4 اسلاید صحیح/غلط توسط: DENISE¡♛ انتشار: 2 سال پیش 591 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلووووم..چطورید دلم براتون تنگ بووودا....بلاخره اخر هفته عم اووووومد...گودرت....اره این هفته هعیی بد نبود ولی هروز امتحان داشتم یا نتایج امتحانات هفته های قبلی میومد...هفته بدی نبود...معلم ورزشمون ی سگ اخلاقیه ک نگوووووووو...ازش متنفرممممم همه ازش متنفرررررررن...اره...بریم سراغ داستان پارت۱۴...لایکو کامنتو فالووعم یادتون نره(:
شب با دراکو کلیییی رقصیدیم..خندیدیم...نوشیدنی خوردیم...شام خوردیم...هر لحظه خنده رو روی لبش میدیم این بهترین چیز برای من بود...این یعنی نقش من خیلی خوب بودعو تونستم هرچی ک میخوامو ب دست بیارم حالا میتونستم بدون هیچ عذاب وجدانی برای مدتی ترکش کنم...سر شام بودیم ک با بل و مت میگفتیمو میخندیدیم...ولی میتونستم حس کنم بل خستس ی چیزیش بود رفتم پیش سادیناعو رایانو با اونا حرف زدمو نوشیدنی خوردم...همه خوشحال بودن...ک نگاعم ب هری و رون افتاد...تنها نشسته بودن یادم نبود باید ب هریم دقت میکردم...رفتم سمتشونو گفتم:به به نفر اول جام اتش چرا تنها نشستی داداش؟! و ب اون دختره ک قرار بود باهاش بره نگا کرد و منم نگاش کردم ک داشت با ی پسر دومشترانگی نگا میکرد گفتم:ولش کن بابا مهم نی ک با اومدن هرمیون ساکت شدمو هرمیون جوری نگام ک کرد ک باید برمو هریو بغل کردم و گفتم:هری بدون تو همیشه بهترین برادر منیو میمونی حتی اگر من نباشم...گفت:با..باشه و جدا شدمو رفتم پیش دراکو باهم رفتیم رقصیدیم...اخرای شب بود ساعت ۱نیم اینا بود ک گفت:نوشیدینیتو بریم هوا بخوریم و قبول کردم رفتیم توی اخرین طبقه هاگوارتز ک تراس بزرگی داشت خیلی بزرگ رفتیم کنار تراس و شروع کردیم ب نگاه کردن اسمون ک گفتم:دراکو تو زیبا تریم اتفاق زندگی من بودی ک گفت:توعم همینطور رز اگر تو الان نبودی من تبدیل ب ی آدم افسرده میشدم راستی امشب بهترین شب زندگیم یود مرسی رز لبخند زدمو قلپی از نوشیدنیمو خوردم و گذاشتمش کنار میز و رفتم سمش اون میرفت عقبو عقب تر ولی من نزدیک میشدم ک خورد ب دیوار گفت:چ خبره رز؟ گفتم:ماع قشنگیع نه؟ و آروم لبمو گذاشتم رو لب(×£÷اش و کیس کوچیکیو شروع کردمش..بعد از جدا شدن ازش گفت:زیبا ترین ماهیه ک دیدم و لبخند زدمو اروم اروم ازش دور شدمو دستی براش تکون دادمو دوییدم سمت اتاقم درو باز کردم خبری از بل نبود حتمن رفته پیش مت...
