7 اسلاید صحیح/غلط توسط: Rose انتشار: 2 سال پیش 248 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر لطفاً رد نکن لطفاًااااا خیلی زحمت کشیدم لطفاً منتشر کن چیز خاصی نداره لطفاًااااا پارت آخره لطفاً منتشر کن ❤️
اوکی بریم ...
از زبان نانسی : تقریباً ساعت هشت شب بود کنار پنجره بودم منتظر بودم تا دری ظاهر بشه داشتم بیرون رو نگا میکردم کنارم رو نگاه کردم که دیدم در ظاهر شده از خوشحالی لبخند کوچیکی زدم ، به سمت در رفتم و بازش کردم یه راه رو تاریک بود وارد شدم و در و پشت سرم بستم به راهم ادامه دادم چند متر جلو تر یه در دیگه دیده میشد سرعتم رو بیشتر کردم ، در رو باز کردم دقیقا جلوی عمارت تهیونگ بودم باور نکردنیه
وارد حیاط شدم بوی گل رز رو حس میکردم آرامش بخش بود داشتم آروم به سمت در ورودی عمارت میرفتم که چشمم به تهیونگ افتاد اون زنه هم پیشش بود بدون معطلی به سمتش رفتم داشتم بهش نزدیک و نزدیک تر میشدم که چیزی جلوم رو گرفت مثل یک حفاظ بود چند بار تلاش کردم ولی فایده ای نداشت نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته
تهیونگ : تلاش نکن نانسی تو همونجا میمونی من مجبورم انجامش بدم ولی اینو بدون که دوست دارم
از زبان نانسی: همونجا خشکم زده بود که دیدم اون زنه دستش رو طرف تهیونگ گرفت و چند کلمه زیر لب زمزمه کرد نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته تهیونگ داشت مثل یک گل پر پر میشد فقط داشت به من نگاه میکرد آروم لبخندی زد و گفت : بدون که دوست دارم بیشتر از هر چیزی
از زبان نانسی: قلبم به هزار تیکه تبدیل شد همه جا دور سرم میچرخید بدنم سرد شد نمیتونستم چیزی رو احساس کنم که یکدفعه نور شدیدی ایجاد شد و بعد نور دیگه هیچکس اونجا نبود نه تهیونگ ، نه اون زنه و نه قلب من انگار همه در یک لحظه پودر شدند
همونجا نشستم روی زمین با حیرت دور و برم رو نگاه میکردم که با صدایی به خودم اومدم
جونگکوک : نانسیییی اینجا چیکار میکنی ؟ حالت خوبه ؟
نانسی : نه ، نه اصلا خوب نیستم
از زبان نانسی: از جام پاشدم به سمت آغوشش پناه بردم و شروع کردم به گریه کردن
جونگکوک : اتفاقی افتاده ؟ تهیونگ کجاست
نانسی : تو تهیونگ رو میشناسی؟
جونگکوک : اره من دوستش بودم حالا بگو تهیونگ کجاست
نانسی : اون ... هق ، اون ، اون رفته جونگکوک ، اون برای همیشه رفت
از زبان جونگکوک : با این حرفش تمام خاطرات بچگیم با تهیونگ مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد شد ، اون بهم دروغ گفت ، گفت نمیره خدایااااا چراااا
جونگکوک آروم دست نانسی رو گرفت و برد داخل عمارت نشوندش روی مبل
جونگکوک : الان حالت خوبه ؟
نانسی : جونگکوک ، چطور میتونم خوب باشم ، من میرم طبقه سوم میخوام یکم تنها باشم
جونگکوک : باشه برو چیز نیاز داشتی صدام کن
از زبان نانسی : اروم از سر جام بلند شدم و به سمت طبقه سوم رفتم با هر قدمی که میزاشتم یک خاطره از خودمو و تهیونگ جلوی چشمام رد میشد و قطره ای اشک از کنار چشمام جاری میشد ، در اتاق تهیونگ رو باز کردم و وارد شدم آروم به سمت مبلی رفتم که همیشه روش میشست و کتاب میخوند مثل همیشه شومینه روشن بود ، روی مبل نشستم به میز عسلی کوچکی که کنار مبل بود نگاه کردم یک نامه روش بود
آروم نامه رو برداشتم روش نوشته بود برای نانسی لبخند کوچیکی از دلگرمی زدم آروم نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن
