
ناظر رد نکن لطفا.تست دارای هیچ چیز من*حرفی،نامناسب و یا مستهجن نیست!ببخشید بابت تاخیر((:ولی خب تو تین پارت دلیل اصلی گابریل برای انجام این وصلت مشخص میشه((:

خلاصه: مارینت دوپن چنگ که از خانواده ی پولدار دوپن،که صاحب شرکت شیرینی و شکلات هستن،هست،لیدی باگه و با کت نوار را*بطه داره.کت نوار هم درواقع همون آدرین آگرست،پسر طراح معروف،گابریل اگرسته که به اصرار پدرش،مجبوره از لیدی باگ که مخفیانه باهاش دوسته جدا بشه و با مارینت دوپن چنگ ازد*واج کنه!اما این قرار نیست یه وصلت عاش*قانه نه برای مارینت و نه برای آدرین باشه!...
*پایان فلش بک*زمان حال: خبرنگار هارو کنار زدیمو سوار ماشین شدیم.البته ناگفته نماند که در ماشین رو برام کرد.فقط برای اینکه جلوی خبرنگار ها نقش بازی کنه بود.ماشین رو به حرکت درآورد.امروز قرار بود با لوکا،زویی و دختر کوچولوشن،نهار بخورم.زویی و لوکا پنج ساله باهم دوستن و یه ساله یه دختر خوشگل به اسم میچااِلا دارن.همینطور که به خيابون نگاه میکردم گفتم:منو برسون خونه ی لوکا کافین.بدون اینکه نگاهشو از جلوش بگیره،بی احساس گفت:چرا؟بدون اینکه تغییری تو تن صدام بدم،گفتم:به تو چه!یکم مکث کردو گفت:تو الان نام*زد منی.درست نیست هی بری خونه ی اون مرتیکه!
_مرتیکه تویی نه اون!منو لوکا فقط باهم دوستیم.اون خودش gf و بچه داره!درضمن چرا من باید بهت توضیح بدم کجا میرم؟_الکی خیال پردازی نکن.فقط برای این پرسیدم که اگه کسی پرسید،بگم کجایی و چرا.بقیه ی راه رو حرف نزدیم و منو رسوند خونه ی لوکا.زویی و لوکا تو یه آپارتمان لوکس زندگی میکردن.البته این آپارتمان برای شهردار بورژوا ست و به عنوان هدیه،یه طبقه رو بهشون داده،که شامل سه تا خونه ی کامل میشه!زنگ در رو فشار دادم که زویی در رو باز کرد.یکم اعصابش خورد بود اما وقتی منو دید گل از گلش شکفت:مارینت!خوش اومدی!بیا داخل.شامپاینی که خریده بودم رو بهش دادم:ممنون.لوکا و میچا کجان؟در رو پشت سرش بست و با دستش اتاق میچا رو نشون داد:لوکا سعی داره میچا رو بخوابونه.البته اگه بتونه!
لبخندی زدمو گفتم:پس من یه سری بهشون میزنم.در اتاق رو،برای اینکه اگه میچا خواب باشه نزدم و آروم باز کردم.لوکا داشت با اون سر و وضع ژولیدش که احتمالا به خاطر میچا بود،توی اتاق راه میرفت و سعی داشت دخترش رو که بغلش بود رو با راه رفتن و آروم لالایی خوندن تو گوشش بخوابونه!لبخندی گوشه ی لبم نشست.فکر میکنم خوابش برد که لوکا آروم گذاشتتش توی تختش.وقتی برگشت،چشمش تازه به من خورد!لبخندی زدو بی صدا باهام از اتاق بیرون اومد و درو بست:مارینت!خوب کردی اومدی!نگران میچا نباش.تا چند ساعت دیگه بیدار میشه و ميتوني ببینیش.لبخندی زدمو گفتم:خیلی اذیت میکنه؟آهی کشید و گفت:خیلی شیطونه!اون تازه یک سالشه اما مثله یه بمبه!بعد هم هردو خندیدیم.زویی اومد سمتمون و گفت:نهار آمادست!زویی یکی از معروف ترین بازیگر های فرانسه شده ولی در عينه حال برند کفش و کتونی های خودش رو داره که طرح های منحصر به فردی دارن!هر کالکشن جدیدی هم که بیرون میده،اولینش رو به من هدیه میده.بعد از آلیا،لوکا و زویی بهترین دوستامن که هویتم رو هم میدونن!
