8 اسلاید صحیح/غلط توسط: سحر🍀💜 انتشار: 4 سال پیش 7 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامی دوباره اینم قسمت.خداروشکر خیلی بهتر شدم از وقتی دکتر رفتم،دکتر داشت کم کم روم مهر کرونا رو میزد😑
خب امروز 15 اسفنده خب شروع می کنیم. {وایی سرم😵}آرشیدا در سر سحر{وایی اینجا چه خبره برم یکم بگردم😈}[خب ادامه😂ببینیم سر سحر چه خبره😂🤲🏻]
{واییی چقد خاطره😲 وایسا ببینم این چیه؟}{آرشیدا نزدیک یک خاطره میشه و دست میزاره روش تا پخش بشه[🌺مگه فیلمه؟😐]خاطره پخش میشه 👈🏻:یک روز سرد زمستانی که سحر و سارا از مدرسه سمت خونه می رفتن می رفتن[🌺اون موقع کلاس دوم بودن کوچیک بودن]که تو راه به آرشیدا و دوستاش بر می خورند{ااا اینکه منم}و آرشیدا میگه{وایی شما خیلی مسخره هستین بچه ها بیاین گول برف پرت کنیم بهشون}دوستای آرشیدا می گن{🗣️آره!!}و شروع می کنن به برف پرت کردن و سحر سارا کلی می دوند و اون ها دور میشن ولی وسط های راه سحر می خوره زمین..
می خوره زمین و لباسش پاره میشه و برف میره تو لباسش و یخ میزنه سارا میگه {بلند شو باید بریم}{نمی تونم خیلی سردمه زدم!🥶}و سارا کمکش می کنه و اون رو تا خونش میبره مامان سحر میگه{چی شده سحر چرا لباست پاره شده الان سرما می خوری😲مرسی سارا جان شما برو}و بعد از اون ماجرا سحر سرما خورد و چند روز مدرسه نرفت و بعد وقتی میره مدرسه{سلام سحر خوبی}و سحر میاد با آرشیدا دست بده ولی آرشیدا با برف میزنه تو دست سحر و سحر یخ میزنه و میگه {خوبم ممنون} و میره
خاطره تموم میشه و چند تا از خاطره دیگه رفتارش رو میبینه که سحر باهاش مهربان بوده و آرشیدا میگه{چقد من باهاش بد رفتاری کردم ولی اون خیلی از موقع ها مهربان بوده ولی من چی هنوزم اینطوری هستم😕}و دستش رو به سمت لکلک می بره و از ذهن سحر خارج میشه{آخ......راستش رو بگو چی دیدی}{هیچی😔}{پس چی دیدی نکنه باز داری الکی میگی؟!}{نه فقط رد شدم و اومدم بیرون😔}و آرشیدا سحر رو بغل میکنه و میره بیرون از خانه{این الان چی کار کرد😳}{نمی دونم؟}[🌺و راستی اینم بگم که وقتی توی ذهن میره زمان با دنیای واقعی فرق داره یعنی آرشیدا این ها رو توی ۱۰ ثانیه دیده پس زمان ها فرق داره]
{خانم من می رم دنبالش}{باشه برو ولی مراقبش باش!}{در چند خیابان آنورتر از خانه خانم کیم{🗣️آرشیدا وایسا🏃🏻♀️}{سحر برو خونه می خوام یکم تنها باشم}{🗣️وایسا آرشیدا گم میشی بیا بریم خونه}{ نه برو سحر}و سحر به آرشیدا میرسه و دست اون رو میگیره{آرشیدا مگه من نمی گم وایسا!}{نه برو تا اذیت نشدی}{چی میگی آرشیدا؟}{🗣️می گم برو}{نمی رم}{پس من میرم}و آرشیدا به سمت دیگری میره [میدوئه] ولی سحر همون جا میشینه{🗣️آرشیدا من دیگه نمی تونم دنبالت بیام!خسته شدم!}ولی آرشیدا دور میشه،ارشیدا پشت یک دیوار میره و برای اینکه فکرش بره یک جای دیگه دستش رو به سمت گردنبند می بره. 🌺و همون طور که گفتم تمرکز کردن ارشیدا با احساسات هست و الان ارشیدا خیلی ناراحته
آرشیدا دوباره یک ماشین سیاه می بینه و یک یوز پلنگ و بعد خانم مارلی رو می بینم و یک تفنگ شکاری. آرشیدا گردنبند رو ول میکنه و چند دقیقه فکر میکنه[🌺خب بریم سراغ سحر تو همین چند دقیقه ای که آرشیدا فکر میکنه]{ای بابا آرشیدا هم رفت حالا چی کار کنم گم شدم!}{می بینم گم شدی!}سحر برمی گرده و خانم مارلی رو می بینه{باز هم تو😡}{آره من😈} نگهبان ها نزدیک سحر میشن و سحر دستش به سمت یوز پلنگ میبره و رنگ زرد از دست هاش بیرون می زنم{اشتباه بزرگی کردین😏}{ببینیم و تعریف کنیم😈}نگهبان ها رو در ۲ ثانیه بی هوش میشن و سحر میگه{خب چی می گفتین😏}
{🗣️مراقب باش!}سحر بر میگرده و آرشیدا رو میبینه{آرشیدا؟!}اما آرشیدا دیر کرده بود آقای باستر با تفنگ شکاری تیر بیهوشی رو به سحر میزنه{آخ..آرشی...}{🗣️سحر!!!}و خانم مارلی سحر رو شناور میکنه و داخل ماشین میذاره و با آقای باستر فرار میکنه{🗣️نه😭😭!!!سحر}و گریه کنان به سمت خونه میره{آرشیدا چی شده؟}{خانم کیم.....}[🌺در همین موقع در ماشین]{ عالی بود باستر اون ها حتما میان دنبالش😈}{فقط خانم پاداش ما یادت نره😉}{به موقعش😈}
خب تمام 😁🍀🍀🌹🌹امروز ۱۵ اسفند خداحافظ 👋🏻🌹 نویسنده.سحر🍀
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
وااییی سحر تو عالی تستی من خیلی این ژانر رو دوست دارم مرسی خسته نباشی خیلیی قشنگه😍👌🥰♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
واییییی خدا خجالت کشیدم🙈🙈مرسی عزیزم خوشحالم که لذت می بری🤩🤩🤩
😍🥺♥️♥️♥️