9 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 570 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
(برای اینکه منتظر نمونین مجبورم یه خلاصه از پارت 39 اینجا بگم. مرینت نمیدونست چی بگه و درد گلوش به کمکش اومد و همگی به بیمارستان رفتن. کسی به دیدن دیان نرفت ولی آلیا خبر گرفت که فقط دستش شکسته و چون برای آدرین مشکلی پیش نمیاد دیگه بقیش مهم نیست. در این بین معلوم میشه لوکا واقعا دوست بچگی مرینته که دلیل اصلی جدا شدنشون دانشگاه نبوده بلکه دیان بوده و با دیدن دیان، لوکا مطمئن میشه این همون مرینته. خلاصه بعد از مرخص شدن مرینت، با آدرین بیرون میرن و آدرین که نمیخواد مرینت دوباره براش سوتفاهم پیش بیاد بهش میگه که میدونه دیان چند ساله دنبالشه و دلیل کارش همین بوده (توی دانشگاه دیان رو دیده بود که میاد دنبال مرینت و راجبش بعدا توی دفترچه خاطراتش خونده بود ولی کاملا به مرینت توضیح نمیده و مرینت فکر میکنه این قضیه رو از دوران دانشگاه فهمیده) بعد از یه شب خوب مرینت که برمیگرده خونه، مصاحبه آدرین و گابریل رو میبینه.) گیج و توی فکر به صفحه گوشیم خیره بودم، پس موضوعی که مامان میخواست بهم بگه این بود! پلکی زدم و به آدرین نگاه کردم، این پسر چرا انقد مرموزه؟ داره چیکار میکنه؟ نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو توی دستم فشار دادم. بخاطر فشار دستم دکمه ش زیر دستم داخل رفت و صفحه ش خاموش شد. عصبی پرتش کردم پایین تخت و به فکر فرو رفتم، یعنی باید درباره این هم باهاش صحبت میکردم؟ هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون همه عجلش بخاطر این بود که از مصاحبه جا مونده بود و دلیلی نداره راجب اینکه صاحب یکی از پروژه هاست دروغ بگه. احتمالا چون گفتم مشکلی ندارم دوباره برگشته به شرکت. پوفی کشیدم و سرم رو به بالشت کوبیدم، خودمم نمیدونستم مشکلم چیه ولی اصلا دلم نمیخواست دوباره طوری شه که آدرین تمام فکرش بشه شرکت و من تیکه ی فراموش شده ی زندگیش باشم. رو به بالا خوابیدم و به سقف سفید خیره شدم: آره. سر راهش قرار نمیگیرم، اگه خودش نیومد یعنی دوباره همه چی داره به اون روال برمیگرده.*** نمیدونم چند روز بود که توی خونه شب و صبح میکردم و شب رو صبح، ولی مطمئن شده بودم اگه تا الان نیومده یعنی از این به بعدم نمیاد. کلافه گوشیم رو برداشتم و روشنش کردم. با دیدن 2 تماس بی پاسخ از الیا و 2 تا از مامان و یه پیام از طرف زن عمو، چهرم در هم شد. با خودم زمزمه کردم: شاید داره توی شهر دنبالم میگرده و زنگ نزده. سریع لبخند مسخرم از بین رفت و به یاد اینکه اون خودش من رو رسونده خونه و میدونه کجام پوفی کشیدم و دوباره به پیام و تماسام نگاه کردم. آلیا که چون بیشتر از 2 باز زنگ نزده بود معلومه حوصلش سر رفته بوده و فقط میخواسته کمی شوخی کنه، مامانم کلا ولش. پیام از طرف زن عمو؟ انقد از اینکه آدرین حتی باهام تماس هم نگرفته ناراحت شده بودم که به کل تعجبی نکرده بودم زن عمو چرا 3 روز پیش بهم پیام داده. سریع بازش کردم و با دیدن متنش: باید همدیگه رو ببینیم. " پوز خندی روی لبم نشست، لابد مسئله شازده شه. با تمسخر تایپ کردم: من که مشکلی ندارم. طولی نکشید که یه پی ام دیگه اومد: بیا خونمون. میخواستم بگم هرکی کار داره خودش میاد ولی با یاد آوری اینکه اصلا دلم نمیخواد آدرس خونه م رو بهش بدم ناچار بلند شدم و بعد از عوض کردن لباسای خونگیم، از خونه بیرون رفتم که با ندیدن ماشینم آه از نهادم بلند شد. یاد آوری راننده ای که روز اول از فرودگاه من و برد خونه و همیشه برای خانواده ما حاضر بود باعث شد گوشیم رو بیرون بیارم و باهاش تماس بگیرم و ازش بخوام زود خودش رو برسونه.