نامه تهیونگ :
سلام نانسی ، مطمئنا وقتی اینو میخونی من نیستم الان حتما خیلی سوال داری ولی نگران نباش من همه چیز رو برات توضیح میدم
من وقتی سیزده سالم بود خانواده ام رو از دست دادم ولی یک خانواده منو به سرپرستی گرفت به نام جئون، خانواده جئون یک پسر داشتند به نام جونگکوک که من دوسال ازش بزرگ تر بودم منو و جونگکوک بهترین دوست های هم بودیم یک روز منو و جونگکوک تصمیم گرفتیم به جنگل بریم وسط جنگل چشممون به یک عمارت افتاد ما وارد عمارت شدیم به محض وارد شدن به عمارت یک زن جلومون ظاهر شد و مارو نفرین کرد فقط یک چیز نفرین رو بر میداشت یک قر*بانی اون زن گفت امشب ساعت ده شب یک زن به این عمارت میاد هر کی زودتر اونو بگیره و به من تحویل بده نفرین اون شخص شکسته میشه ، جونگکوک اونو زودتر گرفت و به اون زن تحویل داد نفرین اون شکسته شد اون آزاد شد ولی من نه من توی این عمارت زندانی شدن خانواده جئون خیلی دنبال من گشتند ولی پیدام نکردند و به همه گفتند من مر*ده ام ، سیزده سال از اون موضوع گذشت ولی یک شب دختری وارد عمارت شد وقتی برای اولین بار دیدمش هرگز فکر نمیکردم که اون همان کسی ست که بعد ها برایش بمیرم من عاشق اون دختر شدم ولی بعد مدتی فهمیدم قر*بانی همان دختر است من نمیتونستم این کار رو انجام بدم و بعد تصمیم گرفتم خودم اون قر*بانی بشم ، نانسی اون دختر تو بودی تو همونی بودی که من عاشقت شدم تو همونی بودی که وقتی چشمات رو دیدم قلب و عقلمو سه هیچ بهت باختم من وقتی دیدمت یچیزی رو حس کردم که هیچ وقت تا حالا نداشتم
من میخواستم فراموشت کنم اما ، هربار که چشمم به چشمت میوفتاد عاشق تر میشدم ، میدونی ما خیلی از هم دوریم ولی هیچکس اندازه تو به قلبم نزدیک نیست تو باعث میشی قلبم بخنده ، میان تمام چیزهایی که دیده ام ، تنها تویی که میخواهم به دیدن اش ادامه بدهم از میان تمام چیزهایی که لمس کرده ام ، تنها تویی که میخواهم به لمس کردن اش ادامه بدم ، نانسی زمانی میرسه که باید انتخاب کنی بین چیزی که میخوای داشته باشی و چیزی که حقیقت داره ، حقیقت توی زندگی من نداشتن تو بود و من اونو انتخاب کردم تا بیشتر از این بهت آسیب نزنم ، زندگی ناعادلانست نانسی ، تنها کاری که میتونی بکنی اینه که باهاش بسازی ، من عاشقتم بیشتر از هر چیزی، منتظرم بمون من برمیگردم دوست دارم
نانسی شروع کرد به گریه کردند و بلند داد زد : می خوای منو با خاطراتم تنها بزاری تهیونگ ؟
من بدون تو چطور ادامه بدم:)؟
خب اینم از پارت آخر ، امیدوارم خوشتون اومده باشه ، ممنون که رمانم رو خوندید و حمایت کردید
فصل دوم رو بزارم ؟
نظرتون مهمه توی کامنت ها بگید
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
عادیه دارم گریه میکنم ؟
عالی بود:]
نصف شبی دلیل گری م شد...
لطفا این داستان فصل دو داشته باشه:)
قوی ادامه بده.فایتینگ!🤝🏻
ممنونننننن💕✨
باشه حتما
عالییییی
مرسییی❤️
♡
توررررووووخدددااااااااااااااا پارت بعدو بزارررررر 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
با احساسات ما بازی نکن
فصللللل بعددددددد
بهترین فیک کی که که خوندم
تورووووخخدددااااااااااااااا
باشه حتما پارت بعد رو میزارم
حتما فصل دو رو بزار
ادمین فالوت کردم بفالو پیلیز😐 🤝
فالویی