
همین که پایین پله ها رسیدم سریع سرجام ایستادم و دور و بر رو نگاه کردم تا پیداشون کنم. با دیدنشون که فقط چند متر اونطرف تر روی مبل ها نشسته بودن و حالا با این همه سر و صدا و تند تند پایین اومدن من که باعث ایجاد صدای بلندی شده بود و قطعا باعث تعجبشون هم شده بود، نگاهم میکردن، خیالم راحت شد و سریع صاف ایستادم. مثل یه آدم عادی شروع به رفتن سمتشون کردم و بلند سلام کردم. اول از همه مرینت نگاه متعجبش رو ازم گرفت و جواب سلامم رو داد که بقیه هم همین روند رو دنبال کردن. لبخندی به چشمای آبی ای که بعد از دیدار دوباره بعد چند روز از دیدنشون دریغم میکرد زدم و کنارش نشستم. آسلی که روی مبل تک نفره ای نزدیک به ما نشسته بود با نشستن من کنار مرینت، سریع صاف نشست. سکوت و جو عجیبی با اومدن من به وجود اومده بود که پیدا بود همه رو اذیت میکنه چون از رفتارامون و اینکه همش اطراف رو نگاه میکنیم و لبامون تکون میخوره برای گفتن حرفی ولی منصرف میشیم، معلوم بود. بالاخره جانان با خارج شدن از سالن غذاخوری سمتمون اومد و این سکوت رو شکست: قربان شام حاضره! همه گی از روی مبل بلند شدیم و سمت سالن غذاخوری رفتیم. هرکس جایی نشست و من از قصد منتظر ایستادم تا اول مرینت بشینه و جایی رو کنارش انتخاب کنم. صندلی سمت چپش رو کنار کشیدم و پشت میز نشستم. معلوم بود متوجه نگاه های خیرم به خودش میشه ولی حتی سرش رو بالا نمیورد تا نگاهم کنه و یا مثل همیشه به شوخی نمیگفت که اگه زیاد نگاهش کنم اتفاق های خوشایندی نمیوفته و این باعث تعجبم شده بود. صدای بلند بابا خطاب به جمع مرینت رو از نگاه های خیرم نجات داد: شروع کنید! هرکس چاقو و چنگال کنار بشقاب خودش رو برداشت و شام در سکوت سرو شد و تنها چیزی که سکوت سالن رو میشکست، گاه گاه صدای پایه ی صندلی های چوبی که از تکون خوردنمون روی صندلی به وجود میومد و یا صدای برخورد چاقو و چنگال به بشقاب ها بود. جانان برای جمع کردن میز اومد و همه گی از روی صندلی هامون بلند شدیم، خواستم بچرخم سمت در و همراه بقیه بیرون برم که گرفته شدن مچ دست آسلی توسط جانان مانع رفتنم شد. جانان ملتمسانه و با صدای خستش نالید: آسلی.. لطفا کمکم کن! شام رو که تنهایی آماده کردم. به ظرف های روی میز اشاره کرد: جمع کردن ایناهم هیچی، فقط توروخدا کمکم ظرفا رو بشور! آسلی ابرو بالا انداخت و بی رحم مچ دستش رو از دست جانان کشید: عزیزم آقای آگرست امروز رو به من مرخصی داده. بعد با عشوه از سالن غذاخوری بیرون رفت. متعجب قیافه ناراحت جانان رو نگاه میکردم که کم کم اخمام درهم شد. واقعا آسلی چطور میتونه نسبت به یه خانم مسن که داره التماس میکنه بی تفاوت باشه؟ مگه اونم مستخدم این خونه نیست، فقط بخاطر پارتیش و دوستی پدرش با پدرم راحت اینجا میخوره و میخوابه؟ چون تا جایی که یادم میومد روزایی که مرخصی نداشت هم از زیر کارا در میرفت و همش رو مینداخت گردن جانان. اخمی که روی صورتم بود رو کمی باز کردم و سمت جانان رفتم و بشقاب ها رو از دستش گرفتم: اینا با من! زیاد به خودتون زحمت ندید، اگه خسته اید استراحت کنید! لبخند قدر شناسی زد: ولی آخه... متقابلا لبخندی زدم: زیاد نیستن، نگرانش نباشین! با همون لبخندش سر تکون داد و شروع کرد به چیدن لیوان های خالی و کثیف توی یه سینی. بشقاب ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و با لبخند از کنار جانان رد شدم و سمت بقیه که روی مبل نشسته بودن رفتم.
