم.( پایان) واای خدا انگار همین دیروز بود امتحان کلاس پنجممو گ.ند زدم بعد الان امتحان پایان ترممو دادم واای خدا امروز باید جشن بگیرم اما از کجا جشنمو شروع کنم
اهان الان به ته ته و هلیا و نرگس زنگ میزنم تو کافه قرار بزاریم.ته ته کره ایه ولی نرگس و هلیا با من همشهرین تهرونین با سه تاشون تو دانشگاه اشنا شدم. قرارمون ساعت ۲ بود.خداروشک یه هفته از رستوران مرخصی گرفتم فردام استفا میدم. ساعت ۱ حاضر شدم اسنم گرفتمو رفتم کافه.مث همیشه هلیا زود اومدش انقد همو بغل کردیم انگار ۱۰ ساله همو ندیدیم ۵ دیقه بعدم نرگس اومد بازم بغل و نیم ساعت بعدم تهیونگ اومد ایندفعه نه نه اشتباه نکنین
مث همیشا سر دیر اومدناش غر غر کردیم گفت: مامان بزرگم لپتاب خریده بلد نیست باهاش کار کنههمش بهم زنگ میزد اونم وسط هلیا: جاده؟ تهیونگ: نه حموم.منو نرگس: حموم با داد که همه برگشتن سمتمون. چاهار تا هات چاکلت سفارش دادیمو مثل همیشه منو دخترد پیچوندیمو تهیونگ بیچاره حساب کرد بعد یه روز عالی با خستگی همه رفتیم خونه منو مث چی ولو شدیم بدون عوض کردن لباس تا ساعت ۱ ظهر فردا خوابیدیم . از خواب بیدار شدم با دیدن ساعت چنان جیغی زدم که هلیام بعد من جیغ زد
تهیونگم عین خیالش نبود یه غلط خوردو گف: ساکت شین خوابم میاد. نرگسم که داشت خواب هفت پادشاه میدید😑تهو نرگسو بیدار کردمو هلیام اروم کردمو گفتم ساعت یکه ینی نیم ساعت دیگه دانشگاه بسته میشه عجله کنید چون لباسامون دیشب عوض نکرده بودیم با همون لباسا و موهای جنگلیمون رفتیم فقط تهیونگ عینکشو زدو رفتیم سمت دانشگاه هممون قبول شدیم بلاخره به ارزوی بچگیم رسیدم شیمیدان شدم از ذوقم فقط به روبه رو خیره شدم میخواستم مامانو بابامو نیمارو سوپرایز کنم و بهشون نگم میخوام بیام ایرا وقتی به بچها گفتم میخوام برم ایران
لطفا فالو و لایک کنید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به به داستان جدید بسیار عالی
هایبیبی
تستاخرمقسمتاخرش👣
چالشداره
خوشحالمیشمشرکتکنیتوش🙂☕♨️
چرا که نه شرکت میکنم
خیلیمخوبچراانفالوکردی؟!