
P⁴_صدایی در مه صبح روز بعد، آسمان خاکستری بود. از آن صبحهایی که انگار خورشید پشت پردهای نازک از مه پنهان شده و همهچیز آرام و بیصدا آغاز میشود. باران نمیبارید، اما هوا بوی خیس داشت؛ بوی برگ، بوی سنگ، بوی شهری که هنوز بیدار نشده. لیا جلوی آینه ایستاده بود. پیراهن آبی سادهای پوشیده بود، رنگی که به چشمهایش میآمد. موهایش را جمع کرده بود، ساده و بیادعا. در دلش آشوب بود، اما صورتش آرام مینمود. دستی به گردنش کشید، نفس عمیقی کشید، و نگاهش را به مه پشت پنجره دوخت. صدای مادام دووال از طبقهی پایین میآمد، دانشآموزها کمکم وارد آکادمی میشدند. صدای پچپچ، خندههای پراکنده، کوبیدن پاشنهها روی سنگفرش، همه با هم آمیخته بودند و شهری کوچک از صدا ساخته بودند.
امروز، روز معرفی بود. روزی که صداها شنیده میشدند، نه فقط با گوش، بلکه با دل. سالن اصلی، بلند و باشکوه بود. لوسترهای شیشهای مثل اشکهایی منجمد از سقف آویزان بودند. دیوارها پر از قاب عکس اساتید و هنرجویان قدیمی بود؛ بعضی با لبخند، بعضی در حال خواندن، بعضی با نگاهی که انگار از دل عکس به عمق نگاهت نفوذ میکرد. لیا در ردیف آخر نشسته بود. صدای ضربان قلبش بلندتر از زمزمههای اطراف به گوش خودش میرسید. دلش میخواست دیده نشود، شنیده نشود… اما درست همان لحظه، اسمش خوانده شد. – لیا بلانش. انگار زمان برای ثانیهای ایستاد.
با گامی مردد بلند شد. چشمها روی او بودند. بعضی کنجکاو، بعضی بیتفاوت، بعضی آرام و گرم. او فقط به این فکر میکرد که صدا، خانهی اوست. نه زرق و برق، نه رقابت… فقط صدایش. روی سن ایستاد. در دل سالن، تنها شد. مثل نقطهای کوچک در مرکز کهکشان. سکوتی سنگین افتاد. برای چند لحظه فقط صدای نفسش، صدای لرزش اندک پاهایش… و بعد، خودش. لیا چشمهایش را بست. و خواند. نه با فریاد، نه با نمایش. با صدایی آرام، زلال و صادق. انگار قصهای را آهسته در گوش کسی میخواند. صدایش از جایی عمیق میآمد؛ از دل خاطرات، از لابهلای تنهاییها، از رؤیاهایی که سالها با خودش حمل کرده بود. کلمات میرقصیدند، ملودی میچرخید، و فضا پر شد از آن حس نرمی که فقط موسیقی واقعی میآورد. صدای لیا، مثل نوری در مه، آرام و راهبلد بود. وقتی تمام شد، کسی کف نزد. اما سکوت، همان جواب بود. مادام دووال لبخند زد. لبخندی محو اما عمیق. – واقعی بود. صدات حرف میزنه… ما گوش کردیم. لیا با دستی لرزان از پلهها پایین آمد. هنوز نفسش سنگین بود. نگاهش روی زمین، اما دلش سبکتر از همیشه.
در میان هیاهوی دانشآموزان و شلوغی سالن، نگاه لیا به پسری افتاد که کنار در ایستاده بود؛ همان با موهای سیاه و شانههای افتاده، آرام و بیصدا. او انگار از دنیای پرهیاهوی اطراف جدا بود، با آن حضور ساکت و کمی غمگینش. وقتی لیا از کنار او رد شد، پسر با لحن آرام و کمی کنایهآمیز پرسید: – هنوز با پیانت قهری؟ لیا لبخند زد، لبخندی کمرنگ اما واقعی که از دل آمده بود. – نه، فکر کنم دوباره دارم آشتی میکنم. صدای او نرم و مطمئن بود، انگار هر دو فهمیده بودند که این فقط شروع راهیست که هر دو باید به آن قدم بگذارند. پسر لبخندی زد، همان لبخند کج و نیمهتمامِ آن روز که بیشتر شبیه یک راز بین آنها بود. نگاهش برای لحظهای گرمتر شد، گویی که بار سنگین تنهایی کمی سبکتر شده باشد....
دوستون دارم:))))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)