10 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 578 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
از جمعه در تلاشم این پارت منتشر شه🙂🤌🏻🤌🏻 23 اسلاید نوشتم که ویرایش نشده بود و باید چند روز دیگه میذاشتمش ولی چون مدت زیادی از پارت قبل گذشته کل شب رو نخوابیدم و شاید باور نکنید صبح که میخواستم برم مدرسه هم 5 ساعت بود که گیرش بودم تا براتون زودتر بذارم و بخاطر اینکه کارای آخر رو انجام بدم پای گوشی بودم و دیر رسیدم مدرسه و توی این مدتی که نخوابیدم هم فقط تونستم 10 اسلایدش رو چک و ویرایش کنم که پارت 43 رو تشکیل داده.
مطمئنا و قطعا و به احتمال 280٪ نینو متفاوت ترین آدمی بود که توی زندگیم دیده بودم! البته شایدم باید بگم اسکل و دیوونه، آره درستش اینه چون منظورم از یه موقعیت غیر منتظره و غیر رمانتیک رو نفهمیده. همه از این کار شکه بودن و نگاهمون روی نینو بود، دست اون مردی که باهاش درگیر بودم قبل از این حرکت نینو، با تمام توانش سعی در خنثی کردن زور من داشت ولی الان شل شده بود نشونه از این میداد که اونم به اندازه خودش تعجب کرده. آلیای دست و پا بسته فقط گیج نینو که منتظر زانو زده جلوی اون مبل پاره پوره رو نگاه میکرد و کم کم پشت پلکاش شروع کرد به پریدن و مطمئن بودم الان با هضم موضوع در آستانه ی قاطی کردن و عصبی شدن تا حد آخره. آب دهنم رو قورت دادم و هر ثانیه منتظر اتفاق غیر منتظره ای مثل یه واکنش بد از آلیا بودم ولی بر خلاف چیزی که انتظار داشتم، در انبار باز شد و چند تا آدم گنده هیکل نمایان شدن. از همونجا یکیشون سریع داد زد: رییس گفت منتفیه، زود باشین بریم! اون دوتا آدمی که من و آدرین باهاشون در گیر بودیم هم با استفاده از شک زدگی ما که باعث شده بود دیگه باهاشون درگیر نباشیم، پا به فرار گذاشتن. نگاهی به آدرین که اون هم من و نگاه میکرد کردم و بی اینکه حرفی بزنیم از چشمامون معلوم بود داریم توافق میکنیم که بدوییم دنبالشون. سریع با گرفتن نگاه از همدیگه شروع کردیم به دویدن و با چندین متر فاصله پشت سر اونا که از انبار خارج شدن رفتیم. اون آدما تقسیم شدن و سوار دوتا ماشین مشکی شدن و با سرعت از اینجا دور شدن و ما فقط بعد از سه متر دویدن دنبال ماشیناشون متوجه شدیم با دویدن کاری از پیش نمیبریم. ماشین هم که نداشتیم دنبالشون بریم، ماشین نینو هم کارتش دست خودش بود. نفس زنان برگشتم سمت آدرین و اون هم همزمان برگشت سمتم، چند ثانیه هم دیگه رو نگاه کردیم و نفس نفس زدیم تا بالاخره نفسامون آروم شد که آدرین یکی از دستاش رو بالا اورد: بیخیال اون آدما شو، فک کنم مربوط به کار آلیاست. متعجب گفتم: کارش؟ آدرین سری به معنی مثبت تکون داد: آره، خبرنگار شدن این مشکلاتم داره دیگه، شاید یکی که ازش خبر پخش کرده میخواسته انتقام بگیره، حتما خودش پیگیرش میشه و درستش میکنه. پوف، بازم داشتم ضایع بازی در میوردم؛ فکر کرده بودم منظورش از کار آلیا، کار توی شرکت منه و هربار که بحثی درباره ی شرکت میشه هم همش یکم تا سوتی دادن فاصله دارم و هم یه قیافه احمقانه متعجب به خودم میگیرم. با یاد آوری گندی که نینو بالا اورده بود سری برای آدرین تکون دادم: درست میگی، بهتره الان تمرکز کنیم روی... قبل از اینکه حرفم کامل شه آلیا و نینو از انبار بیرون اومدن و با دو اومدن سمت ما. وقتی دیدن خبری از اون آدما نیست، دست از برانداز کردن اطراف برداشتن و حالا اونا هم مثل ما وسط جاده گنگ و بی حرکت ایستاده بودن.
