

از خواب بیدار شدم. دست و صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و رفتم صبحانه بخورم . پانسی : سلام . پرسی : سلام پانس . بیا. ونسی : پرسی . میشه بگى که من کی میتونم بیام هاگواتز ؟ پرسی : سال دیگه . وقتی من فارغالتحصیل شدم و پانسی سال سومی شد میتونی بری . ونسی : حالا نمیشه یه سال زود تر ؟ پانسی : نه . معلومه که نمیشه . پرسی : پدر . کی باید بریم کتابارو بخریم ؟ پدر پانسی : امروز آقا و خانم مالفوی لطف کردن و مسئولیت شما رو پذیرفتن . چون ما خیلی کار داریم و امروز باید بریم مسافرت کاری و ونسی هم باهامون میاد. نیم ساعت دیگه میان دنبالتون . برید آماده بشید . رفتم اماده بشم. یه لباس سفید با دامن سبز و کفشهای پاشنه بلند هم رنگ دامنم پوشیدم و رفتم بیرون. (استایل پانسی 👆)
بیرون در اصلی آقای مالفوی منتظر من و پرسی بود . پرسی : سلام آقای مالفوی . لوسیوس : سلام پرسی . صبح بخیر پانسی . پانسی : سلام آقای مالفوی . سلام دریکو . دریکو: سلام پانس . خیلی وقت بود ندیده بودمت دلم برات تنگ شده بود. پانسی : منم. لوسیوس: بچه ها . شما با نارسیسا برید . اون تو ماشینه . من و دریکو هم باهم میریم . یه کاری داریم . تو کتاب فروشی میبینمتون . رفتیم سمت ماشین . نارسیسا: سلام بچه ها . پانسی : صبح بخیر خانم مالفوی . پرسی : سلام خانم مالفوی. نارسیسا : نارسیسا صدام کنید . راحت باشید ما سالهاست همو میشناسیم .
دوساعت بعد ... دوساعت تو کوچه ی دیاگون گشتیم و من تو همین دو ساعت کل سال قبل اومد جلو ی چشمم و حتی آب خوردنم هم یادم افتاد. بعدش وارد کتاب فروشی شدیم . من داشتم دنبال دریکو میگشتم که بهم هری و رون و هرمیون رو دیدم . هرمیون: سلااااااام . پانسی : سلام بچه ها . یهو دریکو یه تیکه کاغذ مچاله شده پرت کرد پایین . منم بالا رو نگاه کردم و دریکو بهم اشاره کرد که بیام پیشش . پانسی: ببخشید بچه ها من باید برم . هری : چی شده ؟ باز اون مالفوی یه چیزی بهت گفته ؟؟ رون : اشکالی نداره برو ما قبل رفتن منتظریم . هری اخم کرد و گفت : نه اول بگو کجا میری . پانسی : دریکو کارم داره میرم ببینم چی میگه .
دریکو: پانس. وقتی صدات میکنم سریع خودتو برسون . سه ساعته منتظرتم . پانسی : خب حالا . چی شده ؟ دریکو : سال قبل هم بهت گفتم . انقدر زیاد به پاتح و ویزلی و گرنجر نزدیک نشو . باید یه راست میومدی پیش خودم . به پدرم میگم انقدر حرصمو در میاری . پانسی : خیل خب حالا. الان که اینجام . دریکو : خوبه . پانسی : راستی با پدرت چی کار داشتی؟ دریکو : اممممم... خب.. رفتیم یه سری چیزای اضافی خونمونو بفروشیم . پانسی : مطمئنی ؟ دریکو : ا ... آره . پانسی : مطمئن نیستم که مطمئنی . دریکو : پانس انقدر بحث نکن . پانسی : اوففف باشه
یهو یه مردی به اسم گیلدروی لاکهارت که اعتماد به مریخ داشت و خودشو از همه بهتر میدونست اومد تو کتاب فروشی. گرچه چندان فرقی با دریکو نداشت . تنها تفاوتش این بود که جلوی همه خوش رفتار بود و کسی رو اذیت نمیکرد . یهو اومد سمت هری و کشیدش پیش خودش و باهاش عکس گرفت . بعدش هم همه ی جلد های کتابی که خودش نوشته بود رو به هری داد .
بعدش همه هری رو تشویق کردن و خانم ویزلی کتابای هری رو گرفت و رفت که براش امضا بگیره . دریکو رفت پایین منم دنبالش رفتم چون میدونستم دوباره میخواد به هری و رون و هرمیون تیکه بندازه .داشتم میرفتم پایین که کنار رون جینی رو دیدم . تو تابستون مخفیانه باهم دوست شدیم . اونم منو دید . با لبخند بهم دست تکون داد و منم همون کا رو تکرار کردم . دریکو: هری پاتح نمیتونی بدون اینکه بری تو صفحه اول روز نامه ها از یه جایی بری نه ؟ جینی : راحتش بزار . دریکو : اوه پاتح. محافظ هم که استخدام کردی . لوسیوس: دریکو برو اونور . من دست دریکو رو گرفتم و کشیدمش بالا . پانسی : تو نمیتونی بیخیال یه چیزی بشی نه ؟ دریکو : مشکلت چیه ؟ چرا انقدر از پاتح دفاع میکنی ؟ پانسی : مشکلی ندارم . فقط انقدر به همه گیر نده و اذیتشون نکن . دریکو: اوفففففف . یکم وایسادیم و بعدش آقای مالفوی صدامون کرد . دریکو : تو مدرسه میبیمنت پاتح . دستشو گرفتم و کشیدمش تو ماشین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
بعدییی)))
بعدییییییی..
خیلیخوببود
تنکک❤️💚💚