و ساعتمو روی ساعت ۴ کوک کردم و خوابیدم...بیم بیم...بیدار شدم ساعت ۴ بود شلوار مشکی تنگمو با هودیه مشکیو ی پافر کوتاه سبز پر رنگ پوشیدمو کیفمو برداشم و رفتم بیرون خیلی اروم اروم قدم برمیداشتم اینو انورو نگا کردم کسی نبود هیچکس راهرو سکوته سکوت بود غرق در این سکوت بودم ک ب خودم اومدمو پا تند کردم تقریبن داشتم میدوییدم...در هاگواترزو دیدم داشتم سمتش میرفتم ک صدایی گفت:اولش باور نکردم ک برگشتمو با دراکو روبه رو شدم...ادامه داد:باور نمیکردم روزی کسی ک زندگیم ب ی تار موش بنده کسی ک دنیامو زیرو رو کرد کسی ک عاشقشم ی روزی همینقدر ساده بخواد ترکم کنه گفتم:دراکو اصن اینجوری نی...گفت:ادامه نده و تند اومد سمتم رو به روم بود و گفت:چرا فقط چرا گفتم:دلیلشو نمیتونم بگم خواهشن ب کسی نگو دیدیم برگشتم ک برم ک بازومو گرفت زدم ب دیوار گفت:تاحالا سرت داد نزدم یا ازت عصبانی نبودم ولی این دفعه حق دارم بدونم چرا افراد مهم زندگیت دوستات و جتی اون پاتحو همینجوری ول کنیو بری چ چیزی انقد مهمه برات چی جتی از منم مهمتره ک داری بخاطرش منو ول میکنی(حرف اخرشو با داد گفت)ک گریم گرفت و اروم اب زدم:اگر نرم اون..اون دیگ پیشم نی با داد نسبتن بلند گفت:کی خب بگو کی انقد برات مهمه هاااان ک بغضم ترکیدو گفتم:پدر... اره سیریوس سیریوس بلک اون داره از پیشم میره اگر بره تمام فکرو ذکرم میشه اون رو هیچی دقت ندارم توی شک بود ک دستشو از روی بازوم برداشتو سرمو گرفتم پایین و افتادم روی زمین گفتم:اون..اون همه زندگیمه اون تنها کسیه ک دارم انگار با این حرفم شک شده بودو داد زد:پس من چیم هاان هری چیهه سادینا بل رایان چین هااااان گفتم:سر من داد نزن شماها همه برای من مهمین جزو زندگیه منید ولی شما جاتون امنه توی هاگوارتز بدون هیچ ترسی دارید راحت زندگی میکنید ولی اون اون نه اون توی جای ترسناک بدون هیچ پشتبانه ای داره زندگی میکنه نیش خنده ای زدو گفت:واقعن فک میکنی تو بری اون راحت زندگی میکنه؟!؟!نه اگر بری فقط ی سربار برای اون حساب میشی گفتم:تو چی میفهمی هااان تو پدر داری مادر داری کل زندگیتو نوی عمارت بزرگو شیک سپری کردی من چی هان تا چشم باز کردم پدرو مادرمو از دست دادم بعدش چی توی زندان بزرگ شدم بعدش توی رستوران کار کردم بعدشم سر از یتیم خونهی جادوگران بعدش اون مدرسه کوفتی و حالاعم در معرض از دست دادن اون ک داد زد و شروع ب اشک ریخت کرد:درسته درسنه من پدرو مادر داشتم توی عمارت شیک بود ولی توعم نمیتونی کتک زدنای پدرمو درک کنی گریه کردنام توی اون عمارتو درک کنی نههه من از اول زندگیم امکانات زیادی داشتم ولی لحظه ای محبتو احساس نکردنم تا اینکه تو وارد زندگیم شدی نمیخوام ترو از دست بدم ک نگامو دادم ب دراکو ک صدای پرفسورا رو از دور شنیدیم ک هراسون ب سمتمون میومدن من ک روی زمین بودمو دراکوعم وایساده همراه با قطرات اشک دیدنو با تعجب نگامون میکردن ک انگار قتل کردیمو پرفسور اسنیپ داد زد:بلک...مالفوی...شما دوتا...۷۰ امتیاز از اسلیترین کم میشه ک دامبلدور گفت:دوشیزه بلک همراه من بیاید باید باهم صحبت کنیم گفتم:و..ولی گفت:همین الانو باهم رفتیم سمت دفتر دامبلدور....
بعد از حرف زدن با دامبلدور و دل گرمیایی ک میداد اومدم بیرونو رفتم سمت اتاقم درو باز کردمو با بل ک نشسته بود روی تخت مواجه شدم گفت:من..من متاسفم رز گفتم:پس کار تو بود گفت:من بخاطر خودت کردم گفتم:اصن انتظار ازت نداشتم بل چجطوری ب دراکو گفتی اصن از کجا فهمیدی چرا گفتی هاااان و با مشت زدم ب دیوار گفت:چون نمیخواستم از دستت بدم پری شب ک داشتی با خودت حرف میزدی فهمیدیم دیشب ب دراکو گفتم داداتون کل هاگوارتزو روی سرتون گذاشتید بخاطر همین ب پرفسورا گفتم گفتم:همش تقصیر توعه بل ک من الان پیشش نیستم و رفتم گرفتم خوابیدم...
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
واو🤌🏻هارتم🖤🖤🖤
..🌌
عالی بود
پارت بعدی داستانت رو منتشر کردم
مرسیییی×۲..😁
وای خیلی خوب بوددددد 🥺💜
عررررمرسی
عالی بود 💚
سیپاااس...🌗🍩
پارتتتتت بعدیییییـــــی💚💚
عالیییییی
بوجپسکلت...🌗🍩