دوباره کنار مرینت نشستم که بحثشون توجهم رو جلب کرد. امیلی: مرینت نظرت چیه؟ تو هم به ازدواج فکر نمیکنی؟ مرینت که معلوم بود انتظار چنین چیزی رو نداره شوک زده به مبل چسبید و به خودش اشاره کرد: چی، کی؟ من؟ مامان با لبخند سر تکون داد: آره، نترس اجباری در کار نیست ها.. فقط میخوام نظرت رو بدونم. من اخمام درهم رفته بود و مرینت که خیالش راحت شده بود کتش رو روی شونش صاف کرد و خجالت زده گفت: خب راستش من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم. مامان مایوس شده و به حقیقت حرف من پی برده بود و این باعث میشد اخمم بیشتر درهم بره. مگه من شوخی داشتم باهاش؟ یه بار غلط کردم یه انگشتر خریدم و نینوی هل لو داد، حالا مگه مامان تا ما رو زن و شوهر نکنه دست برمیداره؟ انگار یه جورایی فکر میکرد من هنوز به ازدواج فکر میکنم و به خیال خودش میخواست کمکم کنه. در اصل من همون موقع هم به ازدواج فکر نمیکردم و فقط میخواستم به مرینت کمک کنم چون فکر میکردم مرینت برای فرار از دیان دوست داره هرچه زودتر با من ازدواج کنه و اما نه! مرینت قوی تر از این حرفا بود که خودش رو وابسته به یه حرکت من بدونه. با این افکار به مرینتی که با دقت خیره مامان و بابایی که داشتن حرف میزدن بود، نگاه کردم، حتی دقت کردنش هم انقدر قشنگ بود که آدم دلش میخواست بیخیال دنیا محکم بغلش کنه و چند تا بوس آبدار تحویل گونه های قرمزش بده. سریع با فهمیدن افکارم دستم رو جلوی دهنم گرفتم، این من بودم که داشتم توی ذهنم مرینت رو از محکم بغل کردن خفه میکردم؟ دوباره نگاهش کردم، چطور انقدر دست نیافتنی بود وقتی درست کنارم نشسته بود؟ صداش توی سرم پیچید: دست نیافتنی من! چطور میشه وقتی انقد ازم دوری بهم نزدیک باشی؟ این خیال بافیا چه معنی میده؟ چندین کشور ازم دوری ولی توی ذهنم کنارمی! حس بغل کردنت چه توی خواب چه توی خیال انقدری واقعیه که باعث میشه فراموش کنم تو حتی من رو نمیشناسی!" با صدای بابا که مدام اسمم رو میگفت به خودم اومدم و گیج نگاهم رو از پایه ی میز روبروم گرفتم و به بابا دوختم: بله؟ بابا سری تکون داد و پاش رو روی هم انداخت: آسلی ازت خواست سه تایی بیرون برین حواست کجاست؟ متعجب گفتم: ها؟ کی، کجا بریم؟ آسلی سریع خودش رو روی مبل جلو کشید: من و تو و مرینت! سه تایی بریم بیرون یه گشتی بزنیم! گیج به مرینت نگاه کردم ولی اون باز هم من رو نگاه نمیکرد. آهی کشیدم، چرا انقدر سرد بود؟ شاید ازم ناراحته! اینم یه فرصت میشه که جبران کنم. سری در جواب به آسلی تکون دادم: من موافقم اگه مرینت مشکلی نداشته باشه.. از قصد اسمش رو اوردم که باعث شد سرش رو بالا بیاره و به چشمام نگاه کنه. لبخندی زدم که سریع نگاهش رو از چشمام گرفت و خونسرد و بی تفاوت دو کلمه گفت: فرقی نمیکنه. پشت بند حرفش بلند شد که من هم سریع بلند شدم و همقدم باهاش سمت در خونه رفتم، آسلی اما با ما نیومد و توجه نکردم چیکار میکنه که دیر اومد و تماما نگاهم روی مرینتی بود که عجیب یه رفتار عادی و در عین حال سرد داشت.