چند دقیقه ای بود که چهار تایی با همون قیافه گنگ و مثل ربات خشک شده سمت ماشین نینو میرفتیم، چون ماشینش رو با چند کیلومتر فاصله سمت چپ انبار پارک کرده بود و ما دنبال اون آدما چندین متر سمت راست انبار دویده بودیم فاصله مون با ماشینش زیاد بود. من، نینو و آدرین مثل ربات و چسبیده راه میرفتیم ولی آلیا حرصی و محکم قدم برمیداشت و همش زیر لب هرچی به دهنش میومد میگفت که 99 درصدش هم فح.ش بود. آلیا که بخاطر قدمای حرصیش از ما کمی جلوتر بود یهو سرش رو بالا اورد که باعث شد ما سه تا که الان از عصبانیتش حساب میبردیم یهو سر جامون خشک شیم و با برگشتنش به چشمای عصبانی با رگای قرمز باد کرده ش نگاه کنیم. نگاهش از روی من و آدرین گذشت که باعث شد کمی خیالمون راحت شه اما روی نینو ایستاد و باعث شد نینو یهو قلبش از ترس بایسته، این رو از اینکه یه قدم به عقب گذاشت و انگار نفسش حبس شده بود که صدای نفساش نمیومد و صدای تپش بلند قلبش دیگه به گوش نمیرسید فهمیدم. ترسناک نینو رو نگاه میکرد که بالاخره به حرف اومد و با صدای فوق العاده عصبی و ترسناکش گفت: تو... تو.. توی گوتومییییی! گوتومی رو کشیده داد زد چون شروع کرد به دویدن دنبال نینو و نینو هم پا به فرار گذاشت. همزمان با آدرین برگشتیم سمتی که نینو فرار کرده بود و آلیا با سرعت بالایی دنبالش میدوید که حرفی که آلیا زده بود تازه برام معنی پیدا کرد، گوتومی! با تکرار صداش توی سرم هینی کشیدم. آدرین همونطور که خیره روبرو و تلاش های آلیا برای گرفتن نینو بود خندید: نترس، نهایتش دوتا سیلیه و آخرش که ازدواج میکنن. یقه ش رو گرفتم و برگردوندم سمت خودم که مجبور شد باهام چشم تو چشم شه. ابرو بالا انداختم و بیشتر صورتم رو نزدیکش کردم: معلومه که اینجوری نیست! آدرین متعجب در حالی که سعی میکرد فاصله ی بینمون و یقه ی چنگ شده ش توی دستم براش عادی شه گفت: پس چی؟ یقه ش رو ول کردم و چرخیدم سمت آلیا و نینویی که هنوزم موش و گربه بازیشون ادامه داشت: گوتومی یه فح.ش خیلی بد ترکیه، (واقعا نیستا از خودم در اوردم) آلیام که به چند زبون فقط از این حرفا بلده! یعنی ببین میترسم در حدی بهش برخورده باشه که فقط هرچی از دهنش در میاد به نینو بگه و آخرم باهاش کات کنه. آدرین که بین حرفم انگار فقط از قسمت چیزی که آلیا به نینو گفت خوشش اومده بود و گرفته بودتش، خیره نیمرخم شد: مگه معنی این گاتومی چیه؟ برگشتم سمت قیافه منتظرش و دست به کمر گفتم: اولا گاتومی نه و گوتومی، دوما از بین حرفام فقط همین نظرت رو جلب کرد؟ لبخند دندون نمایی زد: نه، ولی خب برای اینکه کامل درک کنم باید بدونم چی بهش گفته تا متوجه کل منظورت شم. دست به سینه برگشتم سمت روبرو و جایی که هنوزم آلیا نینو رو دنبال میکرد و الان حواسشون به ما نبود و به نینویی که داشت سمت ما میدوید و تا حدود 10 ثانیه ی دیگه بهمون میرسید خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم: ک... (مثلا از اون بداش🗿) آدرین که معلوم بود الان از تعجب شاخ در میاره نگاه از نینو و آلیا گرفت و با چشمای گشاد شده برگشت سمتم: با من بودی؟ با این حرف و لحنش یهو زدم زیر خنده. با خنده به چشمای متعجب و مظلومش نگاه کردم و همین که اومدم بهش بگم منظورم چی بوده، ده ثانیه تموم شد و نینو با سرعت از بینمون رد شد و طوری خورد بهمون که هردومون عقب عقب رفتیم و فقط نیوفتادیم. در همون حال که میدوید برگشت به پشت و دیدن مایی که تقریبا بهمون تنه زده بود و پرتمون کرده بود کنار، داد زد: ببخشید! توروخدا کمک!!
قبل از اینکه واکنشی نشون بدیم اینبار آلیا از بینمون رد شد و ولی بخاطر فاصله ای که نینو به وجود اورده بود بهمون تنه نزد و حالا که از نزدیکمون رد شده بود شنیدم که هنوزم داره به هر زبونی و هرچی که بلده حرف نثار نینو میکنه. در حالی که برای کمک به نینو و تموم کردن این بازی، دنبالشون میدویدم بلند منظورم رو برای آدرین داد زدم: شنیدی که، اون چیزی که گفتم یکی از میلیون ها چیزی بود که آلیا داره بار نینو میکنه. از وقتی یادم میاد توی دو حریف نداشتم و همیشه آلیا توی بازی های دویدنی ازم میباخت و به همین خاطر بهم میگفت شترمرغ. هیچکدوم نمیدونستیم خوب دویدن چه ربطی به شتر مرغ داره ولی لقب باحالی بود. از آلیا جلو زدم و سریع روبروش ایستادم که باعث شد آلیا متعجب ترمز کنه و بخاطر سرعت بالاش، کفشاش روی آسفالت با صدای بدی کشیده شه و به من برخورد کنه. من ولی چون میدونستم اینجوری میشه دستم رو جلوش گرفتم که نیوفتیم زمین و آلیا حالا توی بغلم بود. سریع خودش رو عقب کشید و صاف ایستاد: چیکار میکنی؟ دستم رو به سینه گره زدم و با نوک کفش پای راستم به نشونه ی شاکی بودن به زمین ضربه زدم و ابرو بالا انداختم: مگه قرار نشد دیگه از این کارا نکنی؟ شاکی و متعجب با دستش به پشت سرم و نینویی که حالا ایستاده بود و ما رو تماشا میکرد اشاره کرد: مگه نمیبینی؟ چطور میتونم نسبت به این ... سکوت کرد و نفس عمیقی کشید: همون غیر قابل پخشی که خودت میدونی بی توجه باشم؟ مگه ندیدی کارشو؟ من تا این و پاره نکنم دست برنمیدارم، حالا ببین! و با این حرفش انگار دوباره آتیشش برای حساب نینو رو رسیدن بیشتر شده باشه اومد دوباره دنبالش بدوئه که سریع، محکم لباسش رو گرفتم که بخاطر شتابش و محکم گرفتن من دکمه ش باز شد و از حرکت ایستاد. نگاهی به نینوی ترسیده که با تکون خوردن آلیا میخواست فرار کنه و نگاه دیگه ای به آلیا کردم و کمی فکر کردم، خب راستش دلسوزی رو جایز نمیدیدم چون هیچ دختری دوست نداره عشقش انقد ضایع ازش خواستگاری کنه پس شونه ای بالا انداختم: باشه من دخالت نمیکنم، پارش کن. یکی از انگشتام رو باز کردم و همین که اومدم لباسش رو ول کنم، نینو داد زد: نههه! سرم رو بالا اوردم و به چشمای ملتمسش نگاه کردم که مظلوم گفت: توروخدا جای اینکارا یکم آرومش کن حداقل زنده بمونم! بازم نگاهی به چشمای معصوم نینو و نگاهی به آلیای اخمو کردم، حالا این حرف به دودلی انداخته بودتم که دوستم یا اون یکی دوستم. آخر چشمای مظلوم نینو کار خودش رو کرد و باعث شد بچرخم سمت آلیا: الان ولت میکنم و خودت هم میدونی که اگه دوباره قصد دنبال کردنش رو داشته باشی میتونم بگیرمت، پس دختر خوبی باش. با غیض نگاهش رو از نینو گرفت و پوفی کشید که لباسش رو ول کردم و آلیا شاکی دکمه ی باز شده ی لباسش رو بست. همونطور که سرش پایین بود و خیره دکمه لباسش بود، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و وقتی دید مصمم و دست به سینه حواسم بهش هست، سرش رو بالا اورد و به پشت سرم نگاه کرد و کم کم چشماش ریز شد و با دستش به جایی که خیرش بود اشاره کرد: اون چیه؟ متعجب برگشتم به پشت: چی؟ با صدایی که اومد دوباره چرخیدم سمت آلیا و وقتی جاش رو خالی دیدم، شک زده با چشمام دنبالش گشتم و با دیدنش که دوباره داشت دنبال نینوی مظلوم میدوید هم خنده ام گرفته بود و هم احساس اسکل بودن بهم دست داده بود.
