9 اسلاید صحیح/غلط توسط: آرها انتشار: 2 سال پیش 35 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
(از دید فرمانروای هفت بعد)
مشغول انجام دادن کارهای عادی خودم بودم که کیل و بیل اومدن.کیل گفت:«یکی از خلافکارای تحت تعقیبو پیدا کردیم...(بیل یکی کوبید توی بازوی کیل)...آخ چته وحشی؟خوب راستش خودش اومد ما فقط گرفتیمش!» گفتم:«حالا کی هست این زندانی خوشبخت؟!» بیل با بیخیالی گفت:«میکا.» یکم کتابخونه ذهنمو زیر و رو کردم.میکا...چقدر آشناست ولی کجا شنیدمش؟آها همون الف سیاه که از جنگلا خارج شد و یه ماه تمام یه سیاره رو زیر سایه فرو برد.بیل و ویل رو فرستادم که همه چیزو درست کنن ولی الفه وقتی دم م.ر.گ بود فرار کرد.الان اومده بگه متحول شدم؟...اگه اینو بگه یه تموم شد خیلی تاثیرگذار بود میزارم زیر بغلش! گفتم:«خوب چرا نمیفرستیدش به زندان زمان؟» بیل:«گفت یه کار مهم داره و فقط هم به شما میگه...کیل همین الانم از فوضولی م.ر.د.ه که بفهمه چه خبره.» کیل آتیش گرفت و با غضب به بیل گفت:«ببند زردمبو!» اعتراف میکنم کنجکاو شدم ببینم چکارم داره برای همین به بیل و کیل گفتم اونو بیارن بعد با آرامش فکر کردم:«فوقش میخواد منو ب.ک.ش.ه دیگه!چی میشه مگه؟»
(از دید سوم شخص)
سورا پشت سر بیل وارد تالار بزرگ شد.کیل و بیل با دقت او را زیر نظر داشتند.سورا وقتی آنها را دید عملا از تعجب شاخ درآورد اما بعد شصتش خبردار شد که آنها از بعد دیگری آمده اند،هرچه باشد کیهان بزرگ است و سراسر پر از جهان های موازی.حالا هم با آرامش چشم به فرمانروای هفت بعد که با دقت او را نگاه میکرد،دوخته بود.پادشاه،که شایعه شده بود نامش ماسون است،حقیقتا حس عجیبی را منتقل میکرد...یک حس ترس همراه با آرامش،یک حس توأم با احترام... ماسون با خونسردی خاص خودش گفت:«تو میکا نیستی!درسته؟میکا الف بود،تو انسانی.» اخم های سورا در هم رفت:«چرا باید دروغ بگم؟دلیلی نمیبینم که برای دیدن پادشاه دروغ به این و اون بگم.من از اون میلیاردها عاشق و شیدات نیستم!» ماسون گیج شد:«کی آخه عاشق من میشه؟» بیل از پشت سر سورا با خنده گفت:«فضای مجازی رو چک نمیکنی نه؟ سایت زدن اسمشم گذاشتن "عاشقان امپراتور" کشته مرده داری برای خودت!» سورا خیلی سعی میکرد تا خنده خود را مهار کند پادشاه هفت بعد قدرتمند از عاشق پیشه های خود خبر نداشت!حتی از شیپ هایی که خوب...شاید دوست نداشته باشد هرگز چیزی از آنها بفهمد! ماسون جدی شد:«خوب بانوی جوان! برای چی اینجا اومدی؟» سورا فکر کرد:«چه مؤدب حرف میزنه!سورا یه بار که داری توی زندگیت با بالادستیا هم صحبت میشی اعصابشو خورد نکن وگرنه میزنه نصفت میکنه!» نفس عمیق کشید و بلند گفت:«من یکی از اعضای باند اکسولوتل هستم. میشناسی مگه نه؟» ماسون با آرامش سر تکان داد باند اکسولوتل یک جورهایی حالت مافیای میان بعدی را داشت اما گویی همه بدون هیچ حرفی به این نتیجه رسیده بودند تا اکسولوتل کاری با آنها ندارد آنها هم کاری با او نداشته باشند.همین مسئله باعث شده بود تا ماسون نتواند این سمندر فضایی را گیر بیندازد.