4 اسلاید صحیح/غلط توسط: DENISE¡♛ انتشار: 2 سال پیش 787 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلووووم...باز مث همیشه اول لایک یادتون نره...کامنتم بزارید کیوتیااا🙃💜🌚بریم سر داستاااان....
سه هفته از همه اتفاقایی ک افتاده میگذره...با دراکو دوست شدم ولی هردفعه پیشنهاد میده میپیچونمش نمیتونم بهش حس واقعیمو بدم...با هری رابطم واقعن مث خواهر و برادر واقعیم ولی از رابطم با دراکو راضی نی...رایانم قراره اخر امسال از هاگوارتز بره...لوناعم مث ی دوست باهام رفتار میکنه دیگ ب سیریوس نمیگیه قاتل...توی این دو هفته ی بار دیگ باز سیریوسو دیدم...هنوز نمیدونم لوپین داشت درباره ی چی حرف میزنه...فردا قراره بریم هاگزمید البته من و هری نمیریم چون رضایت نامه نداریم...نمیدونم چجوری ولی هری بهم قول داده بهم خوش میگذره...با دراکو توی سرسرا بودیم دراکو سر شام گف:فردا هاگزمیده گفتم:اره گف:چی میخوای بپوشی؟ گفتم:نمیام گفت:وات من کلی برنامه ریختم گفتم:ببخشید ولی رضایت نامه ندارم گفت:اههههه حالا ک اینشکلی شد منم نمیرم گفتم:چرااا برو بهت خوشمیگذره گفت:بدون تو!! گفتم:اره
گفت:نخیررر گفتم:هرجور راحتی و پاشدم رفتم سمت خوابگاهم توی راه رایانو ی دختر هافلپافیو دیدم گفتم:سلام رایان گفت:سلام رز گفتم:به به رفتی قاطی مرغا خندیدو گفت:اره دیگ دختره معلوم بود خجالتیه دستمو جلو بردمو گفتم:اسم من رزالیند اموند بلکه اسم شما چیه؟ دستشو داد بهمو گفت:سادینا...سادینا دیگوری گفتم:تو خواهر سدریک دیگوری؟ گفت:ار..اره گفتم:رایان نگفته بودیا چند وقته رایان سرشو انداتت پایین گفتم:خوو فوضولیم گل کردههه گفت:۱ ماه میشه گفتم:اووو خو دیگه من شمارو تنها میذاریمو میرم اتاقم خدافظ و هردوشون گفتن:خدافظ و رفتن من رفتم گرفتم خوابیدم....
صب بیدار شدم..ی دوش گرفتم و لباس سبز چمنیو با ی شلوار تنگ مشکی پوشیدم و رفتم سرسرا رفتم کنار لونا و دراکو نشستم گفتم:صب بخیر لونا گف:صبح توعم بخیر دراکو گفت:چطوری گفتم:مرس و شروع کردم ب تخم مرغ و بیکن خوردن و وقتی تموم شد تمام سال سومیو رو بردن توی حیاط توی چشای دراکو نگا کردم و گفتم:تو باید بری گفت:رزالیند...(وقتی میگف رزالیند میدونستم عصبی یا عصبانی یا خیلی جدیه و نباید چیزی بگم) دیروز بهت گفتم نمیرم اگر ی بار دیگ بگی کلاهمون میره توهم منم دیگ ساکت شدم و منو دراکو و هری تنها سال سومیو هایی بودیم ک نرفتیم دراکو گف:هی پاتح لابد کسی نبوده ک برات امضا کنه نه!! هری گفت:فوضولیش ب تو نیومده ک دراکو اومد ی چیزی بگه ک گفتم:خواهشن امروزو ول کنید حصله ندارم ی امروز بخاطر من ادم باشید باشه!؟ گفتن:باشه و بهم چشم غره رفتن و منم رفتم کتابخونه و شروع کردم ب کتاب خوندن درباره ی معجون شانس خیلی برام جالب بود...۱ ساعت....۲ ساعت...