با خنده سری به تاسف تکون دادم که با احساس ایستادن آدرین کنارم، برگشتم سمتش و خیره نیمرخش شدم. همونطور که با چشماش آلیا و نینو رو دنبال میکرد، خطاب به من گفت: چیز مهمی رو که از دست ندادم؟ بالاخره بله گفت؟ با این حرفش خندم گرفت، قشنگ معلوم بود آلیا رو نمیشناسه! با خنده مثل خودش به روبرو خیره شدم و خطاب بهش گفتم: عزیزم، رسمش اینه که اول نینو کلی کتک بخوره و بعد هم هرکاری آلیا میگه بکنه، آلیا یه جفت برای پشمک بیاره و نینو جیکشم در نیاد، و یه خوستگاری درست حسابی بکنه تا شاید جواب مثبت بگیره ولی تا آخر زندگی مشترکشون بازم باید سر کوفت بشنوه. با خنده دستی به گوشه ی چشمم کشیدم و اشک سرازیرم رو پاک کردم: یعنی میتونم تصور کنم آلیا همینکه بچه ی یه روزشون رو بغل میگیره به جای اینکه بهش خوش آمد بگه واسه به دنیا اومدنش، بهش میگه تو حاصل خواستگاری بابات از من وقتی که دزدیده شدم بودم توی یه انباری پر از کاه با دست و پای بسته ای. با تصور اون روز و آلیایی که با لباس بیمارستان داره به بچه ی کوچولوش توی بغلش این حرفا رو میزنه، شروع کردم به خندیدن و آدرین هم که مثل خودم قوه تخیلش قوی بود با تصورش مثل من شروع کرد به خندیدن، اون خنده های قشنگی که خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودم حاضرم کل عمرم یه جک بی مزه بگم تا اینطوری بخنده! موش و گربه بازی های آلیا و نینو داشت پیش ما کشیده میشد که نینو با دیدن من و آدرین برای اینکه دوباره بهمون تنه نزنه، ترمز کرد و آلیا که داشت پشت سرش دنبالش میکرد و هی تکرار میکرد اگه جرات داری وایسا، سانسور سانسور سانسور سانسور و بازم سانسور، به خاطر اینکه انتظارش رو نداشت، نتونست ترمز کنه و بهش بر خورد کرد و ولی نینو تا اومد عکس العملی نشون بده آلیا سریع یقش رو گرفت و سمت خودش کشید و نفس زنان گفت: دیگههه.. گرفتمت! گردن نینو رو دو دستی چسبید و انگار میخواست خفه اش کنه شروع کرد به از سر و کولش بالا رفتن و نیشگون گرفتن و کشیدن موهاش و گوشاش و گاز زدن شونش و از هر نوع آزاری که فکرش به ذهن آدم خطور کنه و نکنه. نینو هم که عین فولاد، نمیدونم چه مرگش بود جای اینکه دردش بیاد خندش گرفته بود و به زور نمیخندید که آلیا بیشتر کفری نشه و یه وقت سکته نکنه بچه. بالاخره آلیا از سر و کول نینو پایین اومد و دست به سینه رو برگردوند: با همتون قهرم! با خنده نگاهی به نینو انداختم که شونه بالا انداخت و دستی به لپش که جای دندونای آلیا ردیف و قرمز روش پیدا بود کشید: مرینت البته که باید باهم حرف بزنیم. با خنده سری تکون دادم: بیا، حرف میزنیم. (آدرین: وقتی نینو و مرینت رفتن و با آلیا تنها شدم فرصت خوبی بود که بفهمم اونی که توی سرمه و بخاطرش به مرینت دروغ گفتم واقعیه یا واقعا دزدیده شدن آلیا ربطی به پدرم نداره. سریع آلیا رو صدا زدم که برگشت سمتم: چیه؟ دستپاچه کاملا چرخیدم سمتش و به انبار اشاره کردم: اونایی که دزدیده بودنت... احیانا کار پدرم که نبوده!؟ پوزخندی زد و با تمسخر شونه بالا انداخت: یعنی واقعا در این حد به پدرت اعتماد نداری که شک کردی بهش؟! کلافه پوفی کشیدم: نیست؟ من اعمال اون رو میدونم و کسی که پروژه رو از شرکتش دزدیده خودم بودم و مرینت رو هم با خودم برده بودم و نگهبان صورتش رو دیده و حتما به پدرم گفته، پدرم الان فکر میکنه مرینت پروژه رعد رو دزدیده و میخواسته از طریق تو جواب کار مرینت رو بده. آلیا با حیرت سر تکون داد: شاید، حالا تکه های پازل با هم جور در میاد!)