کمی طول کشید ولی بالاخره ماشین مشکی مات جلوی پام ترمز کرد و سوار شدم. بعد از دادن آدرس سرم رو به صندلی چسبوندم و با کلی فکر مختلف که 95٪ ش درباره آدرین بود، چشمام رو بستم. با صدای: خانوم رسیدیم از طرف راننده، چشمام رو باز کردم و بعد از صاف نشستن نفس عمیقی کشیدم. اومدم در رو باز کنم که یه لحظه صحنه ای که دیان هلم داد و افتادم توی خونه جلوی چشمم رد شد و دستم روی دستگیره در خشک شد. ممکنه این یه تله باشه و با زن عمو دست به یکی کرده باشه که جواب لطفی که آدرین بهش کرد رو بده... تن و بدنم لرزید و ترسیده چسبیدم به صندلی. راننده که تا الان از آینه نگاهم میکرد صداش در اومد: خانوم خوبین؟ نگاهی بهش انداختم، هیکلی نبود ولی معلوم بود از بادیگاردا هم بیشتر به کار میاد. نگران چشم چرخوندم: تو بادیگاردم میشی؟ متعجب چند بار پلک زد: بله؟ نگران نگاهی به در خونه انداختم و آب دهنم رو قورت دادم: میتونی بادیگارد باشی یا نه؟ سر تکون داد: بله من هستم. نفس راحتی کشیدم: ببین اگه توی درد سر افتادم سوت میزنم، تو فقط در رو بشکن و بیا تو. متعجب گفت: بله؟ انگشتام رو روی لبام گذاشتم و سوتی کشیدم که از بلندی صداش چهرش درهم شد و معلوم بود گوشش داره سوت میکشه. لبخند دندون نمایی زدم: این سوتمه. اومدم درو باز کنم که دوباره دستم خشک شد. اگه دستام رو از ببندن و نتونم سوت بزنم چی؟ آره بدون دست سوت میزنم. لبخند روی لبم نشست و اومدم پیاده شم که دوباره لبخندم از بین رفت، اگه دهنمم بندن چی؟ نگران سری به اطراف تکون دادم: میگم تو اصلا باهام بیا توی خونه، اینجوری امن تره. متعجب گفت: ها؟ من؟ با شما بیام؟ سرم رو به بالا و پایین تکون دادم: آره، از کنارم جنب نخور تا اعضای خانواده عموم نتونن کاری کنن. معلوم بود از شنیدن اینکه میخوام برای رفتن به خونه ی عموم با خودم بادیگارد ببرم تعجب کرده ولی اهمیت ندادم و اینبار با خیال راحت پیاده شدم و اونم دنبالم پیاده شد. پشت در که ایستادیم نفس عمیقی کشیدم و در زدم... طولی نکشید که در توسط زن عموی برج زهر مار با اون اخم مسخره تر از خودش باز شد و با دیدن یه نفر پشت سرم، اخماش باز شد و چشماش از تعجب گشاد شد. راننده با دیدن اینکه زن عموی متعجب و من دست به سینه قصد نداریم حرفی بزنیم از کمر خم شد: اوه... سلام بانو. با حرکتش چینی به دماغم دادم و با نفرت آرنجم و به شکمش کوبیدم که دستش که به ادای احترام جلوی شکمش بود از دردی که توی شکمش پیچید دلش رو گرفت. زن عمو که به خودش اومده بود چپ چپ نگاهی انداخت: این کیه؟ نیشخندی زدم: بادیگاردم... با کنایه اسمش رو گفتم: زن عمو جان! زن عمو چشم چرخوند: هرچی... کنار رفت و با دستش به داخل خونه اشاره کرد: بیا تو! وقتی از کنارش رد میشدم شنیدم زمزمه کرد: ترسو. پوزخندی زدم و نگاهم رو از پشت سرم و زن عمو گرفتم و همین که به داخل هال دوختم، با دیدن عمو اریسته ناخداگاه همه چی یادم رفت.
عمو اریسته از جاش بلند شد: مرینت! دختر کم حرف من! با خوشحالی گفتم: عمو!! دستاش رو برای آغوش باز کرد و من بی دریغ دویدم سمتش و توی آغوش گرفتمش. اون عطر خوشبوش رو هنوز هم عوض نکرده بود، با دلتنگی بیشتر به خودم فشردمش. با خنده و شوخ طبعی همیشگیش گفت: اوو شیطون چقد قوی شدی، داری لهم میکنی. تو اوج دلتنگی ریز خندیدم و ازش کمی فاصله گرفتم: چلوندن رو از خودتون یاد گرفتم! با خنده دستی روی موهام کشید: میبینم زبونت باز شده. با خجالت قدمی عقب گذاشتم و گونه هام سرخ شد. با خنده گفت: بشین ببینم. کنارش روی مبل نشستم که تازه چشمم به عمو ادوارد، بابای دیان افتاد. نگاه خاصی که بهم میکرد باعث شد معذب تکونی توی جام بخورم. کنایه وار گفت: نمیدونستم هرجا میری بادیگارد همراهته. نیم نگاهی سمت راننده انداختم، حالا با وجود عمو اریسته خیالم از امنیت راحت راحت بود پس خطاب بهش گفتم: تو میتونی توی ماشین منتظرم بمونی. سری تکون داد و با زمزمه کردن چشم از خونه بیرون رفت. زن عمو جلو اومد و با عشوه روی مبل تک نفره دور از ما نشست. عمو اریسته برگشت سمتم و خندید: خب مرینت! چه خبرا!؟ لبخندی روی لبم نشست: والا چی بگم، بازی های زیادی هست که منتظرم توشون شما رو ببرم! تک خنده ای کرد: تا جایی که یادم میاد همیشه میباختی. با حرص صداش زدم: عمووو! خندید: باشه بابا شوخی کردم. عمو ادوارد تک سرفه ای کرد: اریسته! عمو اریسته برگشت سمتش: ها؟! عمو ادوارد چشم غره ای به من رفت و خطاب به عمو اریسته گفت: نمیخواستی به دیان سر بزنی؟! با شنیدن دیان قلبم یه لحظه ایستاد. سریع تکونی به خودم دادم و ترس رو از وجودم دور کردم که عمو اریسته گفت: مگه نگفتی خوابیده؟ عمو ادوارد که معلوم بود فقط دنبال شر کم کنیه گفت: شاید بیدار شده باشه، برو سر بزن. عمو اریسته سری تکون داد و از توی راهرو به سمت یکی از اتاقا رفت. نگاه خیره و نفرت انگیز زن عمو و عمو باعث شده بود توی خودم جمع بشم. با حرف زن عمو تکونی خوردم و نگاهش کردم: میشنویم. متعجب گفتم: چی رو؟ عصبانی گفت: بدون اینکه خودت رو به کوچه علی چپ بزنی یا چیزی رو سانسور کنی تعریف کن. هنوزم متعجب نگاه ترسیدم بین عمو و زن عمو میچرخید: چی؟ چی رو تعریف کنم؟ عمو چشم غره ای بهم رفت: پدر و مادرت اون روز اینجا بودن. بازم نفهمیده بودم و اسکل وار نگاهشون میکرد که زن عمو حرصی گفت: تمام زحمتی که ما توی این یه ماه کشیدیم تا نفهمه برگشتی با اومدن مامان و بابات و حرف زدن دربارت به باد رفت. اون روز وقتی دیان اومد خونتون چه اتفاقی افتاد که الان پسرم وضعش اینه؟ با فهمیدن اینکه مامان و بابا خودشون اون روز دیان رو فرستادن خونه و من انتظار داشتم خونه باشن و نجاتم بدن، کم مونده پوزخند بزنم. سریع حالت بی حس صورتم رو حفظ کردم و صاف نشستم: نمیدونم. عمو عصبانی گفت: مرینت فک نکن میتونی با این خونسردی رو اعصابم راه بری. نیشخندی زدم و سر کج کردم: واقعا؟ عمو از چشاش آتیش میبارید و آماده انفجار بود و دقیقا همین رو میخواستم. این همون آتیشی بود که پسر لعنتیشون از وقتی خودم رو شناختم به جونم انداخته. حالا اونا شده بودن من و من هم ملکه ی عذابشون، دیان. کاری که پسرشون باهام میکرد رو با خودشون تکرار میکردم، با خونسردی تمام حرصشون میدادم. عمو عصبانی گفت: این بازی رو تموم کن. خوب میدونی که میتونم به پدرت بگم!! با اوردن اسم پدرم انگار دلم آتیش گرفت. خیرش شدم که با دیدن غیض توی نگاهم حالا اون پوزخند زد: مثل بچه ی آدم بگو، خودت که عرضه ی همچین کاری نداری. کی اینکارو با دیان کرده؟
با یاد آوری آدرین کم کم لبم داشت به لبخند باز میشد که تبدیل به پوزخندش کردم: هرکی کرده حقش بوده. پسر عوضی شما باید یاد بگیره ناموس و غیرت چیه چون خودش ازش بویی نبرده! فک میکنه زورگویی به من یعنی غیرت داشتن روم؟ زورش فقط به یه دختر میرسه؟ میدونین چند سال پسر گند دماغتون رو تحمل کردم؟ از این به بعد فرق کرده. همتون دیگه باید بفهمین من همچین بی کس و کارم نیستم. زن عمو کلافه موهای رنگ کرده بلوندش رو بالا زد: بهتره مواظب حرف زدنت باشی، اگه چیزی بهت نمیگم بخاطر دیانه. این همه سال گفتم سر عقل میاد و چه بخواد چه نخواد عروس خودمه، اما نه کله شق تر از این حرفا بودی! ادامه داد: پس سعی کردم نذارم بفهمه برگشتی اما بازم نشد. الان تنها چیزی که ازت میخوایم اینه که اگه واقعا دیان رو نمیخوای و بچه ای وجود داره، از بین ببریش. چی؟؟ داشت چی میگفت؟ از قیافه عمو معلوم بود این حرف هردوشونه. یه بچه؟ اونا... فکر میکنن همچین اتفاقی افتاده و بازم من رو مقصر میدونن؟ دوباره اون نفرت تموم نشدنی قلبم رو به بازی گرفت و شروع کرد به مچاله کردن دوباره ش. اومدم دهن باز کنم و همه ی حرفای نگفته ای که وجود داشتن و بگم و مخصوصا روی این که چقد از همشون متنفرم تاکید کنم ولی صدای باز و بسته شدن در اتاق دهن بی موقع باز شده ام رو بست. عمو اریسته اومد سمتمون و کنارم جای قبلیش نشست: بیچاره دیان، چه تصادف سختی! با دیدن جو سنگین ما سری تکون داد: چیزی شده؟ کم مونده بود بزنم زیر خنده، تصادف؟ نگاهی به قیافه منتظر عمو انداختم، عمو اریسته بین کل خانواده م بهترین بود، عمو کوچیکه ی پایه و شوخ طبعم که بر خلاف عمو ادوارد و بابای گند اخلاقم، شوخ و پر انرژی بود. کلا بین کل خانواده من و عمو اریسته آدم خوباش بودیم. با این که خونش پاریس بود ولی اون این سر پاریس بود و ما اون سرش، رفت و آمدمون کلا خیلی کم بود و خانواده سردی بودیم، ولی من و عمو اریسته هروقت همدیگه رو میدیدیم انواع و اقسام بازی و شوخی ها رو میکردیم. ناگفته نماند هزار بار آرزو میکردم پدرم اون باشه ولی خب چه میشه کرد؟ این که خانوادم کیه دست من نبود وگرنه کلا خانواده دوپن رو نمیخواستم! دستی پشت گردنم کشیدم و در جوابش گفتم: نه.. راستش من داشتم میرفتم. بلند شدم که دستم رو گرفت: کجا؟ تازه بعد از این همه سال که همدیگه رو دیدیم به همین زودی بری؟ پس بازی هایی که گفتی چی؟ موضوعی نداری که راجبش بحث کنیم؟ ناامیدی تو صداش باعث شد یکم نارحت شم.. خب نمیخواستم بهترین عموی دنیا رو ناراحت کنم ولی چاره چیه؟ تحمل عمو و زن عموی گند اخلاق عوضیم؟ عمرا! لبخند کم جونی بهش زدم: خودتون گفتین من یه آدم سایلنتم! الان کمی کسلم، بعدا سر وقت کلی بازی و بحث میکنیم. متقابلا لبخندی زد و سر تکون داد: باشه، اصرار نمیکنم. آروم سری تکون دادم: خداحافظ! بهشون پشت کردم و فقط لحظه ی آخر دیدم که عمو اریسته در جوابم سری تکون داد و پوزخند رو اعصاب زن عمو... اگه اینجوری میرفتم میمردم، پس بدون اینکه برگردم حرف دلم رو به زن عمویی که ازش متنفر بودم زدم: راجب چیزی که گفتین.. فک میکنم یکی باید این رو 26 سال پیش به خودتون میگفت.. از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم. میدونستم الان زن عمو از اینکه بهش گفتم باید یه نفر بهش میگفته پسر عزیزش رو به دنیا نیاره داره دیوونه میشه و افتاده به جون موهای فر مشکیش که بلوند رنگش کرده. راننده: کجا میرید خانوم؟ نفس عمیقی کشیدم: برو شرکت. اکثرا این راننده مامان و بابا رو میبرد شرکت و آدرس رو میدونست. با رسیدن به شرکت پیاده شدم و بهش گفتم که مرخصه و داخل شرکت شدم.
*** دستی پشت گردنم که به شدت درد میکرد کشیدم و چشمای خستم رو مالیدم. بازم ردی از اون شرکت گیر نیوردم، لعنتی! نفس کلافه ای بیرون فرستادم که لیوانی که جلوم سر خورد چشمام رو دنبال خودش کشید. به کلویی که روی پیشخوان نشسته بود نگاه کردم: از کی اینجایی؟ سری تکون داد: میدونم اینجا کاری ندارم ولی دلم نیومد تنهات بذارم. پشت بندش با ابرو به لیوانی که جلوم هل داده بود اشاره کرد: بخور! به لیوان نگاه کردم و رنگ قهوه ایش داد میزد شیر کاکائوعه! اقی زدم: ایییی چندش این و ازم دور کننن!!! کلویی متعجب گفت: چی؟ چینی به دماغم دادم و لیوان رو هل دادم سمتش: از شیر کاکائو متنفرم! کلویی شونه ای بالا اندخت و لیوان رو سر کشید: شیر کاکائو و نارگیل یه نعمته که قدرش رو نمیدونی. سرم رو به چپ و راست تکون دادم: دوتا چندش عین همن. با صدای پیام گوشیم از کنار لپ تاپ روی پیشخوان برش داشتم و با دیدن پیام از طرف آقای آگرست، تنها چیزی که از بز کم داشتم پشمش بود وگرنه شاخ، یه گندش رو داشتم! "سلام مرینت! اگه مایلی دوست داشتم امشب برای صرف شام به عمارت دعوتت کنم." هر چقدم ساده و زود باور باشم نمیتونستم قبول کنم آقای آگرست انقد خون گرم باشه. یعنی واقعا برای امشب من رو دعوت کرده عمارتش؟ وایسا ببینم نکنه آدرین با گوشی پدرش پیام داده؟ سرتکون دادم.. این چه چرت و پرتیه میبافم؟ پوفی کشیدم و گوشیم رو خاموش کردم. کلویی با خنده گفت: چرا تعجب کردی؟ نگاهش کردم: چی؟ لیوان توی دستش رو گذاشت روی میز: زیادم عجیب نیست. گیج نگاهش میکردم: بله؟ از روی پیشخوان پایین پرید و همونطور که با لیوان توی دستش سمت یخچال میرفت گفت: میخواد با عروس آیندش یه شام بخوره. چشم ریز کردم: منظورت چیه؟ تو چطوری متوجه شدی؟ لیوان توی دستش رو لبریز شیر کاکائو کرد و برگشت سمتم: خب وقتی پنجاه ساعت زل میزنی به اون گوشی آدم کنجکاو میشه. چشم غره ای بهش رفتم: داشتیم؟ میدونی چقد از فضولی کردن بدم میاد دیگه؟ لیوان رو از لبش جدا کرد و لبخند ملیحی زد: جای نصیحت کردن من پاشو برو آماده شو، تا عصر زیاد نمونده. پوفی کشیدم و بلند شدم: همه چی رواله دیگه؟ سر تکون داد: بسپارش به من، همین که کارشون تموم شد میفرستمشون خونه و بقیشم کار نگهباناست. سری تکون دادم و از شرکت خارج شدم. *** در خونه رو باز کردم و داخل شدم، زیاد دوست نداشتم بیام اینجا ولی باید به مامان و بابام سر بزنم. میدونستم این ساعت از عصر توی کتابخونه ان پس رفتم اونجا و حدسم هم درست بود. سلامی دادم که از دنیای کتاباشون بیرون اومدن و جوابم رو دادن. روی مبل کنار بابا نشستم و با دیدن جلد قرمز با نوشته ی "ملت عشق" لبخند کوچیکی زدم. بابا سرش رو از کتاب بیرون اورد و خطاب به مامان گفت: این چه کتابیه؟ ریز خندیدم: چطور؟ بابا انگار یکی میخواست که باهاش دربارش حرف بزنه برگشت سمتم: اصلا مفهومی نیست. با خنده گفتم: چی نوشته؟ نگاهی به کتاب انداخت: تا اینجا که خوندم همش مرگ و میر بود، اصلا به درد سن تو نمیخوره. دست به کمر گفتم: من 22 سالمه. بابا نگاهی از سر تا پام انداخت و انگار تازه پی برده باشه چند بار پلک زد: واقعا؟ شاکی گفتم: بله. یهو بابا شروع کرد به خندیدن و فهمیدم بازم وقت گیر اورده من و اسکل کنه و بهم بخنده. دست به سینه رو برگردوندم: بدجنس! بابا خندش رو خورد و به ادامه ی کتاب خوندنش پرداخت. مامان که تا حالا فقط نظاره گر بود سری به تاسف تکون داد و سرش رو فرو کرد توی کتابش: خودت میدونی درست بشو نیست پس قهر نکن که نازکشی وجود نداره.
از روی مبل بلند شدم و با لب و لوچه ی آویزون داخل هال رفتم که در خونه باز شد و آلیا سریع داخل اومد و درو بست. با دیدن من خونه ی چوبی کوچیکی که توی دستش بود رو بیشتر به خودش چسبوند: مرینت! متعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ کلید داری؟ خندید و کلید توی دستش رو دور انگشتش چرخوند: آره دیگه، از دانشگاه برگشتم گفتم سری به شلغم بی معرفتم بزنم. اینکه کلید داشت عجیب نبود چون مورد اعتماد هر سه تامون بود و از همه چیز توی شرکت خبر داشت. چشم ریز کردم: حالا، این خونه چوبی چیه چسبوندی به خودت؟ لبخند دندون نمایی زد و درش رو باز کرد که پشمک از توش پرواز کرد بیرون و بالای سرم جا گرفت. اخمی کردم و دستم رو جلوش گرفتم که پرید روی دستم، نگاهی بهش کردم و خطاب به آلیا گفتم: نگو که این بدبخت رو با خودت بردی دانشگاه! آلیا خندید و خونه چوبی رو کنار گذاشت و با خنده اومد سمتم: این بدبخت رو با خودم برده بودم دانشگاه. پشمک با دیدنش سریع جیکی کرد و پرید روی شونش. آلیا با ذوق گفت: دیدییی!! مامانش رو شناختتت!!! پوکر گفتم: مامان؟ آلیا که داشت پشمک بیچاره رو خفه میکرد از زور بوس کردن های مکرر با همون حالت گفت: آره مامان! سری به تاسف تکون دادم و روی کاناپه نشستم که کنارم نشست و پشمک رو گذاشت روی شونش: خب چه خبرا داداشم؟ چشم ریز کردم: به شوهرت میگی داداش؟ آلیا با فهمیدن منظورم زد زیر خنده: ببخشید آقایی منظورم این نبود! صدام رو کلفت کردم: ضعیفه! بار آخرت باشه ها. آلیا مثلا مظلوم توی خودش جمع شد: وای نه آقایی نکن الان از ترس شلوارم و خیس میکنم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده، آلیا هم ریز خندید: سوختی، خندیدی! خنده رو تموم کردم: هی قبول نیست تو نقطه ضعفم رو استفاده کردی! منم میتونستم مقاله ی بدبخت و دینگ دینک داور بگم ولی منصفانه بازی کردم. آلیا خندید: باشه! نگاهی به پشمک که داشت موهای نارنجیش رو میکشید کردم: این بچه رو چطوری توی دانشگاه قبول کردن؟ انگار این حرفم چیزی رو یادش اورده باشه زد زیر خنده و بریده بریده گفت: واااییی. نبودی ببینی، نینو مجبور شد بیاد دانشگاه و با همه ی استادا و مدیر دانشگاه عکس بگیرههه. کم مونده بود از خنده پاره شه و همش با دست صورتش که از خنده قرمز شده بود رو باد میزد. حالا من که موضوع رو میدونستم نگو، زدم زیر خنده و حالا نخند و کی بخند. آلیا خنده رو بس کرد و متعجب گفت: تو چرا پاره شدی؟ امروز چندم بود؟ 19 ام! با خنده گفتم: تا 4،5 روز دیگه میفهمی! آلیا خم شد سمتم و چونم رو گرفت: مرینت! نگو اونیه که فکر میکنم! خندم قطع شد و آب دهنم رو قورت دادم که سریع چونم رو ول کرد: بخاطر همون مهربون شده؟ سریع دستم رو روی هوا تکون دادم: من که نمیفهمم چی میگی، منظورم یه چیز دیگه بود. چشم ریز کرد و تیزبین گفت: خودت رو به اون راه نزن، تو به نینو گفتی چه روزایی باید باهام مهربون باشه؟ واسه همین برام شکلات خرید؟ برای پشمک غذای مخصوص و این خونه رو خرید؟ به خونه ی چوبی که کنار گذاشته بودش اشاره کرد. خیالم راحت شد که درباره ی ازدواج چیزی نفهمیده و سریع صاف نشستم: چی؟ مگه اسکلم؟ چرا باید بهش بگم؟ یعنی این همه سال دوست بودین و تا حالا توی یه خونه ام بودین، خودت کاری نکردی که متوجه شه؟ متفکر دستش رو زد زیر چونش: خب چرا. سری به تاسف تکون دادم: خب همینجوری فهمیده دیگه. با دست کوبید به سرش: ای خدا من و باش. با پرواز پشمک برگشتیم و جایی که رفته بود رو نگاه کردیم که پشمک روی سر مامانی که از کتابخونه بیرون اومده بود و توی آشپزخونه بود نشست.
مامان که هردومون میدونستیم از پرنده ها خوشش نمیاد سریع از آشپزخونه بیرون اومد و تقریبا سمتمون دوید و شونش رو خم کرد: آلیا توروخدا پرندت رو بردار! آلیا پشمک رو برداشت و با خنده گفت: باید براش یه جفت بیارم تا انقد به آدما گیر نده! متقابلا خندیدم: فقط 4 روز وقت داری، تا نینو مهربونه یکی دیگه بیار. سری به تاسف تکون داد: نگو که اعصابم خورده. لبخند شیطانی زدم: باشه. انگشت اشاره ش رو به نشونه تهدید جلوم گرفت: نکنه میخوای آدری... سریع جلوی دهنش رو گرفتم: هیششش. آلیا متعحب نگاهم میکرد که دستم رو برداشتم و انگشت اشاره م رو به علامت سکوت جلوی بینیم گرفتم و آروم گفتم: نباید بدونه. با سر به آشپزخونه اشاره کردم و آلیا هم که منظورم رو گرفت دیگه چیزی نگفت. سکوت سخت بود پس گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم و پیام آقای آگرست رو نشونش دادم. آلیا هم پشماش ریخته بود و با دهان باز صفحه ی گوشیم رو نگاه میکرد: اون الان تورو دعوت کرده خونش؟ سری به معنی آره تکون دادم که شیطون ابرو بالا انداخت: خونه خالی؟ اخم کردم و هوووی کشداری گفتم که آلیا شیطانی خندید: 1_1. سری به تاسف تکون دادم: هرچی، بیا لباس انتخاب کنیم. آلیا از جاش پاشد و تا بخوام بفهمم شیرجه زد سمت پله ها و رفت طبقه بالا. همیشه همینجور بود، عاشق انتخاب لباس برای من. داخل اتاق شدم و تاسف بار آلیایی که داشت کمدم رو زیر و رو میکرد نگاه کردم: تو خودت میخوای بری بیرون چی بپوشم چی بپوشمت به راهه، بعد برا من زرنگ میشی؟ خندید و چرخید سمتم: عزیزم، من میدونم تو چی بپوشی با جایی که میخوای بری سته و بهت میاد، ولی برای خودم این موضوع سخت تره. بعد لباسی که دستش بود رو جلوم گرفت: بفرما، مثلا برای رفتن به عمارت آگرست یه تاپ نیم تنه سفید با یه کت مشکی و.. شلواری از روی تخت برداشت و جلوم گرفت: این، با موهای دم اسبی. حسابی مناسبه. سر کج کردم: لابد با رژ قرمز، خط چشم، ریمل و سایه. آلیا لباسا رو شوت کرد روی تخت و نشوندتم روی صندلی: آفرین! پوف خسته ای کشیدم: اینبار واقعا حوصله بحث ندارم، فقط موها. آلیا مظلوم ریمل توی دستش رو نشون داد: تخفیف نداریم؟ مثلا فقط ریمل و رژ؟ چشمام رو بستم که با لحن مرموزش گفت: خودشه، یه چیزی ازت بسازم که کف کنی. *** آلیا یه بار دیگه جلوی آینه قدی چرخوندتم: وااای لعنتی خیلی خوب شدی. پوفی کشیدم: بس میکنی؟ سر گیجه گرفتم. انگار بار اولشه من رو میبینه! آلیا خندید: من که تورو نمیگم، شاهکار خودم رو میگم. بعد با خنده ادامه داد: واسه همین میگم باید آرایشگر شمااا. با خنده کتم رو روی شونم صاف کردم: باشه تو خوبی. خندید و کوبید روی شونم: مث آدم رفتار کنیااا، همینجوری که پیش منی اونجا نباش که آقای آگرست شوتت میکنه بیرون میره آسلی رو عروسش میکنه. چپ چپ نگاهش کردم: چه ربطی به آسلی داشت؟ خندید: چمیدونم، نزدیک ترین دختری که ممکنه آقای آگرست بخواد باهاش همچین کاری کنه اونه. چشم ریز کردم: کی گفته؟ آلیا دستش رو از روی شونم برداشت و با اعتماد به نفس گفت: من گفتم. دختر دوستشه چرا نخواد همچین کاری کنه؟ متعجب گفتم: واقعا؟ سر تکون داد: آره بابا، آسلی یکی یه دونه یه کله گنده ترکه. سریع از نگاه کردن از آینه بهش دست برداشتم چرخیدم سمتش: واقعا؟ سر تکون داد: نمیدونستی؟ حرفش رو نادیده گرفتم و سریع گفتم: پس چرا مستخدم عمارتشونه؟ آلیا خندید: میخواسته مستقل شه. مشکوک نگاهش کردم: حالا تو از کجا میدونی؟
آلیا لبخند مرموزی زد: اون پارتی رو یادته؟ سر تکون دادم: آره. خندید: باور که نکردی کار آدرینه؟ آسلی اون پارتی رو گرفته بود و قبل از اینکه تو بیای یه چیزایی از زیر زبونش کشیدم. ابروهام از تعجب بالا پرید که آلیا ادامه داد: تازه داشت لو میداد که قبلا که آدرین با پدر و مادرش رفته بوده ترکیه و همدیگه رو دیدن چه اتفاقی افتاده که تو اومدی. چند بار پلک زدم، هضمش برام سخت بود. ناباور گفتم: م.. منظورت...؟ آلیا سریع دستش رو بالا اورد: اوهووو نه بابا! سعی کردم خودم رو آروم کنم، آره! اگه چیز خاصی بود آدرین خودش بهم میگفت. با دست خودم رو باد زدم و کیفم رو برداشتم: خیلی خب هرچی، من دیگه میرم. آلیا دست تکون داد: گودبای. چشم ریز کردم: تو نمیخوای بری خونتون؟ خندید: داری بیرونم میکنی؟ میخوام شب رو پیش سابین جونم بمونم. پوکر گفتم: مزاحم، شاید سابین جونت بخواد با تام جونش تنها بمونه. آلیا خندید: خواهرم مراقب لفظ هایت باش، میخوام برای مهمون هاش بهش کمک کنم! متعجب گفتم: مهمون هاش؟ سر تکون داد: آره دیگه، داییت اینا. با چشمای گرد شده گفتم: داییم؟ دارن میان پاریس؟ سر تکون داد: اومدن. با خیال راحت از اینکه وقتی میان اینجا من خونه نیستم بیخیال گفتم: جواجت جاجه نریجی. آلیا لبش رو بهم فشار داد و با خنده ی کنترل شده ای گفت: جو ام جواجت جاشه نریجی جیجر. خندیدم و در حالی که از اتاق بیرون میرفتم گفتم: ریدج جار جوئه. لحظه ی آخر که خارج شدم فقط صدای خنده ی آلیا میومد و از خونه بیرون زدم. سوار ماشینم شدم و به سمت عمارت آگرست به راه افتادم و با خودم زمزمه کردم: سنگین باش، عادی رفتار کن. این همون کاریه که آدرین میکنه، منم نباید زیاد وابسته اش شم و هر روز دلم بخواد کنارم باشه... جلوی عمارت پیاده شدم و همین که دستم رو بالا بردم در باز شد. نفس عمیقی کشیدم و سنگین قدم برداشتم و وارد عمارت شدم.... گابریل: خطاب به کلویی که پشت خط بود گفتم: الان وقت مناسبیه که به سزای کارش برسه، یه اشتباه کوچیک هم نمیخوام وگرنه نه من نه تو و قول و قرارمون. کلویی بی اینکه ذره ترسی داشته باشه خندید: نگران نباش، یکم دیگه کارمندا رو میفرستم و اینجا خالی میشه، بقیش با خودته. پوز خندی زدم: خوبه. از دوربین با دیدن خانوم کوچولومون که از ماشینش پیاده شد، سریع دکمه رو فشار دادم و در باز شد. با لبخند از اتاقم خارج شدم تا به استقبالش برم و سعی کنم برای عملی شدن نقشم چند ساعتی رو اینجا نگهش دارم. آدرین: گردنم و چشمام درد میکرد، سرم رو به پشتی صندلی گیمینگم تکیه دادم و چشمام رو بستم. با یاد آوری اینکه دیگه آخراشه، با آرامش نفس راحتی کشیدم و زمزمه کردم: امشب همه ی این بازی تموم میشه! چشمای خستم رو باز کردم و به مانیتور روبروم دوختم، امشب نیم ساعت همه ی دوربین های مداربسته شرکت بابا از کار میوفتن و من راحت میتونم داخل شم و بی اینکه اثری به جا بذارم اون پروژه رو از بین ببرم. تنها مشکلی که وجود داشت نگهبانا بودن که چون عجله داشتم و از طرفی هم نمیتونستم به کسی بسپارم که اونا رو بیهوش یا سرگرم کنه، خودم باید یه کاریش میکردم چون اینجوری خیالم هم راحت تر بود. صفحه رو بستم و مانیتور رو خاموش کردم. از جام بلند شدم که کمرم گرفت و صورتم درهم شد.
