
سلامی دوباره اینم قسمت.خداروشکر خیلی بهتر شدم از وقتی دکتر رفتم،دکتر داشت کم کم روم مهر کرونا رو میزد😑
خب امروز 15 اسفنده خب شروع می کنیم. {وایی سرم😵}آرشیدا در سر سحر{وایی اینجا چه خبره برم یکم بگردم😈}[خب ادامه😂ببینیم سر سحر چه خبره😂🤲🏻]
{واییی چقد خاطره😲 وایسا ببینم این چیه؟}{آرشیدا نزدیک یک خاطره میشه و دست میزاره روش تا پخش بشه[🌺مگه فیلمه؟😐]خاطره پخش میشه 👈🏻:یک روز سرد زمستانی که سحر و سارا از مدرسه سمت خونه می رفتن می رفتن[🌺اون موقع کلاس دوم بودن کوچیک بودن]که تو راه به آرشیدا و دوستاش بر می خورند{ااا اینکه منم}و آرشیدا میگه{وایی شما خیلی مسخره هستین بچه ها بیاین گول برف پرت کنیم بهشون}دوستای آرشیدا می گن{🗣️آره!!}و شروع می کنن به برف پرت کردن و سحر سارا کلی می دوند و اون ها دور میشن ولی وسط های راه سحر می خوره زمین..
می خوره زمین و لباسش پاره میشه و برف میره تو لباسش و یخ میزنه سارا میگه {بلند شو باید بریم}{نمی تونم خیلی سردمه زدم!🥶}و سارا کمکش می کنه و اون رو تا خونش میبره مامان سحر میگه{چی شده سحر چرا لباست پاره شده الان سرما می خوری😲مرسی سارا جان شما برو}و بعد از اون ماجرا سحر سرما خورد و چند روز مدرسه نرفت و بعد وقتی میره مدرسه{سلام سحر خوبی}و سحر میاد با آرشیدا دست بده ولی آرشیدا با برف میزنه تو دست سحر و سحر یخ میزنه و میگه {خوبم ممنون} و میره
خاطره تموم میشه و چند تا از خاطره دیگه رفتارش رو میبینه که سحر باهاش مهربان بوده و آرشیدا میگه{چقد من باهاش بد رفتاری کردم ولی اون خیلی از موقع ها مهربان بوده ولی من چی هنوزم اینطوری هستم😕}و دستش رو به سمت لکلک می بره و از ذهن سحر خارج میشه{آخ......راستش رو بگو چی دیدی}{هیچی😔}{پس چی دیدی نکنه باز داری الکی میگی؟!}{نه فقط رد شدم و اومدم بیرون😔}و آرشیدا سحر رو بغل میکنه و میره بیرون از خانه{این الان چی کار کرد😳}{نمی دونم؟}[🌺و راستی اینم بگم که وقتی توی ذهن میره زمان با دنیای واقعی فرق داره یعنی آرشیدا این ها رو توی ۱۰ ثانیه دیده پس زمان ها فرق داره]
{خانم من می رم دنبالش}{باشه برو ولی مراقبش باش!}{در چند خیابان آنورتر از خانه خانم کیم{🗣️آرشیدا وایسا🏃🏻♀️}{سحر برو خونه می خوام یکم تنها باشم}{🗣️وایسا آرشیدا گم میشی بیا بریم خونه}{ نه برو سحر}و سحر به آرشیدا میرسه و دست اون رو میگیره{آرشیدا مگه من نمی گم وایسا!}{نه برو تا اذیت نشدی}{چی میگی آرشیدا؟}{🗣️می گم برو}{نمی رم}{پس من میرم}و آرشیدا به سمت دیگری میره [میدوئه] ولی سحر همون جا میشینه{🗣️آرشیدا من دیگه نمی تونم دنبالت بیام!خسته شدم!}ولی آرشیدا دور میشه،ارشیدا پشت یک دیوار میره و برای اینکه فکرش بره یک جای دیگه دستش رو به سمت گردنبند می بره. 🌺و همون طور که گفتم تمرکز کردن ارشیدا با احساسات هست و الان ارشیدا خیلی ناراحته
آرشیدا دوباره یک ماشین سیاه می بینه و یک یوز پلنگ و بعد خانم مارلی رو می بینم و یک تفنگ شکاری. آرشیدا گردنبند رو ول میکنه و چند دقیقه فکر میکنه[🌺خب بریم سراغ سحر تو همین چند دقیقه ای که آرشیدا فکر میکنه]{ای بابا آرشیدا هم رفت حالا چی کار کنم گم شدم!}{می بینم گم شدی!}سحر برمی گرده و خانم مارلی رو می بینه{باز هم تو😡}{آره من😈} نگهبان ها نزدیک سحر میشن و سحر دستش به سمت یوز پلنگ میبره و رنگ زرد از دست هاش بیرون می زنم{اشتباه بزرگی کردین😏}{ببینیم و تعریف کنیم😈}نگهبان ها رو در ۲ ثانیه بی هوش میشن و سحر میگه{خب چی می گفتین😏}
{🗣️مراقب باش!}سحر بر میگرده و آرشیدا رو میبینه{آرشیدا؟!}اما آرشیدا دیر کرده بود آقای باستر با تفنگ شکاری تیر بیهوشی رو به سحر میزنه{آخ..آرشی...}{🗣️سحر!!!}و خانم مارلی سحر رو شناور میکنه و داخل ماشین میذاره و با آقای باستر فرار میکنه{🗣️نه😭😭!!!سحر}و گریه کنان به سمت خونه میره{آرشیدا چی شده؟}{خانم کیم.....}[🌺در همین موقع در ماشین]{ عالی بود باستر اون ها حتما میان دنبالش😈}{فقط خانم پاداش ما یادت نره😉}{به موقعش😈}
خب تمام 😁🍀🍀🌹🌹امروز ۱۵ اسفند خداحافظ 👋🏻🌹 نویسنده.سحر🍀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وااییی سحر تو عالی تستی من خیلی این ژانر رو دوست دارم مرسی خسته نباشی خیلیی قشنگه😍👌🥰♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
واییییی خدا خجالت کشیدم🙈🙈مرسی عزیزم خوشحالم که لذت می بری🤩🤩🤩
😍🥺♥️♥️♥️