چشمان سورا برق زد:«میخوام کمکت کنم گیرش بندازی.» ماسون عدم اطمینانش را پشت چهره خونسردش پنهان کرده بود:«چرا باید چنین کاری بکنی؟تا جایی که من میدونم همه افراد اکسولوتل مزد خوبی میگیرن.» سورا نفس عمیق کشید:«بخاطر پول نیست...شما میتونید یه تسویه حساب شخصی به حسابش بیارید.» ماسون با خونسردی بلند شد و گفت:«متاسفم!نمیتونم باور کنم.خیلیا هستن که سعی دارن با حقه صاحب ابعاد بشن،من باید ازشون محافظت کنم نه؟» کیل و بیل با جادوی خودشان سورا را طناب پیچ کردند بطوریکه سورا توانایی حرکت نداشت.و سورا با خود فکر کرد:«نظرم عوض شد!اون شیپای ترسناکشو امیدوارم ببینه!»
بیل روبروی سورا که با زانو روی زمین افتاده بود ایستاد و گفت:«شرمنده بچه جون ولی امیدوارم زندان زمان خوش بگذره.» کیل هم نزدیک شد تا با دروازه ای یک راست اورا به محبس منتقل کند.سورا با چشمانش اطراف را به دنبال راه فرار میکاوید.با ناامیدی فکر کرد:«نه نه نه نه!یه راه...یه روزنه... هرچیزی...من نمیتونم برم زندان!...شاید اگر... امیدوارم جواب بده...» بعد رو به ماسون که درحال رفتن پی کار و زندگی اش بود کرد و بلند گفت:«بزار خودمو اثبات کنم!» ماسون ایستاد و برگشت.با لبخند دائمی خودش گفت:«چطوری؟ انتظار داری به یه تبهکار تحت تعقیب اعتماد کنم؟» سورا با جدیت گفت:«من اطلاعاتی دارم که به کارت میاد.» ماسون به بیل و کیل علامت داد که سورا را آزاد کنند و بعد گفت:«خوب؟...میشنوم.» سورا ایستاد،نفس عمیقی کشید و شروع کرد:«اکسولوتل داره سعی میکنه آرزوی زمانو بدست بیاره.افرادی رو توی پلیس زمان اجیر کرده و من اسماشونو دارم.» ـمتاسفانه یا شاید خوشبختانه ما اونارو شناسایی کردیم و همین الان که ما با هم حرف میزنیم افرادم دارن اونا رو دستگیر میکنن. +نفوذی های گروه تامین انرژی زیستی میان کیهانی... -اونا خیلی وقته دستگیر شدن کجا زندگی میکنی؟ +واقعا؟ پس چطور ما همین دیروز فرستادیم اونارو؟ -احیانا حواست هست زمان توی مکان های مختلف متفاوته؟ + اههههه چرا یادم نبود واقعا؟...شکاف های میان بعدی که اکسولوتل ازشون استفاده میکنه؟ -... +این یکی رو چی میدونستین؟ -میخوام بگم ولی ممکنه ناامید بشی. +نترس این اتفاق نمی افته فوقش از زندان فرار میکنم! -حالا که خودت میخوای باید بگم هم این رو هم بازار فمنتو و هم قاچاق های مواد ممنوعه رو میدونیم و فعلا زیر نظر داریم. +چی؟...اممم...چقدر کارتون درسته... سورا عملا مضطرب بود و اطلاعاتش تک تک درحال سوختن بودند. +واقعهٔ هالوین؟وارد کردن موجودات فضایی به زمین؟ پناهگاه شب تاب های انفجاری؟ -متاسفانه از همشون خبر داریم اگر حرف دیگه ای نیست... سورا ناباور بود.نقشه اش به راحتی شکست خورده بود و حالا حتی نمیتوانست در کنار اکسولوتل بماند.همانند افراد ا.ح.م.ق با احساسات لحظهای و بدون هیچ فکر یا نقشه دومی راه افتاده بود و جایی رفته بود که همهٔ هم قماش هایش از آنجا فراری اند.یک برگ برنده هنوز در آستین داشت اما...در آن صورت باید کسانی را میفروخت که برایش عزیز بودند.ماسون بیخیال گفت:«بخاطر اینکه خودت اومدی و همکاری کردی مطمئن باش از محکومیتت کم میشه.» و برگشت تا برود که...