گابریل: آسلی رو کنار کشیدم و به دیوار چسبوندم: حواست هست دیگه؟ آسلی کلافه سری تکون داد: بله هست! انگشت اشارم رو به نشونه ی تهدید تکون دادم و تکرار کردم: حواست باشه ها! عصبی دستم رو پس زد: چند بار تکرار میکنین؟ اگه راست میگین خودتون با همچین آدم یبسی صمیمی شین! بیشعور حتی نگاهمم نمیکنه و چه برسه بهم اهمیت بده، فکر کردین با یه بیرون رفتن حل میشه؟ متفکر دستی به چونم زدم، راست میگفت این دختر کوچولوی شاخ بیش از حد یبس و بد اخلاق بود. با جرقه ی چیزی تو ذهنم بشکنی زدم، اما نه درباره ی آدرین! لبخند مرموزی زدم و کمی از آسلی فاصله گرفتم: خب یه کاری کن برعکس شه و اون دور و بر تو بچرخه! عصبی تر از قبل نگاهم کرد: بعد میشه بگین چجوری یه دختر افاده ای پولدار همه چی تموم لوس رو دنبال خودم که یه دختر تنها توی کشور غریبم بکشونم؟ پوزخندی زدم: درسته، این نقطه ضعفته! تو چرا یه دختر تنها توی یه کشور غریبی؟ عصبی دستی به موهاش کشید: هردومون میدونیم که بخاطر چیه، میشه برین سر اصل مطلب؟ نگاهی به اطراف کردم تا از نبودن کسی مطمئن شم و دوباره نگاهم رو برگردوندم روی آسلی: نقطه ضعف همه ی دخترا پسریه که دوسش دارن! این رو حداقل تویی که دختری باید بفهمی! آسلی دستی گوشه چشمش کشید و جدی گفت: خودتون میدونین اعصاب ندارم و کشش میدین، آره!؟ پوفی کشیدم: تو چرا انقد پررویی؟ مثلا من رییستم و دارم نقشه رو برات توضیح میدم انقد قلدر بازی در میاری! عصبی دستش رو پایین انداخت و خیره چشمام شد و با صدای کنترل نشده ای گفت: رییس؟ کدوم رییس؟ یادتون رفته من و شما همکاریم و یه قول و قراری داریم؟ سریع دستم رو جلوی دهنش گذاشتم: هیس دیوونه! الان یکی میفهمه! دستم رو از جلوی دهنش کنار برد و بدون اینکه تن صداش رو کمی پایین تر بیاره گفت: بذار بفهمن، برای من که مشکلی نداره! همیشه از نترس بودن و کم نیوردنش خوشم میومد و واسه همین باهاش همکاری میکردم، پس بجای اینکه اخم کنم و چیزی بهش بپرونم لبخند زدم: خوبه! شجاع بودنتو دوست دارم، یکی طلبت. پوزخندی زد: ارادت، قربان! اخم مصلحتی کردم: باز از این کلمات اجق وجق استفاده کردی؟ خندید: ای بابا همش یادم میره. وقتی نگاهم رو دید ادامه داد: بیخیال معنیش چیز بدی نیست. سریع سرم رو تکون دادم: وای به کل فراموش کردیم، الان جات میذارن! آسلی سریع خواست بره که بعد دویدن دو قدم ایستاد: اه! برگشت سمتم: راستی داشتین راجب اینکه چجوری دنبال خودم بکشونمش میگفتین! سریع و دستپاچه دستم رو از روی دیوار برداشتم و چرخیدم سمتش: آره. نقطه ضعفتون مشترکه، آدرین! فقط کافیه بحث اینکه چی بین تو و آدرین بوده رو وسط بکشی، چنان پیگیرت میشه و میوفته دنبالت و ولت نمیکنه..! آسلی با حیرت سر تکون داد: واقعا امکان داره که نسبت بهم حساس شه! سر تکون دادم: معلومه، حالام زود برو که اگه جات گذاشتن خودم نسبت بهت حساس میشم. آسلی با دو از خونه خارج شد که امیلی دست به کمر که تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود و از بین مکالممون فقط بند آخر رو شنیده بود سمتم اومدم: چی چی؟ نشنیدم چیکار کنی؟ نسبت به این حساس شی؟ در تکمیل حرفش به جایی که آسلی بود اشاره کرد. دستم رو روی سرم گذاشتم، ای خدا عذاب الهی شروع شد! حالا باید تا خود صبح براش توضیح بدم و قسم دروغ بخورم که منظورم از حساسیت این بوده که برای کارای خونه بهش سخت میگیرم و ناز بکشم!
