
داستانمو شروع کردم❄️

پشت پنجره نشسته بودم و تو سکوت اتاقم غرق بودم . آخرین روزهای گرم و تابستونی بود و من به زودی باید میرفتم مدرسه . پنج دقیقه بعد با ورود پرسی( پانسی تو این داستان یه برادر بزرگ تر به اسم پرسی و یه خواهر کوچیکتر به اسم ونسی داره) سکوت اتاقم شکسته شد. پرسی : پانس ، نامه ی هاگواتزت رسیده بیا بریم خرید. ( عکس پرسی 👆)

پرسی ۴ سال از من بزرگتر بود و امسال سال چهارمش تو هاگواتز بود و این به این معنیه که من یه سال اولیم . راستش هنوز نمیتونم دوری زیاد از خونه و خانوادم رو تحمل کنم .ولی حداقل امسال پرسی باهامه . لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون . به محض خروج از اتاق ونسی بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن . ونسی : نروووو پانسییییی 😭😭 دلم خیلی برات تنگ میشهههه 😭 . از خودم جداش کردم و گفتم تو هم سه سال دیگه میای هاگواتز چیزی نمونده . با پرسی از خونه خارج شدم . بعد از ۴۰ دقیقه وارد کوچه ی دیاگون شدیم . اول از همه رفتیم کتاب بخریم . وقتی وارد کتاب فروشی شدیم یه مرد خیلی گنده و یه پسر بچه ی لاغر عینکی با چشمای آبی که دقیقا کنارش وایساده بود . (عکس ونسی👆)
یکم ترسیدم و پشت پرسی قایم شدم . پرسی رفت جلو . پرسی : سلام هاگرید . هاگرید : سلام پرسی ، اومدی کتابا رو بخری ؟ پرسی : راستش نه فقط برای خودم . این دفعه خواهرم پانسی رو هم آوردم . امسال سال اولیه . آروم رفتم جلو . پانسی : س .... سلام .م...من پانسی ... پارکینسونم. هاگرید: خوشوبخشم خانوم پارکینسون . منم هاگریدم . اون پسره هم یکم اومد جلو تر. هری : سلام . من هریم . هری پاتر.
با هری دست دادم و بعد از خریدن کتاب ها رفتم بیرون . چند ساعت بعد... با پرسی وارد سکوی نه و سه چهارم شدم و رفتم تو قطار . نمیتونستم پیش پرسی بشینم . چون کوپه های هر سال از بقیه جدا بود . منم رفتم دنبال یه کوپه ی خالی بگردم . تمام کوپه ها پر بودن که یهو چشمم به یه کوپه ی تقریبا خالی افتاد که سه نفر تو اون کوپه بودن
هر سه تای اونا پسر بودن و من خیلی خجالتی بودم . داشتم فکر میکردم برم تو کوپه یا نرم . که یهو راننده ی قطار گفت تا یه دقیقه دیگه قطار راه میوفته. به سرعت دویدم به سمت اون کوپه . آروم در زدم و گفتم: ب ... ببخشید... ممکنه ؟ ه ...همه ی کوپه ها پرن .یکشون که اصلا شبیه اون دوتای دیگه نبود و به نظر میومد که رئیسشنونه گفت : چرا که نه . تو کل راه هیچ حرفی زد و بدل نشد و من مشغول کتاب خوندن بودم. رسیدیم هاگوارتز . وقتی پیاده هاگرید داد زد : سال اولیا دنبال من بیان . دویدم جلو که عقب نمونم. وقتی وارد هاگواتز شدیم . یه خانوم پیر به اسم پرفوسور مکگوناگال جلومون وایساده بود و همه ی سال اولیا جلوش . پرفوسور مکگوناگال داشت به سال اولیا راجعبه مدرسه میگفت . به لطف پرسی من تو این جریان اصلا ناشی نبودم . بعد از تموم شدن حرف های پرفوسور مکگوناگال همون پسره که تو قطار یه جا باهاش نشسته بودم گفت : پس حقیقت داره . هری پاتر به هاگواتز اومد . کل مدرسه تعجب کرد . پسره رفت جلوی هری و بهش گفت : من مالفویم . دریکو مالفوی . به فکر فرو رفتم . چون کلمه ی مالفوی خیلی برام آشنا بود
امید وارم خوشتون اومده باشه 💚💚 پارت دو رو هم به زودی مینویسم❄️❄️❄️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
پانسی تو کدوم قسمت فیلم میاد؟:)
فکر کنم ۳
تنک من کتابارو خوندم واسه همین نمیدونستم:>
عالیییس! هری پاتره فصل جدید نداره؟ ♡
مرسی❤️نه همون ۸ قسمته
اها ممنون❤
ژالببنظرمیاد))
میخوامفردابشینمبخونمش))
تستت عالی بود به تست آخرم سر بزن
حتما❤️
بالاخرهیکیایندخترودرککردن😔🙃
آره موافقم