۳ ساعت دیگه چشمام داشت دو دو میزد ک پاشدم رفتم توی راه روی سومیا ک دیدم دراکو هری دارن دنبال هم میکنن هری داد میزد:نشونت میدم مالفوی نمیدونم چرا ولی موای هری صورتی شده و مالفوی در حال دوییدن گفت:پاتح موی صورتی بهت زیادی میاد و میخندید ک داد زدم گفتم:بسه مگه قول ندادین ک هردوشون ایستادنو با ی ورد موای هریو ب حالت قبل دراوردم گفتم:بیاین تایم ناهاره...رفتیم سمت سرسرا و نشستیم سر ی میز و شروع کردیم خوردن من لازانیا خوردم خیلی خوش مزس...بعد از ناهار شروع کردیم ب بازی حکم و البته من بردم و بعدش رفتیم جنگل توی این مدت هریو دراکو خیلی باهم حرف نمیزدن ک هری گف:من ی کاری با لوپین دارم باید برم گفتم:اکی و منو دراکو موندیم و قدم میزدیم برف همه جارو پر کرده بود...گفت:رز گفتم:بله گف:هنو نمیخوای جواب بدی و بهم نگا کرد و من ب زمین برفی گفتم:برف قشنگیه ک ایستاد و من قدم بر میداشتم چندتا قدم برداستمو ایستادم گف:بسه چقد میخوای هعی موضورو عوض کنی هاان(با داد) گفتم:سر من داد نزن اومد ی دستشو کوبید ب درخت کنارم اولش ترسیدم گفت:جوابمو بده...چقد باید باهات سناریو بچینم..چقد باید با خیالات بخوابم...چقد دیگه روزو شبم باید تو باشییییی نگامو از زمین بهش دادمو با بغض گفتم:میترسم...میترسم ی حوس باشه گفت:نه نه نیس باور کن نیس گفتم:پس و بعد...(بقیشو با ذهن خلاقتون کامل کنید🙂اره اره هموم)با حیرت نگام کردو گف:مرسی بعد بغ*لم کردو منم متقالن ب**غلش کردم و باهم برگشتیم هاگوارتز....
ساعت ۸ بود...بقیه عم از هاگزمید اومدن بعد شام خوردیم و وقت ازاد داشتیم و من داشتم با لونا حرف میزدم ک سادینا اومد گفت:سلام رز گفتم:اووو سادینا چخبر امروز خوش گذشت؟ گفت:اره مرسی گف:میشه بیای ی دیقه گفتم:البته بعدش از لونا خدافظی کردمو رفتم پیش سادینا گفت:میشه باهم دوست شیم؟ گفتم:مگه الان نبودیم گف:واقعن گفتم:اره بابا بعدش گف:میای توی محوطه راه بریم گفتم:اره و بعد رفتیم قدم زدیم گفتم:از رایان راضی راستی بهم یگو چجوری باهم اشنا شدید گفت:اره پسر خوبیه راستش من نصف سال تنبیه میشدم چون خیلی شیطونم و اون روز باید ی هفته شبا کلاس معجون سازی تمیز میکردم شب اول بود ک رایان سر زده اومد توی کلاس معجون سازی منم داشتم براز خودم تمیز میکردمو و اهنگ میخوندم ک رایان گف:ببخشید و من برگشتمو گفتم:بله گفت:الان نباید شما توی سرسرا باشید گفتم:من تنبیه شدم ک اومد ی جارو برداشتو شروع کرد ب کمک دادن بهم تا ی هفته همینجوری بود و بهم کمک میکرد با خودم گفتم:پس بخاطر همین چند شب نبود و پرسید: تو چی تو دوست*****پسر داری؟ و تمام قضیه خودمو و دراکو براش تعریف کردم و از هم خدافظی کردیمو رفتم گرفتم خوابیدم...(برو نتییییجه)
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
عالییییی👍🏻مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده🍗🍟دهنم آب افتاد😋😋🤤😅😂
عالی بود 🤍
بوجپسکلت...💜🥲
عااااالی بود
مرس...😃💜