سلام ببخشید دیر گذاشتم باید دیشب میزاشتم اما خسته بودم پس الانگذاشتم🍭💫💝🌷
خلاصه:مرینت رفت توی عمارتش و دید بچها اونجان و اونا بهش خوشامد گفتنو صحبت کردنو در مورد ادرین صحبت داشتن میکردن الیا:مرینت اون حالش خیلی بده تو باید بری پیشش مری:باشه حالا باهات صحبت میکنم خدمتکارا وسایلی که اورمو بیارید تو 🎴:چشم مری:خوب بچها امشبو میمونید اینجا نینو و الیا:اره جولیکا و لوکا:اره زویی و کلویی:اره الکس و ایلن:اره مری:خیلی خوب ته سالن طبقه دوم اتاق هست به جز طبقه سوم که اون برای خودمه راستی دو قسمت پسرا سمت چپ دخترا سمت راست کلویی:وای اتاقا چقدر خوب طراحی شد مری:چی اینو تو گفتی کلویی؟؟؟؟؟؟😏🤔 کلوی:نه بابا کر شدی الیا زد زیر خنده :راستی ماشینامونو گذاشتیم پارکینگ عمومیت شخصیت که فقط ریموتشو خودت داری حشون میدی؟ لوکا:دوست دارم بدونم چطوریه هر وقت دور اسما پرانتز میزارم یعنی دارن تو ذهنشون حرف میزنن (مری) راستی اولین ایلان ماسک دومی ادرین سومی من لوکا بعد از من توی لیست جهانی پولداراست جولیکا بعدش کلویی و زویی بعدش و الیا و نینو هم بعد و در اخر الکس و ایلنم بعدشونن الکس:مرینت من یه کاری برام پیش امده بعدا میام پیشت ببخشید فعلا ایلن:منم باید برم بابام زنگ زده بای بای مری:خداحافظ بچها😊 (مری)دوست دارم بدونم الان ادرین کجاست علامت مری❤علامت الیا🧡علامت کلویی💛علامت ادرین💚 علامت زویی🐝علامت لوکا💙 علامت نینو🎧علامت خدمتکارا🎴
مری:راستی ماریا و مایکل کجان؟ الیا:اا اونا توی عمارت خودشون مری:شما همینجا بمونید من باید به چند جا سر بزنم ال:برای شام میایی دیگه؟ مری:اره نگران نباش میام (مری)~رفتم سوال ماشین تسلام شدم ایلان ماسک داداش دمت گرم ماشین برقی ساختی رفتم جلوی خونه پیاده شدم شدم ماریا و مایکل خواهرو برادرم بودن ماریا و مایکل از من کوچیک تر بودن من ۲۴ سالم بود اونا ماریا :۲۲ و مایکل :۲۳ بود ادریینم :۲۵ الیا: ۲۴ و نینو: ۲۴ لوکا:۲۵ جولیکا:۲۳ کلویی:۲۳ زویی:۲۲ منو لوکا و ادرین ازشون بزرگتر بودیم الیا ۴ ماه ازم کوچیک تره~) نفس عمیقی کشیدم و زنگ زدم دو خدتکار زن در رو باز کردن و گفتن:بفرمایید خانم مرینت باید میفهمیدن که من کیم وفهمیدن به هر حال من خودم اونا رو انتخواب کردم مری:سلام انا سلام نیکال خیلی بزگ شدین .اونا وقتی من اوردمشون توی خانواده ۸ سالشون بود اونا با پدرو مادرم و ما بزرگ شدن و الان ۱۸ سالشونه که دیدم پریدن بغلم و داشتن گریه میکردن انا:......خیلی...دل..مون...برا..تون...تن..گ..ش..ده..بو...دددد (جای خالی ها صدای گریه بود ) نیکال:خوشو...مدید . ازم جدا شدن و گفتن :بفرمایید وارد شدم راه پله بزرگی که یه طرفش ره سمت اتاقا و یه طرفش به سمت دیگه که میخورد طبقه بالا راه داشت اونجایی که من بودم سمت چپش یه اشپز خونه بزرگ سیاه و سفید و سمت راست یه پذیرایی بزرگ بود تم خونه رنگ سیاه و سفید بود مری:ماریا و مایکل خبر دارن من اینجام؟ انا:نه خبر ندارن مری:خوبه رفتم از پله ها بالا انا و نیکال راه دفتر ماریا و مایکلو نشون دادن و گفتن اونا الان اتاق کارشون هستن رفتم جلوی در وایسادم نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم به معنی اینکه در رو بزن و باز کن انا در رو زد و نیکال بازش کرد با قدم های محکم رفت تو مایکل تا منو دید تعجب زده منو نگاه کرد و فهمید من کیم اما ماریای خنگول همنوز دو زاریش نیوفتاده بود و داشت با قیافه خنگولا منو نگاه میکرد رو به ماریا گفتم:.....
)عکس ماریا👆🏻 رو به ماریا گفتم:چیه؟چرا به خواهر بزرگترت سلام نمی کنی ماریا بازم قیافش کج شد و مثل خنگولا منو نگاه میکرد که صدای مایکلو شنیدم:م...مرینت؟؟؟؟😳😱😱😱 ماریا:واتتتت هلللللللللل😑😑😱😱😨😨😨😨😨😨😨😨😳 (و بله داستان اینجا به پایان میرسد دیدی دیریریددی دیدرید دیدیدریریریرید درید درید درید درید ده ده ده دریرید دیریریرید )عکس مایکل و ماریا اسلاید بعد و اینجاست
(عکس اسلاید عکس مایکل) خوبمرسیتااینجاهمراهمبودید❤💬لایک فالو کامنت یادت نره💝🌷💫🍭🧡💛💚❤💙🎧🐝
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییی بعدیییییییییییی
Great
پرفکت🍕😊🐾🖤
نایس
عالی بود