نگاه از آلیا و آدرینی که داشتن حرف میزدن گرفتم و برگشتم سمت نینو که فقط خیره نگاهم میکرد: خب؟ منتظرم حرفت رو بزنی! نینو انگار تازه یادش اومده باشه، دست از نگاه های خیره ش بهم برداشت و با انگشت به آلیا اشاره کرد و با شک و تردید گفت: من متوجه نمیشم اشتباه کجای کارم بوده.. حیرت زده دستم رو به اطراف تکون دادم: چی؟ یعنی نمیدونی نباید اینجوری ازش خوستگاری میکردی؟ مثل خودم بین حالتای طلب کار و متعجب گفت: بله خوبم میدونم، ولی جنبعالی گفتی آلیا متفاوته و یه چیز درام و... قبل از اینکه ادامه بده و چیزایی که خودم میدونم رو بگه دستم رو به نشونه ی سکوت جلوش گرفتم که ساکت شد و منتظر شد حرفم رو بزنم. با این حرکتش شروع کردم به قدم زدن و جدی گفتم: آره من گفتم، ولی تو واقعا نمیفهمی منظور من از یه موقعیت درام و غیر منتظره و همون چرت و پرتا توی یه انباری موقعی که دزدیده شده و دست و پاش بستس اونم جلوی اون دزدا نیست؟ متفکر لبه کلاهش رو صاف کرد: پس چی؟ شونه ای بالا انداختم: بیخیال من دیگه تو کارای شما دخالت نمیکنم، همینشم شکر خوردم بهت همچین حرفی زدم. سری به چپ و راست تکون داد: باشه. با دیدن قیافش یاد وقتی که از آلیا فرار میکرد افتادم و کم کم خندم گرفت و خطاب بهش گفتم: یه لحظه وایسا. با این حرفم ایستاد و چرخید سمتم: چی شد؟ اشاره ای به کمرش کردم و با همون خنده ی ریز توی صدام گفتم: تو یه هفت تیر داری، بعد از آلیا میترسی؟ با این حرفم خودش هم خندش گرفت و اسلحه رو از کمرش باز کرد و سمتم گرفت، با خیال به این که میخواد شلیک کنه متعجب خیرش شدم که جلوی چشمای متعجبم، بازش کرد و طرفم گرفت. با همون نگاه متعجب به سختی چشم از نینو گرفتم و به تفنگی که سمت گرفته بود دوختم ولی هنوزم گیج بودم و نمیدونستم چرا داره تیر های تفنگش رو به من نشون میده که با خنده در جواب به گیجیم گفت: احیانا اگه این تیر داشت و نمایشی نبود، خشابش جای مشکی نباید طلایی میبود؟! با این حرف تازه گرفتم و متوجه شدم اصلا تفنگی که توی یه قبرستون پیدا میشه تیر کجاشه که من انقد جدیش گرفتم؟ با این فکر کم کم خندم شدت گرفت و اشک بود که از چشمای خندونم سرازیر بود. سری به تاسف برای نینو تکون دادم و خواستم سمت آدرین و آلیا برم که با دیدن نگاه های خیره آدرین و اخموی آلیا، از حرکت ایستادم و نگاهم روی آلیا چرخید. متعجب از ابروهای در همش گذشتم و دستاش که به سینه گره زده بود رو از نظر گذروندم که نگاهم روی کفشاش که هی منتظر و عصبانی به زمین میکوبیدتشون ثابت موند. آلیایی که من میشناختم در این حد بهش بر نمیخورد و جدی نمیگرفت ولی الان... دوباره صورت اخموش رو نگاه کردم و با گرفتن رد نگاهش رسیدم به نینو که پشت سرم ایستاده بود و همش طول خط سفید روی زمین رو قدم میزد و معلوم بود سخت مشغول فکر کردنه. پوفی کشیدم و سمتش رفتم: نینو؟ ایستاد، فکر کردم الان برمیگرده اما انقدر توی فکر بود که صدام رو نشنیده بود و فقط زیر لب با خودش تکرار کرد: نه، شیرینی و گل یا... ساکت شد و دوباره به فکر فرو رفت و شروع کرد به قدم زدن. به آخر خط که رسید، چرخید و خواست دوباره طول خط رو راه بره که با دیدنم از حرکت ایستاد و متعجب گفت: چرا هنوز اینجایی؟ ابرویی بالا انداختم: باید کجا باشم؟ شونه ای بالا انداخت: بیخیال. معلوم بود حواسش اومده سرجاش و دست از فکر کردن برداشته؛ حداقل اینجا، چون سمت بچه ها دوید و همونطور که بهشون نزدیک میشد و از من دور، براشون دست بلند کرد و چیزی گفت.
