
ناظر جونم رد نکن
جیهوپ: چشماشو باز کرد بهوش اومد _چی!! سریع بلند شدم نگاه کردم چشماش باز بود جین سریع دکتر رو خبر کرد و دکتر اومد و رفت تو اتاق و جیمین رو معاینه کرد و اومد بیرون رفتم سمته دکتر تهیونگ: حالش خوبه *بله خوبه اما خیلی کوفتگی داره بدنش و هنوز کامل هوشیار نیست در کل حالشون خوبه شوگا: میشه ببینیمش *بله اما اسرار داشتن خانمه سولانگ رو ببینن همه نگاهه من کردن _منو *بله شوکه نشدم از وقتی نجاتم داد انگار دوباره تمامه عش.قی که بهش داشتم برگشته بود پس رفتم داخله اتاق و درو بستم روی صندلی کناره تخت نشستم همه جا سکوت بود _حالت خوبه ~تو باشی خوبم لبخندی زدم _ممنونم، ممنونم که نجاتم دادی و مهم تر از اون...... تن...... تنهام نزاشتی جیمین با حرفم تعجب کردم سرشو به سمتم چرخوند ~چی گفتی _خیلی ترسیدم نه به خاطره اینکه.......بمیرم به خاطره اینکه میترسیدم تو از پیشم بری جیمین لبخند زد و چشماش رو بست و سرشو به سمته بالا برد _جیمین تا گفتم پرستار اومد و بیرونم کرد منم با اسراره بابا و اعضا رفتم خونه تا لباسم رو عوض کنم و استراحت کنم
(سه روز بعد) جیمین مرخص شده امروز میخوام بهش بگم، بگم که سویان دخترشه شماره ی جیمین رو از سوبین گرفتم و زنگش زدم _الو ~الو سولانگ تویی _اره ~خوبی _اره هیچ کدوم ادامه ندادیم و چیزی نگفتیم چند لحظه سکوت شد _امم خوابگاهی ~اره _خوب میشه بیام ~اره حتما دلم برات تنگ شده _اها خوبه پس میبینمت ~میبینمت فعلا _فعلا لباس پوشیدم و سواره ماشین شدم و رفتم سمته خوابگاه (لباس سولانگ☝️) سویان رو با خودم نبردم و گذاشتم خونه ی دوستم یکم بعد رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمته در نفسی عمیق کشیدم و زنگه خونه رو زدم شوگا در رو باز کرد _سلام شوگا: سلام خوش اومدی بیا داخل _ممنون. وارد خونه شدم جیمین روی مبل نشسته بود خواست بلند شه _بلند نشو بعد از سلام و احوال پرسی نشستم روی مبل و جیمین رو به روم روی مبل نشسته بود اعضا هم رفتن تمرین _اونروز توی بیمارستان میخواستم بهت بگم اما نشد ~چی رو میخواستی بگی _جیمین سویان دختره توئه ~چی!!!! _هفت سال پیش همون شب که خسته از کمپانی برگشتی خونه میخواستم بهت بگم که اونجوری شد ~تو این همه سال اینو از من پنهون کردی اشک از چشمام جاری شد جیمین به سختی بلند شد و اومد رو زانو هاش جلوم نشست با دستش اشک هامو پاک کرد ~سویان چیزی درباره ی من نمیپرسید لبخندی زدم _بهش گفتم بابات فضا نورده و دنباله ستاره های ناشناخته میگرده و معلوم نیست کی برگرده تمامه نقاشی های که میکشه یه مرد توی لباسه فضا نوردیه جیمین خندید اما بعد این خنده تبدیل به غم شد ~ببخشید که کنارتون نبودم _دو روز دیگه تولدشه ~واقعا _اره ~خوبه پس توی چشم های هم نگاه میکردیم نزدیکه هم شدیم و ل.ب هامون رو روی هم گذاشتیم
(از زبان جیمین) سولانگ رفت شب بود روی تخت داراز کشیدم چشمام رو بستم و خوابم برد صبح با صدای زنگه گوشیم بیدار شدم گوشی رو برداشتم و جواب دادم ~الو _الو جیمین (با گریه) میخ شدم روی تخت ~سولانگ چی شده _جیمین سویان نیست (با گریه) ~یه دقه گریه نکن بگو ببینم چی شده یعنی چی سویان نیست _صبح با سویان اومدیم پارک یکم بگردیم یه لحظه رفتیم بستنی بخریم که دیدم نیستش ~باشه نگران نباش الان میام بلند شدم سریع لباس پوشیدم رفتم بیرون شوگا: کجا!؟ ~بعدا میگم سواره ماشین شدم و رفتم پارک یکم بعد رسیدم پیاده شدم و رفتم داخله پارک دورو برم رو نگاه کردم دیدم سولانگ داره با نگهبانه پارک صحبت میکنه دویدم سمتش تا منو دید دوید سمتم و بغ.لم کرد شوکه شدم خیلی وقت بود این بغ.ل رو نداشتم بغ.لش کردم چند ثانیه بعد از هم فاصله گرفتیم ~تو اینجا بشین من میرم دنبالش بگردم _ من میرم اون طرف رو میگردم ~باشه رفتم میدویدم و دور ورم رو نگاه میکردم و اسمشو صدا میزدم ربع ساعتی دنبالش گشتم خستم شده بود یکم نشستم و که به سرم زد برم اطرافه دریاچه رو هم بگردم دویدم سمته دریاچه وقتی رسیدم به دریاچه دیدم روی پل وایساده نفسه عمیقی کشیدم و رفتم روی پل یه باد کنک دستش بود و سعی داشت یه کاغذو به بنده باد کنک ببنده رفتم جلو ~سویان چیکار میکنی ٪سلام ~سلام عزیزم ٪فردا تولدمه میخوام این کاغذو با این بادکنک بفرستم فضا تا بابام ببینه و واسه تولدم بیاد اشک توی چشمام جمع شد بغض کرده بودم یه لبخندی زدم و گفتم ~کاغذو بده ببینم چی نوشتی روش کاغذو جلوم گرفت از دستای کوچولوش گرفتم روش نوشته بود «سلام بابایی فردا تولدمه میشه بیای دلم واست تنگ شده» اشک از چشمام جاری شد ٪داری گریه میکنی سریع اشکمو پاک کردم با خنده گفتم ~نه خاک رفته توی چشمم ٪مامانم همیشه شبا یواشکی گریه میکنه بعضی وقت ها که میرفتم پیشش الکی میگفت خاک رفته تو چشمم ~مامانت شبا گریه میکنه ٪اره وقتی هم میپرسم چرا میگه دلم واسه بابات تنگ شده با شنیدنه حرف ها قلبم شکست من چیکار کردم تو همون لحظه به خودم قول دادم که به این گریه ها پایان بدم ٪میشه برام درستش کنی بادکنک و کاغذ رو به هم گره زدم و با هم ولش کردیم و بادکنک رفت بالا ~مامانت نگرانت شده بود بریم پیشش ٪اره. دسته همو گرفتیم و رفتیم جلوی دره پاک سولانگ هم اونجا بود تا مارو دید دوید سمته سولانگ و رو زانو هاش جلوی سولانگ نشست _سویان خوبی کجا بودی ~کناره دریاچه بود بلند شد _ممنونم لبخندی زدم گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم برم کمپانی اما واسه فردا برنامه ای داشتم
(فردا صبح)(از زبانه سولانگ) قرار شد یه جشنه تولد بگیریم نمیدونم جیمین میاد یا نه نمیدونم که پدره خوبی میشه یا نه ٪مامان بیا _اومدم ناهار خوردیم و همه چیز اماده شد مهمونا اومده بودن اما خبری از جیمین نبود ساعت سه بعد ظهر بود سوبین اومد پیشم +فکر کنم اگه میخواست بیاد تا الان میومد مهمونارو منتظر نزار _باشه ساعت چهار شد سویان هم خوشحال نبود نمیدونم چرا شمع هارو روشن کردم که صدای در اومد سوبین رفت درو باز جیمین با لباسه فضانوردی اومد داخل سویان ذوق کرده بود رفت جلو جیمین رو زانو هاش جلوی سویان نشست و کلاشو برداشت ~سلام دخترکم و بعد همو بغ.ل کردن اشک تو چشمام جمع شده بود توی بغ.ل هم بودن که جیمین به من اشاره کرد که برم پیششون ~بیا رفتم سمتشون و سه تایی همو بغ.ل کردیم اون روز بهترین روزه زندگیم شد
ممنون که تا اینجا اومدی 😊❤ برو بعدی
این داستان تموم شد اما من هنوز فعالیت میکنم یه عالمه ایده دارم که با حمایته شما به زودی شروع میکنم منتظر داستانه من با شخصیته اصلی که اینبار تهیونگ هست باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارک:)
هی ;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
عالی♡♡
چرا انقد این قشنگ بود😭🥲
اخجون داستان جدید🤪🤪
عالی
واقعا 😐
عالی بود..+
حاجی از سریال تو درم را بزن نوشتی
جان!! 😐
حاجی یه سریال ترکی هست مثل فیک تو
عالییی بود☁😍