
آدرین: بیا ازدواج کنیم! به گوشام اعتماد نداشتم.! چیزی و که شنیدم و باور نمی کردم. مثل عقب افتاده سر کج کردم و تنها چیزی که از دهنم خارج شد: هاان!؟ بود. با تک خنده ای ابروهاش و بالا انداخت: چیه؟ چرا انقدر تعجب کردی!؟ دستم و به نشونه اعتراض بالا گرفتم و درحالی که به تته پته افتاده بودم گفتم: یه لحظه وایسا.. دارم گیج میشم اون از مهربونی بیش از اندازه ات.. اینم از پیشنهاد ازدواج دادنت. اینجا چه خبره!؟ برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. کم کم لبخند کمرنگی روی لباش نشست. دستش و زیر چونش زد و با شیفتگی گفت: فرض کن دیگه طاقت ندارم.. خودت که میدونی من آدم توداری نیستم. نگاه عاقل اندر سفیه ای بهش انداختم و کنایه دار لب زدم: پس چطوری اون چند ماهی که به عنوان فیلیکس زندگی میکرد چیزی لو نمیدادی! با حالت بانمکی اخماش و توهم کرد و با اه سوزناکی که کشید گفت: نمیدونی چقدر سخت بود هر لحظه نزدیک بود لو بدم که چقدر دوست دارم.
ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست. اما با یاداوری اینکه باید کمی سرسنگین باشم. لبخند از روی لبم پاک شد. خوب بلد بود با دلم بازی کنه. با تک سرفه ای بحث و عوض کردم: مامان و بابات چطوری میخوای راضی کنی!؟ آدرین: در مورد ازدواج! با مکث، سرم و تکون دادم. شیطون گفت: پس معلومه راضی شدی! به نشونه اعتراض اخم کردم:من همچین چیزی.. ادامه حرفم با اومدن گارسون قطع شد. بعد از اینکه ظرفای غذا را روی میز گذاشتند. تشکر ریزی زیر لب کردم. با شنیدن صداش نگاهم از گارسون به اون دوختم. آدرین: تو که راضی بشی اونا هم به اسونی رضایت میدند. بدون اینکه بخوام با تلخی گفتم: اونا که حتی نمیدونند تو زنده ای! دستاش و مشت شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه خودش و سرگرم خوردن کرد: غذات و بخور قراره بعدش بریم عمارت..
**** مقابل درب اهنی ایستادم و نظارگر عمارت روبه رویم شدم. حالا که فکرش و میکنم هیچ وقت با دل خوش اینجا نیومده بودم. کنارم ایستاد و با مهربونی دستام و گرفت و شروع به قدم زدن کرد. چقدر خوشحالم که دیگه آدرین بداخلاق و اخمو و رو نمیبینم. دلم برای آدرین قدیم تنگ شده بود. قبل از اینکه وارد بشیم دستش و کشیدم و با ترس گفتم: میخوای وقتی همه چیز و بهش توضیح میدی! من نباشم ها! چشماش و با آرامش باز و بسته کرد: نگران نباش قبل از اینکه بیایم فیلیکس همه چیز و براشون توضیح داده! پشت بندش با دستش در قهوه ای بلند و هل داد که باعث شد با صدای قیج مانندی باز بشه! همین که در باز شد چشمم به خانم امیلی افتاد. با صورت کاملا سرد دست به سینه ایستاده بود. با کشیده شدن دستم توسط آدرین ناچار باهاش وارد شدم. خانم امیلی با قدم های اهسته و کوتاه به سمتمون اومد و همین که بهمون رسید ایستاد.
