
خب اینم از اتمام فصل اولمون🖤🐍
به دوروبرم خیره شدم تا شاید اتاقی پیدا کردم که توش قایم بشیم،اما هیچی نبود. یکهو یه فکر احمقانه ای به سرم زد.دیگه فینچو کم کم داشتم میدیدم که به طرف ما میومد. یقه دراکو رو کشیدم وlips هام رو گذاشتم رو lips هاش! خیلی تعجب کرده بود!اندازه یه میلی متر فاصله باز کردم و یواش گفتم«تنها فکری بود که به ذهنم میریسید!»دراکو که انگار خوشش اومده بود،lips هاش رو دوباره رو lips هام گذاشت و شروع به kiss کردن من کرد.نگاهم به فینچ افتاد که به محض اینکه ما دوتارو اونجوری دید شوکه شد و با تأسف سر تکون داد و رفت.خواستم از دراکو جدا بشم که نذاشت! با بی خیالی شونمو بالا انداختم و به کارمون ادامه دادیم،تا جایی که هردو نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم.دراکو گفت«آخیش چقد چسبید!باید همیشه بگم فینچ بیاد نزدیکمون تا بازم از این فکرا به ذهنت برسه!»سرخ شدم و با عصبانیت گفتم«تو غلط بکنی!»خندید و دوباره باهم به جشن یول بال برگشتیم،و تا آخر شب رقصیدیم…
اونسال تموم شده بود.سدریک دیگوری مرده بود.(😔)اون صداهایی که تو ذهنم هی میومد زیاد و زیادتر میشدن!چند ماه بود که از خانوادم خبری نبود.میخواستم کریسمس را برم پیششون اما اونا اونجا نبودن و بهم نگفته بودن میخوان کجا برن! بخاطر همین مجبور شدم خودم تنهایی تو خونه بمونم!امسال هم قرار بود تنهایی بمونم تو خونه،کل تابستون رو!چون از والدینم هیچ خبری نبود انگار آب شده بودند و رفته بودن زمین!
موقع برگشتمون بود من و سارا با دراکو و فیلیکس تو به کوپه بودیم.من پیش دراکو نشسته بودم و سارا هم پیش فیلیکس.داشتیم حرف میزدیم که یکهو سرم دوباره درد گرفت.باز همون صدا ها تو مغزم بود!دستامو گذاشتم رو سرم و جیغ کشیدم. صدای دراکو رو از بغلم ناواضح میشنیدم که انگار میگفت«چیشده؟چه اتفاقی افتاده؟یه دکتر خبر کنین!» صداهایی آشنا تو سرم میپیچید. باز هم میگفت که قبولش کنم و بهم میگفت دخترم بیا پیشم! نمیدونستم شاید پدرم بود.اما صدای پدر من اینجوری نیست!پس این صدای کیه؟
بهوش آمدم!تو قطار بودم یکی از پروفسور ها بالای سرم بود.بهم گفت«چند وقته اینجوری میشم؟»که با بی حالی گفتم«یه چند ماهی هست که صدا ها تو مغزمه و انگار که برای به لحظه ذهنم کنترل میشه توسط شخصی!»دکتر گفت«احتمالاً یکی از آشنایانت هست!»سعی کن وقتی اینجوری شدی بیای پیش من یا پروفسور اسنیپ.»گفتم«باشه.» چند دقیقه ای میشد که پروفسور رفته بود که دوباره برگشت و گفت«راستی!بهتره به دوستاتم سر بزنی.مخصوصاً آقای دراکو مالفوی که تقریباً اشکش دراومده بود.»(الهی🥺)داشتم به سمت کوپمون میرفتم که کوپه ای(کوپه در کوپه شد😅)از پشت سرم باز شد و بازوم توسط شخصی کشیده شد تا وایسم.برگشتم،هری بود…