پوفی کشیدم و با قدم های بلند سمتشون رفتم. با این که نمیخواستم دخالت کنم ولی دوست نداشتم آلیا ناراحت باشه و نینو انقدر فکر کنه که مغزش بسوزه، پس باید خودم آشتیشون میدادم و کاری میکردم مث آدم ازدواج کنن. روبروشون ایستادم و با ذوق نمایشی گفتم: بچه هااا یه ایده عالی دارم کی پایس؟؟ آلیا منتظر چشماش رو ریز کرد و این نشون میداد به هدفم نزدیک شدم و موفق شدم کنکجاوش کنم پس زبونی روی لب هام کشیدم و بی توجه به واکنش بقیه، همونطور که خیره آلیا بودم گفتم: بیاین اول خریدش رو انجام بدیم بعدش بهتون میگم برا چیه. با سر اشاره ای به نینو کردم که متوجه شد قراره بعدا براش توضیح بدم و سریع دستاش رو به نشونه ی استقبال باز کرد: من که فک میکنم بعد همچین شبی لازمه. بدون اینکه به حرفا و اعتراضای آلیا و آدرین توجه کنه سمت ماشین هلشون داد. همونطور که دنبالشون قدم میزدم، توی فکر بودم و نقشه رو مرور میکردم که با برخوردم به چیزی، از فکر بیرون اومدم و لباسی که میدونستم متعلق به نینوئه رو با چشمام دنبال کردم تا رسیدم به صورتش. نینو همونطور که دستی جای دندونای آلیا روی گردنش میکشید با صدای خسته و کمی ضعیف خطاب بهم گفت: نقشت چیه؟ بیخیال بدون اینکه جوابی بهش بدم کارت ماشینش رو از دستش کشیدم. با یه حرکت در ماشین رو باز کردم و بعد از سوار شدن، ماشین رو روشن کردم و منتظر نینو موندم. از آینه دیدم که داره سمت در راننده میاد و فهمیدم میخواد سر اینکه کی رانندگی کنه و ماشینش غیرت بازی در بیاره پس چند بار بوق زدم و با دستم به صندلی شاگرد اشاره کردم که پوف کشان ماشین رو دور زد و سوار شد. همینکه نشست و در رو بست، برگشت سمتم: چی... قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه سریع حرکت کردم که باعث شد بچسبه به صندلی و ترسیده با دستش برای پیدا کردن کمربند آزمون خطا کنه. بالاخره کمربند بین انگشتاش اومد و نینو مثل یه دارایی با ارزش سریع از جلوی بدنش رد، و قفلش کرد. جلوی فروشگاه ایستادم و برای اینکه به بچه ها بفهمونم باید پیاده شن اول خودم پیاده شدم و بی توجه به چیز دیگه ای داخل شدم و اونا هم کمی بعد دنبالم داخل شدن. سعی کردم با دنبال لباس گشتن از دست سوالاشون فرار کنم پس سریع خودم رو مشغول نگاه کردن به لباس صورتی ای که جلوم بود نشون دادم. زیر چشمی نگاهی به بچه ها کردم که با دیدنشون توی فاصله کمی بهم، از جا پریدم و یه قدم به عقب گذاشتم: ترسوندینم، چتونه؟ آلیا دست به سینه گفت: ما رو مسخره کردی؟ چرا اوردیمون اینجا؟ چشمم روی توی حدقه چرخوندم: فقط یه دست لباس خوشگل برای خودتون بخرین بعد میگم قراره چیکار کنیم. آلیا اومد اعتراض کنه که دستم رو به نشونه ی سکوت جلوش گرفتم: و اعتراض هم نداریم، ازش خوشتون میاد. بچه ها که معلوم بود خودشون هم دیگه حوصله بحث ندارن پخش شدن و شروع کردن به نگاه کردن لباسا. با دیدن کلاه مشکی ای که روش با سفید تیک کشیده شده بود، با خوشحالی برش داشتم. این قطعا خیلی بهم میومد و با لباسی که انتخاب کرده بودم تقریبا ست میشد.
بعد از خرید، دوباره سوار ماشین شدیم و بازم من راننده بودم. جلوی مقصد اصلی پارک کردم و قبل از اینکه کسی چیزی بگه، خطاب بهشون گفتم: لباس منم پشته با خودتون بیاریدش، مرسی. سریع پیاده شدم و داخل دویدم و وسط سالن ایستادم، نینو که باید خواننده میشد با اون صداش. میدونستم وقتی آهنگ میخونه از نظر آلیا خیلی کیوت میشه و چه چیزی بهتر از استفاده از نقطه ضعفش برای بخشیدن نینو؟ تازه اونم وقتی نینو توی متن آهنگ ازش طلب بخشش کنه؟ نچ عمرا اینبار دوباره اخماش رو توی هم کنه و دست به سینه باشه. با اومدن بچه ها همینکه آلیا میخواست حرفی بزنه، پاکت لباسام رو از دستش کشیدم: هرکس توی یه اتاق لباسش رو بپوشه. خودم سریع توی اولین اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم و کمی بعد همه آماده بودیم.... وسط سالن ایستادم: چی؟ یعنی هیچکدومتون خوشتون نمیاد؟ وقتی دیدم بچه ها هنوز دارن دست به سینه نگاهم میکنن لب و لوچم آویزون شد که آلیا همونطور که سعی در بیرون اوردن لباساش داشت و زیر لب زمزمه میکرد: کارائوکی، مسخرمون کرده. به سمت اتاقک ته سالن به راه افتاد که دستش رو گرفتم: هی هی وایسا بینم خانوووم. سر جاش ولش کردم و دویدم سمت کلیدای برق. خاموششون کردم و نورای رنگی رو روشن کردم و بعد برداشتن میکروفون، دکمه ی ماشین کارائوکی رو زدم و آهنگ پخش شد. به سمت بچه ها دویدم و در همون هین اول آهنگ رو خوندم: هی، هی، هی... نزدیکشون ایستادم و جلوی چشمای متعجبشون میکروفون رو سمت نینو گرفتم و آروم بقیش رو براش زمزمه کردم: من متاسفم، لطفا از من دلخور نباش. نینو توی هپروت بود ولی با بشکنی که زدم سریع به خودش اومد و چیزی که گفته بودم رو تکرار کرد و برای اینکه ریتم از دست نره من سریع ادامش رو خوندم اما با دیدن آلیایی که جور خاصی نینو رو نگاه میکرد نیشم باز شد و بقیش رو پر انرژی همونطور که توی سالن میچرخیدم و بالا و پایین میپریدم خوندم. مطمئنم اینکه نینو با گیجی آهنگ رو خوند حتی باعث شد از نظرش با نمک تر از اونی باشه که بشه باهاش قهر بود. توی هوا پریدم طرف بچه ها و میکروفون رو سمت آلیا که حالا لبخند زده بود گرفتم که آلیا همکاری کرد و بقیش رو خوند. با دیدن آدرینی که این وسط گیج ایستاده بود خندیدم و توی میکروفون گفتم: عشقم یکم من و همراهی کن. در واقع این متن موزیک بود که منظورش این بود باهام راه بیا و ببخشم ولی من منظورم این بود همکاری کن و آهنگ بخون. میکروفون رو جلوش گرفتم که آدرین خودش رو عقب کشید و به نشونه ی نخواستن سرش رو به چپ و راست تکون داد. شاکی گفتم: اینجا از این لوس بازیا نداریمااااا، هرکی من گفتم ادامه ش رو میخونه. دوباره میکروفون رو سمتش گرفتم که اومد فرار کنه. سریع از پشت لباسش رو گرفتم و کشیدمش وسط جمع ما سه تا که بالا و پایین میپریدم و آهنگ رو داد میزدیم ولی آدرین به طرز فجیعی فکر میکرد دیوونه شدیم و فقط قصد فرار داشت. با خنده توی میکروفون برای آدرین که مارو عجیب و مثل آدم فضایی میدید متن آهنگ رو گفتم: از من نترس، راحت باش! آدرین متعجب نگاهم کرد که خنده ای سر دادم و میکروفون رو جلوش گرفتم: بیخیال! کارائوکی خوندن به همین دیوونه بازیاشه یه شب و خوش باش! آدرین که انگار کم کم یخش داره وا میشه سرش رو کمی جلو اورد و با زیر چشمی نگاه کردن به تلویزیون بزرگی که متن روش حرکت میکرد بقیش رو خوند. انقد با اون یخ کامل آب نشده و قیافه مظلوم جذاب شده بود که بی اختیار خندیدم و کلاهم رو از روی سرم برداشتم و روی موهای طلاییش گذاشتم.
