
پایین رو بخون;)
سلام دوستان ، این داستان در واقع همون مدرسه جاسوسی هست ولی از دید شخصیت الکساندر خیلی ، این رو هم بدونید که کاملا با همکاری خود شخص شخیص استوارت گیبز (نویسنده کتاب) نوشته شده. لایک و کامنت یادتون نره ، اگه خوشتون اومد بگید ادامه بدم.
روی کاناپه نشسته بودم و به آلبوم عکسی که روی میز عسلی روبه رویم باز بود نگاه میکردم. عکس های یه خانواده شاد بدون هیچ مشکلی. یه خانواده کاملا عادی. احساس گناه کل وجودم را فرا گرفته بود ، سازمان داشت بدون گفتن حقیقت ، جان یه بچه بیگناه رو به خطر می انداخت حتی بدون آنکه خودش بخواهد. چه حس آشنایی ، منم دلم نمی خواست جاسوس باشم.
همینطور که در افکار خود غرق شده بودم ناگهان صدای قفل در آمد و شخصی در را باز کرد. در که باز شد برای اولین بار هدفم را ملاقات کردم ، از چیزی که فکر می کردم قد کوتاه تر بود و ظاهراً از دیدن من حسابی جا خورده ، قطعا به خاطر ظاهر شیک پوشم فهمیده جاسوسم ، به هر حال خوره جیمز باند است دیگر. می دانستم اگر زودتر چیزی نگویم از حال می رود پس من شروع کردم....
بعداز کلی صحبت کردن و ثابت کردن اینکه همه این ها واقعیست وسایلش را جمع کردم. با دقت به تماسش با دوستش گوش کردم. من را یاد خودم می انداخت ، بدون خواست خودش داشت جاسوس میشد. برای اینکه سوءتفاهم پیش نیاید من در ماشین نشستم تا پدر و مادرش به خانه برگردند چند ساعتی گذشت و بعد یک ماشین قدیمی و کوچک آرام کنار خانه پارک کرد. چند دقیقه منتظر ماندم و وقتی از ماشین پیاده شدند دنبالشان رفتم و گفتم «ببخشید میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم»
با اینکه چند ساعت طاقت فرسا طول کشید ، ولی بلاخره پدر و مادرش را راضی کردم که پسر آنها برای آکادمی علوم انتخاب شده و تا حد امکان اطلاعات دقیقی به آنها ندادم. بلافاصله بعد از جلب رضایت آنها حرکت کردیم ، زیرا نباید از برنامه ای که ترتیب داده بودیم عقب میماندیم...
بلاخره رسیدیم. همه چیز طبق برنامه بود. طبق ساعت برنامه ریزی شده ، هوا گرگ و میش بود. به پسرک نگاهی انداختم ، به نظر می آمد همزمان هم حیرت کرده و هم در ذوقش خورده. پسر باهوشی بود ، خیلی جلوی خودم را گرفتم که لو ندهم جای خالی که به او رسیده مال کسی بوده که حالا تکه تکه شده. بلاخره ماشین را متوقف کردم و نگران ترین چهره ای که می توانستم را به خود گرفتم...
گفتم «یه چیزی درست نیست ، هیچ کدوم از کارآموز ها رو نمی بینم» پسرک هم که ظاهراً نگران شده بود گفت «شاید دارن شام می خورن» «نه شام رأس ساعت ۸ سرو میشه الان باید درحال تمرین باشند ، اینجا الان باید پره کارآموز باشه»
بعد تا جایی که توانستم چهره ام را جدی کردم و گفتم «هر وقت گفتم فرار کن......حالا!!» سپس در را باز کردم و او را هل دادم بیرون و او هم از ترس شروع به دویدن کرد ، فورا علامت دادم تا آزمون امبوم را شروع کنند. ناگهان صدای شلیک گلوله ها بلند شد. چند ثانیه صبر کردم و بعد شروع کردم به شلیک هوایی.
وقتی مطمئن شدم پسرک رفته ، تفنگم را غلاف کردم و به سمت دفتر مدیر رفتم تا توانایی های او را بررسی کنم. خدا خدا می کردم که او واقعا توانایی خاصی داشته باشد ، مثلاً ذاتا کاراته بلد باشد. اگر همین قدر که فکر می کردم بی دست و پا بود ، تا همین فردا کارش ساخته بود. واقعا امیدوارم موفق شود.
البته من برای همین اینجا بودم ، که مطمئن بشوم زمان درست پیش می رود هیچ چیز توی خط زمانی اختلال ایجاد نکنه. بله من یه نگهبان زمانی هستم 😎
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه ، اگه دوست داشتین حتما حمایت کنید تا ادامه بدم ، با تشکر.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یه سوال این همون بازگشت اسپایدره؟
بله
نه ببخشید اشتباه گفتم. این همون مدرسه جاسوسی هست ولی اتفاقات از دید الکساندر هست
جالبه
روبیکا داری داش ؟ ی گروه بساز آیدیشو بهم بده اونجا بساز اینجا خیلی دستت بستس
دمت گرم که ایده بهم دادی
الان راه می اندازم
بسیخوببود:>