منو تو آغوشش کشید و گفت«چه اتفاقی افتاده بود؟!نصف جون شدم!»ازش جدا شدم و گفتم«ببخشید هری.نمیدونم چه اتفاقی دقیقا داره می افته ولی چند ماهی هست که اینجوریم!»گفت«مواظب خودت باش آلیس.»گفتم«حتما.»و به سمت کوپمون راه افتادم.در رو باز نکرده دراکو پرید بغلم! درحالی که خودم گرفته بود گفتم«آرومتر دراکووووو!خفه شدم!»ولی انگار نه انگار.حتی بدتر حلقه دستاش رو دورم تنگتر کرد!…
لبهاش درست کنار گوشم بود.گفت«چرا اینکارم باهام میکنی؟نزدیک بود منم باهات بیهوش بشم!» منم بغلش کردم و گفتم«ببخشید دراکو!باید بهت میگفتم یه چند روزی هست که اینجوری شدم!» با اخم گفت«چند روز؟!»گفتم«باشه،باشه چند ماه!»هنوز هم از دستم عصبانی بود.میدونستم چون میخواست کارهای بد بدی بکنه(😂دیگه فکر کنم رمان نوشتن تأثیر بدی روم گذاشته🤣)که نزاشتم و بجاش از بغلش بیرون اومدم و پریدم تو بغل سارا که بغل فیلیکس خوابیده بود! با جیغ از خواب بلند شد و گفت«هوووشهههه چته وحشی!؟»گفتم«گاز نده آروم باش!»(😄) آن سال تمام شده بود و تابستانش هم خیلی زود گذشته بود.
(دوستان اینجا پریدم به آخرای سال پنجم) فقط دوهفته مانده بود تا امسال(سال پنجم)تموم شه.یه هفته بود که از دراکو خبری نبود!خیلی نگرانش بودم.(🥺)این هفته و هفته بعد امتحاناتمون رو میدادیم.(بازم پریدم🥲) از کلاس در اومدم امتحاناتمون تموم شده بود. با سارا داشتیم به خوابگاه برمیگشتیم که بهش گفتم بدون من بره.برگشتم میخواستم یکم در جنگل ممنوعه قدم بزنم.الان سه هفته بود که خبری از دراکو نبود! داشتم قدم میزدم که رسیدم به تخته سنگی که دوتایی رویش مینشستیم.همونجا هم بود که پارسال به هم اعتراف کردیم. آخر شب بود. داشتم آهنگی که خودم نوشته بودم رو زیر لبم زمزمه میکردم و به ستاره ها نگاه میکردم که یکهو صدای اومدن یکی رو از پشتم شنیدم!به عقب نگاه کردم!دراکو بود!….
از جام بلند شدم و پریدم بغلش.اون هم متقابلاً اما با غم بغلم کرد.با گریه گفتم«دراکو..کجا…کجا بودی؟!نمیگی من از نگرانی اینجا میمیرم!نه نامه ای دادی و نه خبری!»گفت«متاسفم!» ازش جداشدم و گفتم«حالا اشکال نداره ولی دیگه از اینکارا نکن!» عقب عقب رفت. با غمگین ترین صدایی که تا به حال از دراکو شنیده بودم،گفت«متاسفم آلیس!بیا…بیا بهم بزنیم!»…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دراکو گفت«آخیش چقد چسبید!باید همیشه بگم فینچ بیاد نزدیکمون تا بازم از این فکرا به ذهنت برسه!»
😑😑😑😑😑😑
عرررر قلبم:)💔
نمیشه غمگین نشه لفطا:)؟😭🖤
خیلی رمانت باحاله ولی:)
مرسیییی😭🥺💫🤍
قلبم درد گرفتتتت🗿
Me to🥺🖤
میشه به تست اخرم سر بزنی؟ پلیز🥲🖤
راستی تستت لایک شد😗
حتما🤍مرسی🖤🐍
منجایالیسگریمگرفت..عرررننه...غیزازهمهایناداستانتیدونسس
مرسی عشقم🖤🐍
هعییآره😹🌸
ولیدلممیخوادالانهاگباشم)
وای مردممممم 🥺💔
منم🥺🖤
وایسکتهزدمگفتیاتمامفصل..
فککردماتمامداستانه😹🧚🏻♀️
همه صبح بیدارن دارن میرن مدرسه 😐😂
😂