-من محافظو پیدا کردم! ماسون سر جایش خشک شد.با بهتی که برای او عجیب بود برگشت و گفت:«باور نمیکنم.» سورا نفس عمیق کشید و کاج طلایی را از جیبش در آورد و به سمت امپراتور جوان گرفت.ماسون کاج را به دست گرفت،ناگهان کاج فواره ای از رنگ های سفید و طلایی را به همه جا پاشید.درست بود!این همان کاج طلایی است...اما... ماسون:«این کاج ها فقط پیش شمبوس گمبول هر بعده،اینو از مال بعد خودت دزدیدی نه؟» سورا:«بزار بگم شاید برای اولین بار اشتباه کردی!یه دزد شاید دزد باشه ولی هرچیزی که داره دزدی نیست! شمبوس گمبول خودش اینو بهم داد. شاید میدونست من محافظ رو پیدا میکنم...خیلی وقته روی این موضوع دارم تحقیق میکنم.» ماسون با تردید گفت:«اونو میشناسی؟» سورا سرش را تکان داد.ماسون دوباره خونسردی اش را حفظ کرد و گفت:«اونو برام بیار،منم بهت کمک میکنم.قبوله؟» سورا لبخند زد:«اگر عضو هفتم رو هم برات بیارم چی؟» ماسون با تردید گفت:«...عوضش چی میخوای؟»...لبخند سورا اصلا دوستانه نبود...
(از دید دیپر)
کنار پورتال مثلا منتظر عمو فورد و سارا بودیم.اما فقط مثلا! درواقع از دیروز که اونا رفتن ماهم اینجا چادر زدیم.در مقابل تماس های پی در پی مامان و بابامون عمو استن جواب داد و گفت ما اومدیم یه اردوی خانوادگی.و در جواب اونا که میخواستن با عمو فورد حرف بزنن تا مطمئن بشن عمو استن مارو برای پول چاپ کردن نیاورده جمله هایی مثل «شما منو چی فرض کردین؟»،«من فقط یه بار اشتباه کردم چرا اینو تو سرم میکوبین؟»،«شما خیال میکنین من بلد نیستم از بچهها نگهداری کنم»،«متاسفم برای طرز فکر تاریخ مصرف گذشتهتون!» یا «دیگه چی میخوای بار برادر بزرگترت بکنی؟خجالتم خوب چیزیه!ما جلوی بزرگترا پامونو هم دراز نمیکردیم!» و خشمی ساختگی قضیه رو فیصله داد. میبل:«دیپررررر!یکم پلک بزن چشات داره از کاسه در میاد چه خبره از صبح زل زدی به این پورتال؟» استن:«آبجی بزرگت! راست میگه اثلی.» دیپر:«احیانا عسلی،«عسلی» نوشته نمیشه؟» استن:«از نویسنده بپرس-_-» دیپر:«به نظرتون اونا خیلی دیر نکردن؟ تا الان باید میومدن.» میبل:«نه.اصلا نگران نباش داش داشی!عمو فورد یه بار سی سال اونور آب زنده مونده یه سی سال دیگه هم روش چیزی نمیشه!» استن:«اون موقع که فسیل میشه•-•» دیپر:«دارم وسوسه میشم برم اونطرف.» استن:«نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه و باز هم نه!ما یه دردسر میان بعدی دیگه درست نمیکنیم.همینجا میشینیم سر جامون تا خرخون و دوقلو های افسانه ای بیان!» میبل:« سورا از سارا بزرگتره پس فکر نکنم دوقلو باشن•-•» استن:«عسلم تو سرت نمیشه!» دیپر:«صحیح...