*** هراسون و با خنده و نفس زنان سمت ماشین نینو دویدیم و سوار شدیم. اینبار نینو پشت فرمون نشست و سعی در روشن کردن ماشین داشت. آلیا که پیش من عقب نشسته بود با خنده و نفس بریده از پشت صندلی نینو رو گرفت و تکون داد: جون مادرت برو الان یارو شتکمون میکنه. با لبخند از توی آینه چشمای خندون آدرین رو نگاه میکردم که با حرکت یهویی ماشین، همه تکون بزرگی خوردیم و باعث شد نگاهم ازش گرفته شه. با خنده از شیشه به مردی که چند قدم دنبالمون دویده بود و الان ایستاده بود و داشت انگشت اشاره ش رو تکون میداد و بد و بیراه میگفت نگاه کردم. بالاخره نفسامون آروم گرفته بود و ماشین سکوت عجیبی داشت که آلیا بدون معطلی شکستش: داری کجا میری؟ با این حرف نینو ماشین رو متوقف کرد و نگاهی به اطراف انداخت: انقد حواسم پرت فرار بود متوجه نشدم، واقعا اینجا کجاست که اومدم؟ از شیشه بیرون رو نگاه کردم: اینجا یه جای قدم زدن و نیمکت و وسایل ورزشی داره. آلیا با خنده همونطور که پیاده میشد گفت: نه بابا نابغه! پیاده شدیم و همه گی روی نیمکت بزرگی نشستیم که نینو با یاد چیزی خندید و با حرفی که زد فهمیدم یاد چی: آخه این چه کاری بود؟ با خنده سری تکون دادم: من چمیدونستم اینجوری میشه طرف میوفته دنبالمون. آدرین با خنده و خسته سرش رو به نیمکت تکیه داد: برای امشب دیگه کافیه. آلیا نگاهی بهش انداخت و تاسف بار گفت: این نهایت هیجانیه که تو داری؟ بدبخت منم که فردا صبح 5 تا امتحان و کلی درس دارم. سری به تاسف تکون دادم و برگشتم سمتش: من جهشی میخوندم همه درسا رو، هر روز کم کمش 10 تا امتحان داشتم. نینو که میخواست کم نیاره بادی به غب غب انداخت و جدی گفت: منم روزی 12 ساعت میخوابم. همه چند ثانیه متوجه نشدیم ولی با فهمیدن موضوع زدیم زیر خنده. کمی بعد که جمع آروم شد برگشتم سمت آلیا: راستی گفتی فردا دانشگاه میری؟ سری به تایید حرفم تکون داد: حالا چرا مهم شده؟ لبخند مسخره ای زدم: همینجوری! درواقع دلم برای دانشگاه تنگ شده بود ولی دوست نداشتم بین بچه ها بگم که سوژه شون شم و یه عمر همش بهم بگن بچه مثبت، فقط دلم برای اون روزا تنگ شده بود؛ مخصوصا سال آخر که آدرین استادم بود! با حسرت آهی کشیدم که تازه از فکر بیرون اومدم و متوجه شدم همه نگاها رومه. سرم رو که بالا اوردم با نگاهای خیرشون مواجه شدم و من هم همونجور خیرشون موندم. آلیا که از این نگاهای خیره خسته شده بود سری تکون داد: حالا چرا آه میکشی چی شد؟ شونه ای بالا انداختم: نمیدونم فقط دلم خواست دوباره بیام... نگاهی به جمع کنجکاو انداختم: بیخیال! بچه ها که خورده بود توی پرشون پوکر نگاهم کردن که آلیا چشم غره ای بهم رفت: اگه نگی چه مرگت شد بهت میگم مارمولک. میدونست از این لقب بدم میاد و دست گذاشت روی نقطه ضعفم. یه زمان همش بهم میگفت مارمولک و کلی طول کشید تا این تیکه کلام رو از دهنش بندازم، همش هم با لحنی میگفت که به نقطه جوش میرسیدم. پوفی کشیدم: دلم برای دانشگاه تنگ شده بود بابا. آلیا متعجب گفت: واقعا؟ دانشگاه؟ سری تکون دادم: آره، دلم اون محیط رو میخواد. سرم رو به آهن سرد نیمکت تکیه دادم و همونطور که ستاره ها رو نگاه میکردم پاهام رو تکون دادم: میدونی، انگار دلم لک زده واسه خل و چل بازی با دوستا و تقلب سر امتحانا. آلیا که اصلا درد و دل بلد نبود مثل همیشه ضد حال و نمک روی زخم بپاش گفت: خب میخواستی جهشی نخونی که زود این دوران و از دست بدی.
