سلام چطورید خوشحال میشم لایک کنی شرمن ه دیر به دیر پست میزارم به هر حال مهر شروع شده دیگه 🗿🤌🏻
روز های تکراری. همیشه مجبور بودم لباس های سنگین پر از پف و به عبارتی در خور یک خانم اصیل زاده بپوشم موهای مدل دار و کفشای پاشنه بلند قوز نکن! صاف راه برو! سریع غذا نخور! و بدتر از همه مهمانی هایی که پدر و مادر به مناسبت های مختلف ترتیب میدادن انواع نوشیدنی و موسیقی های کلاسیک یه مشت ادم خسته کنند که راجب اقتصاد و سیاست حرف میزنن همه کروات میزنن و ادعا میکنن خیلی میفهمن و همسر های اون ها جوری کنارشون راه میرن انگار رسما به کاخ پادشاه دعوت شدن و من مجبورم با این افراد با احترام برخورد کنم و جلوی در کنار مادر و پدرم بایستم و به مهمان ها خوشامد بگم
همه تصور میکنن زندگی من مثل یه رویای شیرین صورتی بچه گانست که هرکسی آرزوی داشتنش را دارد اما در حقیقت به شدت تکراری و طاقت فرسا هست داستان من از اونجایی شروع شد که مادر و پدرم به مناسبت تولد شانزده سالگیم مهمانی باشکوهی ترتیب دادند در بزرگترین سالن عمارت دیوار ها با نوار هایی به رنگ طلایی تزیین شده بودند و چلچراغ های بالای سرسرا برق میزند کیک سه طبقه بزرگی وسط سالن قرار داشت که با خامه صورتی و سفید تزیین شده بود
در کناره های سالن دو میز طویل از طول تا عرض سالن قرار داشت و انواع و اقسام غذا ها، خوراکی ها، نوشیدنی ها.و... رویش چیده شده بودند من لباس بنفش رنگی به تن داشتم که با استین کلوشه و یقه خشتی طراحی شده بود مو های بلند قهوه ای رنگ ام بر روی شانه هایم ریخته بود و برق میزد مهمان ها کم کم از راه می رسیدند و من با کفش های پاشنه دارم وارد شدم همه سر ها به طرف من برگشت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی و عالی
چقد کم:(
اخه نمیخوام زیاد حوصله مخاطب سر بره سعی میکنم بیشتر بنویسم:)
اهاع:)