
دو هفته بعد... کریسمس تموم شده بود و من هنوز تو فکر اون اینه بودم. رفتم سر میز اسلایترین بشینم . دریکو بهم سلام کرد ولی من نمیتونستم جوابشو بدم . انگار دهنمو با چسب بسته بودن . دریکو: پانس . حالت خوبه؟ پانسی : ا ...ر...ه..آره ...س..ل...سلام دریکو .دریکو : مطمئنی؟ پانسی : ن.. نگران...ن...نباش. دریکو : اوکی .
داشتم صبحانمو میخوردم که یهو چشمم تو چشم گویل افتاد . اون یه پوزخند زد و بعدش به در و دیوار نگاه کرد . منم دوباره مشغول خوردن صبحانه شدم . نگاه سنگین کرب رو حس میکردم . معذب ترین حس زندگیم بود . میخواستم پاشم که دریکو دستمو گ.ر.ف.ت. دریکو : بشین . پانسی : خ .. خیل خب. دوباره نشستم و شروع کردم به خوردن
بعد از صبحانه رفتیم سر کلاس . هرمیون احساس کرد یکم احساس خوبی ندارم . برا همین اومد و دستمو گرفت . هرمیون : بیا پانس . پانسی : باشه . کل مدت میدونستم که دریکو خیلی عصبیه که من پیش هری نشستم . بعد از کلاس .... رفتیم تو سالن اجتماعات اسلایترین . دریکو : پانس . میای یه لحظه.پانسی : خیل خب. چی شده . دریکو: دیگه حق نداری به اون پاتح نزدیک بشی فهمیدی ؟ پانسی : چرا اونوقت؟ دریکو : چون من میخوام . بزار پدرم متوجه بشه .
پانسی: متوجه چی ؟؟ دریکو : متوجه اینکه تو با من دوست شدی و این طوری داری ازم سر پیچی میکنی . پانسی: برام مهم نیست . از اونجا رفتم بیرون.
هرمیون: بالاخره اومدی. همه جارو دنبالت گشتم. پانسی : مگه چی شده . هرمیون : من و هری و رون یه اتاق مخفی پیدا کردیم که توش یه سگ گنده ی سه سر بود و داشت از یه اتاق دیگه مراقبت میکرد . با هری و رون و هرمیون رفتیم سمت در و رفتم تو . البته بهتره بگم سقوط کردیم و افتادیم روی یه نوع گیاه. هرمیون : آروم باشید . خودش ولتون میکنه . اما رون گوش نکرد و هرمیون با نور نجاتش داد. بعدش رفتیم تو یه اتاق دیگه. اونجا یه صفحه شطرنج بود که ما مجبور بودیم بازی کنیم.
آخر بازی رون بخواطر اینکه ما ببریم شاه سفید رو کیش و مات کرد و خودش آسیب دید. ما نگرانش بودیم و نمیدونستیم چه جوری رون رو ول کنیم و بریم. هرمیون: من از رون مراقبت میکنم شما دوتا برید. با هری رفتیم تو یه اتاق دیگه. اونجا اینه ی خوشبختی بود و یه مرد که جلوش وایساده بود. هری : پرفوسور. پانسی : هری این کیه ؟ هری : معلم دفاع در برابر جادوی سیاهمون. اون مرد پارچه ای که روی سرش بود رو باز کرد و پشت سرش ولدمورت بود. هری : پانسی فرار کن هر چقدر که میتونی از اینجا دور شو. منم رفتم بیرون. پانسی : هرمیون باید بریم . هرمیون : کجا؟؟ چرا؟؟ چی شده؟؟ پانسی : ولدمورت توی اون اتاقه بیا بریم . هرمیون: آخه رون . یهو پرفوسور مکگوناگال اومد تو . مکگوناگال: من رون رو میارم و میرسونم بیمارستان شما دوتا فرار کنید . دو روز بعد... خیلی نگران هری بودم و میترسیدم ب.م.ی.ر.ه . چون خیلی آسیب دیده بود . خانم پامفری اومد سمتم و گفت که هری بهوش اومده . منم سریع رفتم سمت بیمارستان. دریکو بدون اینکه بفهمم دنبالم اومد. پانسی : هری حالت خوبه ؟ چه اتفاقی افتاد ؟ هری: خودمم نمیدونم ولی الان حالم خوبه. هری رو به.غ.ل کردم و رفتم بیرون که دریکو جلوم سبز شد . دریکو: مثل اینکه نمیخوای از اون پاتح دل بکنی . پانسی : فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه . دریکو : چرا داره خیلیم داره . وایسا پدرت بفهمه که با چه ادمای بی اصل و نسبی میگردی. پانسی : دریکو میشه بیخیال شی. من با تو تو یه گروهم پس نمیتونم به اندازه ی تو باهاشون صمیمی بشم . از اون گذشته دلیل نمیشه چون تو با هری دشمنی منم باشم . چند ماه بعد... ترم تموم شد و تابستون شده بود . دیگه باید میرفتیم خونه . پانسی: خدافظ بچه ها . هرمیون: پانس . برام نامه بنویس . هری: دلم براتون تنگ میشه بچه ها . رون : هر هفته بهم نامه بنویسیم. هری : خدافظ . چند ساعت بعد ... رفتم که از قطار پیاده شم که دریکو دستمو گ.ر.ف.ت . دریکو: پانس . دلم برات تنگ میشه. قول بده بهم نامه بنویسی . من یه لبخند ریز زدم . حتما دریکو . خدافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی خوببب بودد! ❤❤💜💜
مرسی
خواهش🎼🎼
دنبال شدی🤍میشه دنبالم کنی🥺🤍منم داستان مینویسم👩🏼💻
آره عزیزم❤️
🤍
1k کنین بک میدم؛
خیلی داستانت خفنه✔️
مرسی
تا بعدی رو نگیریم آروم نمیگیریم😹🧚🏻♀️
😂😂😂