مرینت: با آدرین بیرون عمارت ایستاده بودیم و منتظر بودیم خانم تشریف بیارن ولی انگار نه انگار! عصبی و دست به سینه نوک کفشم رو پشت سرهم به زمین میکوبیدم که آدرین نگاهی به در عمارت انداخت: فک کنم از اومدن پشیمون شده! میخوای خودمون دوتا بریم؟ مثلا دعوتم به یه جای نامعلوم رو قبول میکنی؟ هر کاری که تو دوست داری، از تماشا کردن ستاره ها گرفته تا خوردن کیک و قهوه توی کافه و قدم زدن بی هدف توی جاده ی خالی! چرخیدم سمتش و مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم که قبل از اینکه نگاه ذوق زده م بهش دوخته شه آسلی با سر و صدا پرید بیرون و گند زد به همه چی: ببخشید دیر شد! دوباره رفتم توی جلد مغرورم و دست به سینه و اخمو شروع کردم کنارشون قدم زدن. آسلی که وسطمون ایستاده بود، دست راستش رو روی گردن من و دست چپش رو روی گردن آدرین انداخت: دوست دارید بریم کجا؟ هیچکدوم حرفی نزدیم ولی آسلی از رو نرفت و شروع کرد به پیشنهاد دادن: کافه چطوره؟ وقتی دید باز هم حرفی نمیزنیم با نیش باز برگشت سمت آدرین: ها آدرین؟ نظر تو چیه؟ آدرین که مستقیم ازش پرسیده شده بود و نمیتونست جواب نده که بی ادبی محسوب شه شونه ای بالا انداخت: برای من فرقی نداره! آسلی سر تکون داد و فشار دستش روی شونه هامون بیشتر شد: دقیقا! به یاد قدیما! این حرفش یعنی چی؟ قدیما؟ چرا بعد این حرفش مرموزانه من رو نگاه کرد تا واکنشم رو ببینه؟ خودم رو زدم به بی تفاوتی و سرم رو چرخوندم سمت راستم و مثلا مغازه ها رو تماشا کردم و بازم چیزی نگفتم، آدرین هم عین من ولی به طرز ضایعی سمت چپ و ماشین های توی جاده رو نگاه میکرد که آسلی به روبرو اشاره کرد: اوناها اون کافه چطوره؟ به جلوم نگاه کردم، یه کافه کوچیک جمع و جور که تابلوش با عکس یه نسکافه بزرگ نشونش میداد. آسلی هم که میدونست ما به این راحتیا به حرف نمیایم اینبار بدون اینکه منتظر نظرمون بمونه ما رو سمت کافه کشوند و سه تاییمون رو به زور از یه در کوچیک داخل کرد چون نمیتونستیم مثل آدم به نوبت و پشت سر هم وارد شیم. آسلی اینبار بدون اینکه حتی حرفی بزنه کشوندتمون سمت یه میز گوشه کافه که چهار نفره بود و هرکس یه صندلی رو عقب کشید و نشست و یدونه هم بین من و آسلی بی صاحب مونده بود. کمی بعد گارسون بالای سرمون اومد: چی میل دارید قربان؟ من آبمیوه سفارش دادم و آسلی سریع قبل از اینکه آدرین چیزی بگه گفت: برای من و این آقا هم دوتا قهوه. گارسون سر تکون داد: امر دیگه ای ندارید قربان؟ آسلی به گفتن نه با لبخند بسنده کرد و با دور شدن گارسون و رفتنش سمت میز دیگه ای، نگاهش که دنبال گارسون کشیده میشد رو از میز وسط کافه گرفت و برگشت سمتمون و رو به آدرین متعجب گفت: چرا تعجب کردی؟ فکر که نکردی فراموش کردم همیشه موقعی که کافه میرفتیم چی سفارش میدادی؟ دیگه چشمام داشت از تعجب از حدقه بیرون میزد، این چی میگفت همش؟ چه قبلانی چه کافه رفتنی با هم؟ ادامه ی حرف آسلی مثل پتک تو سرم کوبیده شد: روزای خوب فراموش نشدنی ای که من و تو یه زوج بودیم هنوزم توی خاطراتم زندست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
*جهت حمایت از شما
من آسلی رو میکشـــــــــــــــم
اولا از آسلی خوشم میومد ولی الان.....
لطفا پارت بده
اجی پارت بعد چیشد
جر خوردم این اسلی چی میگه ببببببعععععععدددددییییییی رارم دغ مرگ میشم😭😭از اسلی بدم میاد از داستان بندازش بیرون 😐😑
عالی بوددددد تازه با داستانت آشنا شدم 💚💚💚
چقدر از این آسلی بدم میادددددد😒
از اولم نسبت به آسلی حس خوبی نداشتم 😒
عالی بود💛
عالی بود
عالی بود
لطفا زود تر این آسلی رو ب کش 😤
خیلی رو مخه
دقیقا