وقتی دید چجوری نگاهش میکنم دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت: باشه بابا، اگه دوست داری فردا با من بیا ولی من تضمین.. با خوشحالی روی نیمکت نیم خیز شدم: واقعا؟ سری تکون داد: آره ولی.. ذوق زده دستاش رو گرفتم: فردا صبح در خونتون منتظرم دیر نکن. به این همه بچه بازیم خندید و سری تکون داد: باشه. نینو خمیازه ای کشید: بهتر نیست بریم خونه؟ وقتی دید همه نگاهش میکنیم برگشت سمتمون: چیه؟ خب نصف شبه، خستم. شونه ای بالا انداختم و دوباره سرم رو روی نیمکت ولو کردم: شب بخیر! فهمید قصد تکون خوردن ندارم در نتیجه سری تکون داد و بلند شد: پس میبینمتون. با آدرین مشتشون رو به هم زدن و من فقط همونطور که ستاره ها رو نگاه میکردم براشون روی هوا دستی تکون دادم. کمی بعد صدای ماشین نینو که دور میشد نشونه از رفتنشون داد. با وزیدن باد عطر آدرین توی هوا پخش شد و بینیم رو قلقلک داد، ریز خندیدم و چشمام رو باز کردم که با احساس خیس شدن پوست سرم چند ثانیه از حرکت ایستادم. متعجب روی نیمکت صاف نشستم و دستم رو سمت سرم بردم تا ببینم چرا خیس شده که قطره آبی روی دستم ریخت. آدرین که زیاد غافلگیر نشده بود، از روی نیمکت بلند شد و دستش رو سمتم گرفت و بی تفاوت گفت: بارون داره شروع میشه، باید پناه بگیریم. بارون، اون قطره های سرد بارون بود! بار دیگه به دستش نگاه کردم، بهش اعتماد داشتم پس بی فکر کردن دستم رو محکم توی دستش قفل کردم، بدون اینکه بفهمم داره کجا میبرتم فقط دنبالش میرفتم. با تعجب جایی که ایستاد و دستم رو ول کرد رو برانداز کردم، اینجا هم یه نیمکت بود ولی با این تفاوت که بزرگ تر بود و سر پوشیده بود و از ریختن بارون روی سر و صورتمون جلوگیری میکرد. قطرات بارون روی صورتم رو پاک کردم و به سمت آدرین که روی نیمکت پاش رو روی هم انداخته و راحت نشسته بود برگشتم و آروم کنارش نشستم: حالا چرا نیمکت؟ بی اینکه برگرده سمتم لبخندی زد که از نیمرخ میتونستم ببینمش. نفس عمیقی کشید و دستش رو روی نیمکت تا کنار سرم اورد و آروم با دست، سرم رو به شونش تکیه داد که چشمای گشاد شده از تعجبم رو بالا بردم و صورتش رو برانداز کردم. بالاخره از سنگینی نگاهم به حرف اومد و همونطور که نگاه از بارون نمیگرفت در جواب به سوالی که توی چشمام آشکار بود گفت: میخواستم اولین بارون پاییزی رو از دست ندیم. حیف بود اگر باهم تماشاش نمیکردیم مگه نه؟ به سختی چشم از صورتش گرفتم و قطرات بارون که حالا با شدت بیشتری میبارید و صدای شرشر مانندش توی کل پاریس پیچیده بود رو نگاه کردم. از قشنگی این لحظه حس خوبی تو وجودم پیچید، باورم نمیشد کسی که الان داره با من بارون رو تماشا میکنه آدرین باشه. دوباره نامحسوس صورتش رو نگاه کردم، واقعا این آدرین بود. خیلی تغییر کرده بود، از وقتی که به یاد دارم! بهش گفتم میخوام خودش باشه ولی اون چرا هنوزم کسیه که شناختش برام سخته؟ نمیتونم بفهمم، آدرین واقعا کسی نبود که روز اول عاشقش شدم. رفتار های احساسی ای که از خودش نشون میده خیلی عجیبن! درسته خوشم میومد ولی وقتی یادم میوفتاد آدرین کسیه که این کار ها رو انحام میده، واقعا برام غیر قابل باور بود.