*کمی قبل تر*_خونه ی گابریل آگرست: بدون توجه به بادیگارد و جلوگیری هاش برای منع کردن به نرفتن به داخل،باز هم درهارو محکم بهم کوبید و وارد اتاق کار گابریل شد.توی اون چشم های سبزش،چیزی جز خشم و نفرت دیده نمیشد.اون برای جواب اینجا بود.گابریل سرش رو کمی بالا گرفت و نگاه کوتاهی به این زن جوان عصبانی کرد و دوباره سرگرم کشیدن ادامه ی دامن،برای طرحش شد.لایلا با صدای بلندی گفت:گابریل!معلوم هست داری چیکار میکنی؟گابریل دست از پف دار کردن دامن نکشید و خونسرد گفت:توی خونه ی من داد نزن!وقتی با اون پاشنه های بلندش قدم های محکمی رو به سمت گابریل برمیداشت،موهای بلند قهوه ایش بیشتر جلوی صورتش میریختن:تو گفتی قراره من عروس خانواده ی آگرست بشم!پس چرا الان آدرین داره با دختر دوپن چنگ ها ازد*واج میکنه؟
قلم نوریش رو روی میز گذاشت و در کمال خونسردی به لایلایی که درحال سوختن از داغی خیانت بود،نگاه کردو گفت:یادم نمیاد همچين چیزی گفته باشم!فقط گفتم اجازه ميدم با پسرم باشی!حرفی راجب ازد*واج آدرین با تو نزدم!نمیتونست بیشتر از این عصبانی بشه:اما چرا؟چرا با یه خانواده ی شیرینی پز؟!اونا حتی هیچ منفعت و سودی برای شرکت و برندت ندارن!حتی ربطی به مد و هنر هم ندارن!چرا باید با همچين خانواده ای وصلت کنی؟گابریل نفس عمیقی کشید و نیشخندی روی لبش نقش بست:برعکس چیزی که فکر میکنی،خانواده ی دوپن خیلی مفید هستن!_منظورت چیه؟لبخندی زدو ادامه داد:چند وقت پیش متوجه ی یه چیز مشکوکی راجب سابین،همسر تام شدم!طبق چیزی که فهمیده بودم،سابین یه ربطی به نگهبانان قدیمی معجزه گر ها داره!
لایلا مدت زیادی بود که از هویت هاک ماث خبر داشت.درواقع از زمانی که گابریل همه ی معجزه گر هارو دزدیده بود،بهش کمک میکرد.هر نوع کمکی!الان دیگه برای لایلا هم موضوع سابین و راز خانواده ی دوپن،جالب شده بود.پس با تعجب گفت:چی؟گابریل با همون لحنش ادامه داد:منم وقتی فهمیدم،مثله تو تعجب کردم.این چند هفته ای که به اصطلاح توی لندن بودم و بهم دسترسی نداشتی،درواقع دوباره به شانگهای رفته بودم تا از گذشته و جَد سابین،سر دربیارم!و به نتایج خیلی خوبی هم رسیدم که باعث میشه بخوام این وصلت سریع تر انجام بشه!
باز هم اخم های لایلا تو هم رفت که گابریل گفت:فو،نگهبان قدیمی معجزه گر هارو به خاطر داری؟متوجه شدم که فو یکی از اجداد سابین هست که در بچگی برای آموزش نگهبان بودن،به معبد رفت!اگه فو جد سابین بوده باشه،پس احتمال اینکه سابین نگهبان کنونی و یا لیدی باگ باشه،خیلی زیاده...لایلا پرید وسط حرفش و گفت:اما سابین که برای قهرمان بازی خیلی پیره!لبخند ترسناک گابریل پر رنگ تر شدو گفت:به خاطر همینه که آدرین داره با مارینت دوپن چنگ،دختر سابین ازد*واج میکنه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من روشنک هستم من از اکانت قبلیم امدم بیرون و یک داستان به اسم پرنسس معجزه نوشتم و داره تا ۹ تا پارت را میزارم بعد ادامه میدم
عالی بود
یکی جلو منو بگیره نزنم لایلا رو پخش زمین نکنم
😂😂😂هنوز بانو رو اصن تو داستان نیاوردم
هعی مقصر همش جرمی با این نویسندگیش من برم پاریس اول اونو خفه میکنم
(وجی:تا تو بری کی مرده کی زنده)
ببند
ولی حق گفت😫
جرر
هق هق الان گریه میکنم 😭😂
گریه نکن گردن نمیگیرم😞😞
لازم نی بگیری 😂😭
شیم مورد علاقمو جدا کردی😭😭😭😭
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود💖💖💖💖💖💖💖
متاسفمممم🥲🥲🥲🥲
به صورت غیر ارادی تمام داستان های که تو ذهنمه همشون آدرینت هستن😂😂😂😂
عالیییی پارت بعدو سریع بده و بیشتر بده✓
چشم
10
عررررررررررررررررررررررررررررر مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییی
9
8
7