داستان درامیونی که اسمش و هنوز انتخاب نکردم تو کامنت بگین چه اسمش بزارم
من نازی هستم نویسنده داستان درامیونی خوب حالا میخوایم شروع کنیم به نام خدایی که مغز درامیونی ما را ساخت مکگوناگال: خوب بچه های گریفیندور تکلیفتون اینه که راجع به کوییدیچ یا گودریک گریفیندور تخقیق کنین و تا دو ریز دیگه به من بدید. هر کس خوب ارائه بده بیست امتیاز افتخاری خواهد داشت. هرماینی: هم تیمی های منم که هری و رونن رون: مطمئنم که تو از اون جایی که از همچی میترسی تحقیق گودریک گریفیندور و بر میداری هری: منم حدس میزدم، من و رون کوییدیچ برداشتیم هرماینی: اصلانم این طور نیست رون، این تویی که میترسی از یک عنکبوت کوچولو هم جیغ میزنی (کتاباش و برداشت و رفت سمت کتاب خونه یک کتاب مربوط به کوییدیچ برداشت و شروع به خوندن کرد.) کتاب: در کوییدیچ هیچ وقت مرگی اتفاق نیفتاده همیشه دست و پاهاشون به خاطر توپ باز دارنده میشکسته... اما یک بار هم پسری از ارتفاع زیادی... (کتاب ادامه نداد چون هرماینی کتابو بسته بود. هرماینی جرعت پیدا کرده بود که فردا که کسی تو زمین کوییدیچ نیست بره و تمرین پرواز کنه. بلند شد تا به طرف در خروجی کتابخونه بره ولی یهو با کسی برخورد کرد) هرماینی: آ..آخ شرمندم (شروع کرد به جمع کردن وسایلش از روی زمین) دراکو: نیازی به عذرخواهی نیست مشنگ زاده(پوزخند) (هرماینی اخم کرد و وسایلش و برداشت و رفت)

فردا دراکو: مسخرس واقعا مسخرس... سال سوم داره تموم میشه اون وقت من هنوز باید با کراب و گوییل بگردم با دو تا اح. م. ق کله پوک. تنها چیزی که حالم و خوب میکنه پروازه (جاروش و برداشت و به طرف زمین کوییدیچ رفت) هرماینی که روی جارو بود و یک متر از زمین فاصله داشت با خودش گفت: هیگ ترسی نداره... اخه پرواز چه ترسی داره؟ میری بالا خیلی راحت میای پایین اره همینه (یهو جارو خیلی سرسام اور به سمت بالا رفت.) هرماینی: جیغغغغغغغغغغغغغغغ دراکو: این صدای چی بود؟!(سرش و بلا کرد دید کسی رفت بالا و تو ابرا محو شد) دراکو: بیخیالش حتما یک گریفیندوری سال اولیه... ولی نمیتونم ولم کنم... باید برم نجاتش بدم. (دراکو سوار جارو شد و خیلی سریع به سمت هرماینی رفت) دراکو: اوه این مشنگ زادس که... ای بابا هرماینی: خیلی بالا بودم زمین و نمیدیدم. سرم گیج رفت و احساس کردم از روی جارو افتادم. ترسیده بودم. دیگه چیزی ندیدم. دراکو: یهو دیدم داره سقوط میکنه با سرعت رفتم و گرفتمش گذاشتمش روی پام و و به سمت زمین رفتم. وقتی اومدیم زمین بهوش اومد انقدر ترسیده بود که وقتی بهوش اومد سریع کمرم و بغل کرد. هرماینی: دیگه پرواز نمیکنمممممممم. دراکو: داشت گریه میکرد اشک و از روی صورتش پاک کردم و گفتم خوب نرو.. وقتی من و دید شوکه شد. کمرم و ول کرد و بدو بدو رفت تو قلعه.
چون بار اولمه دارم پارت میزارم دو تا پارت گذاشتم ولی روزای دیگه سه چهار ت میزارم. لایک و فراموش نکنین♥☺️🌹
بای بای عقشولا♥🌙 لایک و بکوبببب
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بووود👍🏻پارت بعدی کی قراره بیاد؟🤩🥺💚
منم به مالفوی هدم🐍و خیلی ممنون میشم اگه دنبالم کنی🥺دیروز تازه پارت یک داستانمو گذاشتم💚🐍اگه دوست داشتی یه سر بزن💫🤍✨
خیلی عالی بود دوست داشتم 😍
من مالفوی هدم و از رمانت حتما حمایت میکنم💚🤘🍏
به نظرم اسمشو بزار ( عشق با چاشنی جادو ) 🤗
آفرین خیلی عالی بود همینجوری پر قدرت ادامه بده صددرصد موفق میشی :)💛
ممنون وایی زوق زده شدم مرسی که کامنت دادیو ♥