میبل شاید اونور دلفینای پرنده داشته باشن یا بیسکویت های عضله دار!» استن:«دقت کردی داری وسوسه اش میکنی؟» میبل:«راست میگی؟» دیپر:«معلومه!اونور یه جهان دیگه ست همه چیز ممکنه حتی پسرای ژیگولو حال به هم زن!(چه مودب•-•)» چشمای میبل درشت شد و هاردش اکلیلی شد. دیپر:«حالا کی میاد بره اونور پرتال؟» دیپر و میبل:«مممممنننننننننن ممممممنننننننننن!» استن:«نشنیدین چی گفتم؟ میگم نه!» میبل:«عمو استن احتمال اینکه اونور پولای پرنده باشه زیاده!» چشمای استن شبیه علامت $ شد ولی باز گفت:«نه خطرناکه!» دیپر:«عمو اسی اونجا یه کلاغه داره رد میشه.» استن:«کوجا؟» من و میبل هم به زیبایی تمام استن رو سوت کردیم تو پرتال!میبل:«فقط یکم عصبانی میشه!» بعد با شجاعت تمام پامونو گذاشتیم اونطرف پرتال و بلافاصله سقوط کردیم! منو میبل:«اعععععععععععععععععععععععهههههه» اگر یه موقع دیگه بود از این مناظر لذت میبردم ولی الان فقط دارم به سقوط آخرش فکر میکنم. چشمامو با نزدیک شدن به زمین بستم و...
و یه جای نرم فرود اومدم. میبل هم کنارم بود.ما:«آخیییییییشششش!» که یکی گفت:«اگه آخیش گفتنتون تموم شد از روی کمر من بلند شین!» نگاه کردیم و دیدیم روی کمر عمو اسی خشمگین فرود اومدیم! سریع اومدیم پایین.استن سریع خودشو کشید کنار.شاید میترسید یه نفر دیگه روش فرود بیاد!با حرس برگشت سمت ما ولی قبل از اینکه چیزی بگه یکی گفت:«شما سه تا اینجا چکار میکنین؟»به منبع صدا نگاه کردیم. اون...
خیلیم زیاد نوشتم!چالش: اینجوری خوبه یا نه؟(منظور نصف ادبی و نصف طنزه)
پاییز از رگ گردن به شما نزدیکتر است 😐
ادامه دارد...؟
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالی👌
چشم بنفش بالاخره اومددد...
وی از خوشحالی جان داد
میکی موس مامانبزرگ زنده بمون ما به تو نیاز داریم 🥺
♡U♡
آخییییی چشم بنفش یادش به خیر
متاسفانه الان دیه هیچی ازش یادم نمیاد و نمیدونم که چی شده چی به چیه و تنبلیم میاد برام تمام پارتارو بخونم
ولی خداوکیلی داستان قشنگیه یادش به خیر زمانی که بهت گیر میدادم پارت بعدی چشم بنفشو بده هعیییی :---:
😂😂😂😂😂😂توی نوستالژیمونم دارن منو برای پارت بعد م.ی.ک.ش.ن
مرسی تب تبک
تو منی یا من منم
#تا نغمه سکوتو نگیریم ارومنمیگیگیریم
یسسسسسسسسسس
نغمه سکوتتتتتتتتتتتت
🤭
کیلررررررررررر کوشییییییییی
عالیییییییییی
مرسییییییی
نغمه سکوت کوووووووووووووووووووووووووووو
....
فکر کنم این صحنه که تو و کیلر با دست و پای بسته کیس برید خیلی جالب بشه😃☺️
سوگند بد
درد