بازم خاطرات روزهای دانشگاه توی سرم ورق میخورد، وقتی که آدرین گفت بارون براش فقط باریدن آبه از جلوی چشمام کنار نمیرفت؛ آخه همون استاد بی احساس الان دوست پسر احساساتی من بود که اینجوری تقریبا بغلم کرده بود و بارون رو تماشا میکرد! وقتی از افکارم بیرون اومدم و خواستم حواسم رو به اتفاقاتی که داره اطرافم میوفته بدم، تازه متوجه شدم سرم روی شونه ی آدرینه! چیزی انگار توی قلبم تکون خورد که باعث شد مثل فنر از جا بپرم و نگاه آدرین از بارون گرفته شه و دقیق من رو برانداز کنه. معذب دستم رو جلوی دهانم گرفتم و ناباور سر تکون دادم، باورم نمیشد بازم گند زده بودم! چرا نمیتونستم یه دقیقه مثل آدم کنار جنس مخالفی دووم بیارم؟ سرم رو پایین انداختم و قطره اشکی از چشمم چکید و دقیق کنار کفشم روی زمین فرود اومد و رنگ زمین به شکل دایره نامظم و درشتی تغییر کرد اما فقط برای چند ثانیه، چون باد میوزید و اون فقط یه قطره بود زود خشک شد، شایدم زمین تشنه بود و اون رو بلعید! عجیب بود که آدرین ازم نپرسید چم شده، شایدم چون دستم روی صورتمه و موهام دورم پخش شده و به صورتم دیدی نداره نمیفهمه دارم گریه میکنم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و همراه گریه هق هقم شروع شد، حالا دوختن لب هام به هم و خفه کردن هق هقم بین لب و فشار دادن چشمام روی هم فایده نداشت آدرین حتما کاملا متوجه شده بود دارم گریه میکنم. انقدر چشمام رو محکم روی هم فشار داده بودم که قطره های اشکم پشت سر هم میریختن و چشمام به شدت میسوخت. بخاطر اینکه لبم رو خیلی محکم به دندون گرفته بودم هق هقم داشت با تکون خوردن خفیف شونه هام واکنش نشون میداد و صدا های نامفهومی از بین لبام خارج میشد. با نشستن دستی روی موهام از جا پریدم و موهای پریشون و پخش شده دورم تکونی خوردن. دستی که قطعا متعلق به آدرین بود موهام رو پشت گوشم زد و بی حرفی بغلم کرد. واقعا این لحظه مدیونش بودم که بجای سوال پیچ کردنم آرامشی که میخواستم رو بهم داده بود. با دلتنگی بغلش کردم، انگار این آغوش چیزی داشت که دلم نمیخواست ثانیه ای هم ازش دور باشم، شاید اون چیز صاحبش بود! نمیدونم چقدر توی بغلش بودم و گاه گاه با چیزایی که توی ذهنم میگذشت محکم به خودم میفشردمش که دیگه خبری از گریه و هق هق نبود و اشک روی صورتم خشک شده بود ولی قلبم هنوزم مثل لحظه ی اولی که بغلم کرد با شدت میکوبید و قصد آروم گرفتن نداشت. مثل جوجه بی پناهی همش سعی میکردم خودم رو بیشتر توی بغلش جا کنم و دلم میخواست تا ابد هم همونجا بمونم! اینجوری از همه ی دنیا و وظایف و مسئولیت ها و بدی ها دور بودم و مجبور نبودم توضیح بدم که چه مرگمه، فقط راحت توی بغلشم و ازش آرامش میگیرم و قلبم همچنان میتپه؛ همین کافیه! ولی فکر اینکه اون بیکار نیست که تا ابد به من توی آغوشش پناه بده باعث شد قلبم دیگه با صدای بلند نتپه و برای مواجه شدن با حقیقت آروم از بغلش بیرون بیام، بالاخره باید بازم دروغی سر هم میکردم، یا چمیدونم شایدم واقعیت رو بهش بگم.(این پارت بجای اینکه نظرتون رو درباره داستان بگین، از مدرستون و برنامه ای که فردا دارین بگین. برای من که فردا میشه دوشنبه پیام دارم با مطالعات که هردو دو درس اول رو میخوان بپرسن با ورزش که باید والیبال تمرین کرده باشیم، جالب قضیه اینجاست من هرچی والیبال بلدم از خودمه و در حد یه پنجه و ساعد زدنه که اونم بعضی وقتا اشتباه میکنم چون کل دبستان ما زنگ ورزش نداشتیم و اگرم استثنایی وجود داشت، ورزشمون چی بود؟ یه توپ میدادن دستمون برین هرکاری میخواین کنین🤦🏻♀️)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
*جهت حمایت از شما
پارت بعدی؟
یعس
خبب؟
کی میزاری،؟
امشب
فک کنم اگه مشکلی نباشه فردا منتشر شده باشه
اوم.
مرسی.
سید
خوب یا بد
هستی ام:))))
بعد این همه وقت.. خب چی بگم
پیاماتو ( تو همین تستچی ) چک کن لطفا
پارت نمیدی👩🏻🦯
آمادس ولی فک نکنم خواننده داشته باشه🚶♀️
چرا ندارهههه
کی گفته ندارهههههه
فقط طولانی بده لطفاااا
من همچنان منتظر پارت بعدی هستمااا
پارت بعددددددییییییییی
ترو خدا پارت جدید بدههه
مدرسه که فقط بدبختی شنبه گفتند سه شنبه از درسای هشتمتون امتحان دارید درسایی که سه شنبه داشتیم هم امتحان گرفتند ازمون بعد چهارشنبه گفتند هفته دیگه امتحان دارید بودجه بندی هم نداره همرو بخوانید ، بهمون جزوه هم ندادند گفتند ایشالله میدیم مشاورمون هم یک روانیه میگه شما نهمید باید تا میتوانید درس بخوانید
وای درک میکنم ما هم یک شنبه از کلاس ششم امتحان داریم:)))
برا ماهم جزوه نمیدن خودمون باید تو کتاب سوال بنویسیم
از اینا زیاد دیدم آدم دلش میخواد بزنه دهنشون👍🏻🗿
مدرسه جزوه نمیده:)
چرتو پرتم زیاد میگن لازم نی انقد سخ بگیری
از سال گذشته در حد ی دوره برای درسایی ک میخای امسال بخونی میگرن
تو حتا تو دبیرستانم قرار نیست کسی بهت جزوه بده بجز مدارس غیر دولتی اونم درسایی مث ریاضی و فیزیک ک سوال داره
وگرنه اصن جزوه دس نویسه...
والا
مدرسه خبر خاصی نیست و پارگی امتحاناس دیگ ولی کلاس نهم یعنی کلاس ما همین امروز علوم گرفت_فردا تعطیله پس برنامه امروزمون
امادگی دفاعی_هنر_علوم
فقط علوم اومد بقیش بیرون بودیم خخ
راستی تو از چه فیلتری استفاده میکنی مال من کار نمیکنه
چرا همه میگه معلمامون نمیان مدرسههه، یعنی فقط ما بدبختیم و همه معلمامون حاضر و آمادن؟؟؟؟؟
برا منم فیلتر شکن کار نمیکنه با وای فای میام تستچی خودش باز میشه
من با نت خودم میام فشار بخور
من نت میخرم خخ
عالی بود