
بریم برای ادامه ی این داستان سم 😐😂
«شما ها دیوونه شدید؟ دوغ آباد شهریه که داخل هیچ نقشه ای پیدا نمی شه؛ اون ویت شما می گید داره بهمون حمله میشه؟» ممد و حنا رنگ پریده بهم نگاه کردند. حنا با صدایی گرفته گفت:«ولی شهردار، ما با چشمای خودمون دیدیم که دارن به این سمت میان.»
شهردار بی اعتنا سرش را برگرداند و مانند میمونی پشمالو، از میدان خارج شد. ممد نگاهی به حنا کرد و گفت:«انگار این حرف حالیش نمیشه، باید راه دیگه ای رو امتحان کنیم.» «_ولی چه راهی؟»
ممد به فکر فرو رفت؛ سپس دست حنا را گرفت و او را کشان کشان طرف جنگل برد. «_ما قراره جلوی این حمله رو بگیریم. اونا به احتمال زیاد شب رو توی جنگل اتراق می کنن. اون موقع ما میریم و وسایلشون رو کش می ریم» «_به نظرت این راه یکم خطرناک نیست؟ اگه یه اشتباه کوچیک کنیم گیر می افتیم.»
«_چاره ای نداریم. اون وقت باید بشینیم و سوختن شهرمون رو نگاه کنیم» حنا آهی کشید و سرش پایین انداخت. ***** شب بود و آسمان مانند ذغال سوخته ای جلب توجه می کرد. جغد های چشم وزغی با کمال تعجب صدای وزغ نمی دادند و مشغول خوردن وزغها بودند! ممد و حنا به کمپ دوستداران کیپاپ نزدیک می شوند و سعی می کنند خیلی بی سر و صدا، وسایل کیپاپر ها را کش بروند.
صدای خور و پف آرمی ها تا آسمان می رفت. از بس خوابشان سنگین بود که بعید بود که صدای انفجار بمب اتم هم بیدار شوند. ممد لایت استیکی را برداشت با تعجب بهش نگاه کرد.
ممد با خودش فکر کرد که این چطور قراره یه شهر رو نابود کنه؟ سپس کمی با آن ور رفت. ناگهان از لایت استیک نور اتمی ظاهر و شد و چند کیلومتر آن طرف تر را ترکاند. خوشبختانه فاصله زیاد و بود و کسی از خواب بیدار نشد.
ممد که پشمانش ریخته بود لایت استیک را به آرامی کنار گذاشت. نگاهی به حنا انداخت که داشت به زور کیسه ای از لایت استیک ها را جابجا می کرد. ممد به کمکش رفت تا دوتایی با هم کیسه را حمل کنند. همین که ممد دستش به کیسه رسید کسی از پشت سرشان پوزخندی زد و گفت:«_ به به ببین کیا اینجان!»
ممد و حنا سرشان را برگرداندن تا صاحب صدا را بهتر ببینند. پشت سرشان دختری ایستاده بود که صورتش در آن تاریکی قابل تشخیص نبود. دختر ادامه داد:«ببین موچی جون، اینا سعی دارن وسایلمون رو بدزدن» از پشت سر او صدای خنده آمد:«راست میگی مرینت! جدی جدی فکر کردن ما اینجا نگهبان نداریم.»
سپس لایت استیکی را از جیبش در آورد. لایت استیک بلافاصله شروع به درخشیدن کرد و آهنگ بی تی اس را پلی داد: «Dyn-na-na-na, na,na-na-na, life is dynamite!» در چشم به هم زدن کیپاپر ها از جایشان پریدند و با آهنگ همخوانی کردند.
همزمان ممد و حنا را محاصره کردند و داد زدند:« شما به جرم دزدیدن وسایلمان باید مجازات بشید!» این داستان سم ادامه دارد...

کاربر هایی که در این پارت حضور داشتن: مرینت و پارک موچی. اگه شما هم می خواید تو داستان باشید، برید سراغ نظرسنجیم. 🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هعیییی یادش بخیر ر
تو همونی که میخواست قبل از شروع مدرسه ها همه ی پارت ها رو بذاره ؟!😳
اره ، ولی حال ندارم 😐😂
به هر حال سعی می کنم بذارم 😅
فوقالعاده بود بی نهایت منتظرم ببینم من تو کدوم پارت هستم💜
منم همراه با تو قراره بیام تو داستان 😁
مرسی از نظرت 😊
خواهش میکنم رفیق💜
منو تو کدوم پارت میزاری☺️؟
بزودی می ذارم 🙂
تنکیو:)
عالييييييي بود
مرسی 😁🥰
هعی اجو منم بزار
باشه، شاید چند پارت طول بکشه، چون تست آباد یکم نسبت به دوغ آباد دوره، ولی حتما می ذارمت 🙂😊
ممنون که منو گذاشتی😁
خواهش 😁😊
جررر
😂😁
عالی و سم🗿
منم بزار تو داستانت من بلینکم و میخوام با ممد و حنا باشم
اوکی، حتما می ذارمت 😊
فالوم کنید بک میدم
فالوت کردم