

جفری(بابای الکس): اون چیبود؟! لزلی: فلش نور. تینا(مامان نیکو): شایدم انعکاسی از عصا بود! ویکتور(بابای چیس): پس چیز مهمی نبود؛ شما برید. منم دستگاهو جمع میکنم میام. (همه میرن) ویکتور : درو باز میکنه- دستینی:لطفا بذار بیام بیرون! من یه دختر ۲ ساله دارم! لطفا! ویکتور: عصبی درو میبنده- تو نباید هنوز اینجا باشی! [عصر همون روز دیده بود که دستگاهکار نمیکنه] فرداش-> تلوزیون: جسسد دستینی گنزالس کنار دریا پیدا شد! پلیس در حال... کارولینا: تلوزیونو خاموش میکنه و به دستینی زنگ میزنه- نه نه نه...امکان نداره...کلیسانجاتش داد...قرار نبود بکشش... | الکس : اخبارو دیده و پیامی از نیکو گرفت و رفت خونه ی نیکو-

خونه ی نیکو-> الکس: چیشده؟! اینجا چخبره؟! نیکو: من... من دفترچه خاطرات امی رو باز کردم و یهو سقف خونه شورو کرد به برف ریختن! الکس: عصا دستت چیکار میکنه؟! نیکو: میخواستم مطمعن شم مامانم باش کار بدی نمیکنه... الکس: این یه حقیقته...مامان باباهامون قاتلنن! نیکو: تو فکر میره- الکس: چیشد که برف بارید؟! نیکو: فقط داشتم به یه روز برفی با امی فکر میکردم... الکس: فهمیدم! پس حالا به قطع شدنش فک کن! نیکو : همینکارو میکنه و قطع میشه- همینه که بت میگیم عقلکل! (سیستم خونه اعلام میکنه تینا برگشته) نیکو: اینارو چیکار کنیم؟! الکس: حالاعم فک کن برفا آب شن. نیکو: همینکارو میکنه) -تینا داشت میومد؛ الکس و نیکو به اتاق نیکو رفتن- تینا: نیکو؟! در اتاقشو باز میکنه- عام؟! منو فرستادی بیرون که با الکس باشی؟!

چیس: توی کارگاه باباش درحال ساختن فیستاگون هاشه- (باباش میاد) -چی میسازی؟! چیس:نگران خاطرات کتکخوردنش از باباش میاد تو ذهنش- هیچ...هیچی! ویکتور: بیخیال؛ خیلی وقته طرحشون رو درست کردی. میتونیم باهم بسازیمشون! چیس: واقعا؟! (و باهم شروع به کامل کردن فیستاگون ها میکنن) | مالی و گرت توی خونه تنهان-> مالی : در آزمایشگاه استیسی و دیل بازه. گرت: نمیخوای عادت کنی بشون بگی مامان بابا؟! مالی: بهرحال من فرزندخوندم... گرت: میره که درو ببنده و یکهو یه چیز عجیب میبینه- مالی: در قفسو باز میکنه و یه دایناسور بهش حملهمیکنه) گرت: بدون هیچ اراده ای از خودش دایناسورو آروم میکنه- [اینجا قدرت گرت معلوم میشه:ارتباط ذهنی با یه دایناسور] مالی: واو.گرت: آره! اما... حس میکنم بهش وصلم...میدونی... مالی: پس اگه الان از قدرت عجیبم که گفتم استفاده کنم باور میکنی؟! گرت: خب...بابتش متاسفم...میتونی نشونم بدی. مالی: چشماش زرد میشه و با یه دست میزو بلند میکنه- گرت: دختر...این عالیهههه؛ مالی: با خوشحالی- اره

کارولینا: زنگ میزنه به چیس- چیس: یس؟! کارولینا: میتونی...بیای پیشم؟! چیس: آمم...یکم کار دارم ولی باشه... | خونه ی کارولینا-> +چیس! توی مهمونی قبل اینکه غشکنم دستام نورانی شده بودن! چیس: نکنه اونجا چیزی زدی؟! کارولینا: چیس...لطفا... چیس: خب.اوکی بم نشون بده. کارولینا: بت گفتم بیای تا اگه دوباره غشکردم پیشم باشی! چیس:فاین. کارولینا: دیشب؛ وقتی دستبندم از دستم جدا شد اینجوری شد! دستبندو درمیاره و دوباره نورانی میشه- چیس:واو!واو واو! این...این عالی ترین چیزیه که دیدم! از اختراعات مامان بابامم باحال تره! کارولینا: مامانم میگفت هیچوقت دستبندو در نیارم...پس اون یه مانع بوده! [شبش کارولینا اتفاقی از پشتبوم میوفتهو میفهمه قدرت پروازم داره]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این عالیهه
حیح
وای...لیاقاشبیشترازکامنتاشه
:]
بیوتیفول(:
_تهتا
*تهته
پرفکتبود
فرصت؟