عشق دبیرستانیpt8❤️🍓✨

که جیمین سکوت رو شکست و گفت : -میای بریم کافه؟ +الان؟ -آره زود برمیگردیم +باشه بریم رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتیم یه کافه و نشستیم که گفتم : +جیمین -جونم؟ +چرا منو دوست داری؟ -دوست داشتن دلیل نمیخواد *لباس الیسا*

+یه قولی بهم میدی؟ -چه قولی؟ +ببین من تا امروز هیچکس رو جز پدرم نداشتم همیشه پشتم بوده و ازم دفاع کرده و الان تو هم هستی میخوام بگم که قول میدی تو هم مثل اون همیشه کنارم باشی؟ -من بهت قول میدم که تا ابد باهات باشم و هیچوقت نذارم تنها بمونی +میشه گریه کنم؟ -چرا؟ +چون دوس دارم گریه کنم -گریه کن تا برات اشک هاتو پاک کنم🥺

از اون روز چند ماه میگذره و پدرم از آلمان برگشته بود منو جیمین صمیمی تر شده بودیم و خانواده هامون هم از رابطه مون خبر داشتن و همه چی خوب بود…از خواب بیدار شدم تا برای روز آخر مدرسه آماده شم و برم +سلام بابا {سلام دخترم بیا صبحانه حاضره +باشه {میگم برنامه ات برای تابستون چیه؟ +فقط میخوام بخوابم و فیلم ببینم همین {مسافرت چی؟ +خب اونم بد نیست {میخوام بهت یه چیزی بگم +چی؟ {میتونی با جیمین برای تابستون برید پاریس +چیییی؟ بابااااا مرسییییییی {خب با پدرش صحبت کردم اون اجازه داد و اگر هم بخواید برید دیگه از امروز باید شروع کنید کاراتون رو بکنید +باباااا ممنونمممم امروز بهش میگم {خواهش میکنم

+بابا {جان؟ +یعنی تو تنها بمونی؟ {خب شما قراره برگردید دیگه +نه نمیشه تو نباید تنها بمونی {منم باید برم آلمان +دوباره؟ {آره دیگه داره کارای پرونده آلمان تموم میشه و این آخرین باره +خب باشه {من دیگه برم تو هم صبحونت رو بخور و برو تا مدرست دیر نشه +باشه بابا بای {خدافظ عزیزم

حاضر شدم و رفتم و به جیمین قضیه رو گفتم : +وای جیمین باورت میشه میتونیم با هم بریم مسافرت؟ -آره خوبه +تو چرا اصلا خوشحال نیستی؟ -امروز وقت داری بریم کافه همیشگی؟ +آره ساعت چند؟ -خودم ساعت ۵ میام دنبالت +باشه

ساعت ۵ شد و جیمین اومده بود دنبالم و رفتیم کافه و شروع کرد به توضیح دادن یه چیزی… *لباس الیسا*