
یادم افتاد که پدرم زیاد از این اسم استفاده میکرد . فکر کنم پدرش شریک پدرم بود . کل مدت بهش نگاه میکردم . قیافش واقعا شبیه پدرش بود . وقتی بچه بودم پدرش لوئیس مالفوی زیاد میومد خونمون . ولی بعد از چند سال کارای شراکتیشونو باهم میکردن . ولی منو دریکو تا حالا همو ندیده بودیم . یه پسر مو قرمز ریز بهش خندید. دریکو گفت : فکر میکنی اسمم بامزس؟؟ تو هم که معلومه کی هستی ، موی قرمز ، کک و مک ، لباس ارزون بی خود. تو حتما یه ویزلی هستی . پسره ناراحت شد و سرشو انداخت پایین .
دریکو دستشو برد جلو که با هری دست بده . ولی هری بهش گفت ممنون ولی من احتیاجی ندارم که با شما دوست بشم . خودم میتونم بین آدم اشتباه و درست ، ادم درست رو انتخاب کنم . پرفوسور مکگوناگال اومد پشت دریکو و بهش گفت بره سر جاش . هممون بین گروه های مختلف تقسیم میشدیم . اولین نفر اعلام شد . هرمیون گرنجر. ازش خوشم میومد . رفت تو گروه گریفیندور . نفر بعدی دریکو بود . رفت بالا و کلاه انتخاب رو روی سرش گذاشتن . کلاه داد زد اسلایترین. دقیقا همون گروهی بود که پرسی توش بود . بعد از دریکو نوبت من شد . یکم استرس داشتم و دوست داشتن با پرسی تو یه گروه باشم . کلاه یکم فکر کرد بعدش داد زد اسلایترین.

ذوق عجیبی داشتم . رفتم بشینم کنار پرسی . پرسی بهم تبریک گفت و بعد بهم گفت که باید تو قسمت سال اولیا بشینم . چون میز هم تقسیم شده و هر قسمت میز یه سال میشینه . چند ساعت بعد... پرفوسور مکگوناگال بهمون گفت که اتاقامون جداست و هممون هم اتاقی داریم . من با دو تا دختر به اسمای . جنی هیل و رزی مالی هم اتاقی بودم . (جنی👆)

پانسی : سلام ، من پانسی پارکینسونم . جنی : خوشبختم ، منم جنی هیلم . اینم رزی مالیه . من و رزی از بچگی باهم دوست بودیم . رفتیم تو اتاق و هر کدومشون مشغول به کار شدیم . روز بعد با پرفوسور اسنیپ کلاس داشتیم من یکم دیر تر از بقیه رسیدم . داشتم دنبال جا میگشتم یهو نگاهم به صندلی خالی کنار دریکو افتاد آروم نزدیکش شدم . پانسی : ببخشید میتونم اینجا بشینم؟ دریکو (با حالت بی میلی) : خیل خب . نشستم و تو سکوت غرق شدم .(رزی👆)
اسنیپ : درس امروز تموم شد . حالا میخوام یه امتحان ازتون بگیرم . معجونی که تو این درس یاد گرفتید رو با بغل دستیتون درست کنید. هرکی دقیق تر درست کرده بود گروهش ۷۰ امتیاز میگیره. من و دریکو باهم هم گروه بودیم . اما انگار دریکو از اینکه با من هم گروهیه بدش میومد . نیم ساعت گذشت و هیچ حرفی نمیزد .
بعدش یهو شروع کرد به سوال کردن و حرف زدن . دریکو : اسمت چیه ؟ پانسی : من پانسیم . پانسی پارکینسون . دریکو : اسمت خیلی برام اشناس . اصیل زاده ای یا ماگل زاده ؟ پانسی : منظورت رو متوجه نمیشم . دریکو: منظورم اینه که پدر مادرت جادوگر بودن ؟ پانسی : آره ، اتفاقا جادوگری برجسته ای هم بودن . دریکو : فکر کنم پدرت شریک پدرم باشه ، منم مالفویم .دریکو مالفوی . پانسی : آره هستش . خوشبختم دریکو . یه ساعت گذشت و برنده من و دریکو بودیم و به همین خاطر همه ی گریفیندوری ها با من لج شدن .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگهههه
باحاله))
مرسی❤️