نمیدونم چند روز بود که تماما توی اتاقم بودم و اکثر روزم رو پشت کامپیوتر و دنبال از بین بردن حسگر و سیستم و دوربین و هزار تا کوفت امنیتی دیگه از طریق هکرا و.. پشت مانیتور گذرونده بودم که چشمام میسوخت و کمرم خشک شده بود و شکمم منقبض شده بود از گرسنگی. از روی صندلی بلند شدم و لبه ی میزم رو گرفتم و کمرم رو چرخوندم تا کمی نرم شه و بتونم راه برم، در حالی که خمیازه میکشیدم از اتاق بیرون رفتم. تصمیم داشتم یکم آب بخورم و بخوابم تا انرژی کافی برای امشب داشته باشم و گند نزنم. دوباره خمیازه ای کشیدم که باعث شد حواسم به جلوی پام نباشه و تا بخوام متوجه شم پام از روی پله سر بخوره و جز دو سه تا پله ای که طی کرده بودم، حدود 30،40 تای بقیه رو به پشت سر بخورم تا پایین. چشمام رو بهم فشار دادم و همین که دهنم همزمان با چشام برای گفتن آخ باز شد، با دیدن بابا و مرینتی که معلوم بود داشتن راهی رو میرفتن و با دیدن من ایستاده بودن و متعجب نگاهم میکردن، لبام بسته شد و من هم اونا رو نگاه کردم. با یادآوری وضعیتم و اینکه مرینت الان داره چه قیافه ای از من رو تماشا میکنه از روی آخرین پله بلند شدم. بدون توجه به دردی که داشتم پله های افتاده رو برگشتم و با دو وارد اتاقم شدم و سریع درش رو بستم. به در چسبیده بودم و نفس نفس میزدم، مرینت اینجا چیکار میکرد؟ چرا الان باید من رو با قیافه ی بی خواب و چشمای گود افتاده و سر و صورت نشسته و لباسای چروک و خونگی ببینه؟ مرینت؟ با یاد آوری اینکه این چند روز اصلا همدیگه رو ندیدیم و چقد دلم براش تنگ شده بود از در اتاق کمی فاصله گرفتم. یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟ شاید بخاطر همین اومده. اصلا چرا بابا و مرینت کنار هم بودن؟ سر تکون دادم تا ذهنم آزاد شه و با رفتن به دستشویی و شستن صورتم با آب خنک کمی سر حال شدم. طبق معمول تیشرت و شلوارک مشکی پوشیدم و برای آخرین بار خودم رو توی آینه چک کردم. با صدای در اتاق ترسیده به پشت برگشتم و با دستم میز رو چسبیدم که با صدای مامان خیالم راحت شد: آدرین؟ سرفه ای کردم تا صدام باز شه: بله؟ مامان که انگار از صدای خونسرد و آرومم حرصش گرفته بود جیغ جیغو گفت: مرینت پایینه پس چرا نمیای؟ با شنیدن این حرف سریع قدمی به سمت در اتاق برداشتم: شما دعوتش کردین؟ اهومی زمزمه کرد و سریع ادامه داد: البته من هیچ نقشی نداشتم، بابات دعوتش کرده. متعجب گفتم: بابا؟ مامان عصبی گفت: ای بابا، چند بار تکرار کنم؟ آره. حالا هم زود بیا. صدای قدماش نشونه از رفتنش میداد و من متعجب همونجا وسط اتاق خشک شده بودم. بابا؟ مرینت رو؟ میدونستم روابط من براش مهم نیست و این باعث شده بود حسابی گیج شم. مرینت جز من تنها ربطی که میتونه به بابا داشته باشه رقابته. نکنه بابا میدونه مرینت کیه؟ شاید میخواد بلایی سرش بیاره، شایدم... هزار تا شاید و غیره ای که توی سرم میپیچید باعث شد سریع از اتاق بیرون بیام و بی فکر کردن به چیز دیگه ای سریع پله ها رو طی کنم تا زود تر به مرینت برسم، نباید اتفاقی براش بیوفته..
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
*جهت حمایت از شما
عالی بود 🌿
💛💛💛💛
عالی بود
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود عخشم😂
عالی
عالییییی
تو را خودا مصل اجی eylool اذیتشون نکن امیدوارم درست نوشته باشم اسمشو
نمیدونم اسمش رو درست نوشتی یا نه ولی مصل اشتباهه، مثل درسته 😂
عالیییی
یا خداا عالییییییی
خیلی خوب مینویسی، قشنگ زیادددد ادم حال میکنه😂❤️
مرسیی🫶🥹
خوبه که پی بردی چقد من بچه خوبیم 🥲😂🤝🏻
اره بچه خوبی هستی😂😂❤️
عالی بود