آدرین درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود اغوشش و برای مادرش باز کرد. اما با بالا رفتن دست امیلی خانم، سیلی محکمی روی گونه ای آدرین کوبید. شدتش انقدر زیاد بود که صورتش به طرف راست کج شد! از ناگهانی بودنش ناخواسته هین بلندی کشیدم و یه قدم عقب رفتم. امیلی به پهنای صورت اشک میریخت و با گریه داد میزد: میدونی چی بهم گذشت؟ با چشمای خودت میدیدی چقدر دارم برات پر پر میزنم اونوقت راست راست جلوم راه میرفت و میگفتی فیلیکسی.. آدرین سرش و شرمنده پایین انداخت و گفت: معذرت میخوام مامان. بغض تو گلوش و حس میکردم و بماند که تو گیر و دار خودمم گریه ام گرفته بود. صدای هق هق گریه هر دوشون دلم و کباب میکرد. امیلی دیگه طاقت نیاورد و پسرش و تو آغوش گرفت و همین طور که با دلتنگی تو بغلش میفشردش زیر لب زمزمه کرد: پسر عزیزم دلم برات تنگ شده بود. تازه نگاهم به آقای گابریل افتاده بود اونم به سمتمون اومد و مردونه همو بغل کردن
داشتن خانواده یعنی ثروتمند ترین آدم، که من از داشتنشون محروم بودم. انقدر باهم بگو بخند میکردن که ناخداگاه منم لبخند رو لبم میومد. چند ساعتی میشد که فقط نظارگر بودم. اگه اصرار آدرین نبود خیلی وقت پیش میرفتم. بدجور حس اضافه بودن بهم دست داده. اخرش اقا بهونه اورد و مجبور شدم همون جا بمونم. خوب شد دنیس و پیش الیا فرستادم. خسته و بی رمق وارد اتاقی که قبلا مال من بود شدم. همین که خواستم در پشت سرم ببندم پایی لای در گیر کرد. با تعجب در و باز کردم. آدرین با نیش باز داخل شد. متعجب لب زدم: چرا اینجا اومدی!؟ آدرین: اومدم باهات حرف بزنم! بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه داد: قبل از اینکه موضوع و به مامان و بابا بگم میخواستم ازت بپرسم راضی هستی! کلافه از بحث دوباره، دست به سینه گفتم: چه عجب نظر منم خواستی! گفتم که نمیخوام ازدواج کنم!
لبخند رو لبش پر کشید و به جاش اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و بدخلق گفت: چرا اونوقت؟ مرینت: اولا سنمون هنوز کمه ثانیا این همه عجله رو درک نمیکنم مگه قراره فرار کنم! کلافه دستش و به کمرش زد و نفسش و سخت بیرون داد و گفت: اخ مرینت.. کاش میدونستی یه دلیلی دارم! حق به جانب لب زدم: چه دلیلی بگو؟ یهویی بازوهام اسیر دستاش شد با حالت متفکری گفت: پس همین جا زندگی کن و از جلوی چشمام تکون نخور! به زور خودم و از دستش بیرون کشیدم: نمیشه که مثل کنه بهت بچسبم! با خواهش و التماس تو چشماش گفت: اگه دلیلم و بگم قول میدی همینجا زندگی کنی! مرینت: تو دلیلت و بگو اونوقت یه فکری... ادامه حرفم با دادی که کشید قطع شد: هری دنبالته میفهمی؟! با حرفی که زد، جاخوردم.. عصبی چنگی به موهاش زد و ادامه داد: وقتی فهمید بهش پشت کردم تهدیدم کرد.. گفت تو رو ازم میگیره!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بذار دیگه ترکیدمممم
عالی بود💚🌌
بعدیو هر وقت تونستی بزار☺
تورو خدا پارت بعدو بزارین
هانیههههههههههه کجایی توووووووووو
هاعی؛
منروژیناممیتونیصدامکنی«بلککلکی».؛
واقعاداستاناتعالیهنویسندهخیلیخوبیهستی!!..
منخیلیوقتهداستاناتومیخونمولیهرکاریمیکردمنمیتونستماکانتمواکیکنم!
الاندیگهمیتونمکامنتبزارم!!:))
مرسی قشنگم لطف داری♥🫰😊
چقدر خوب که اکانتت و درست شد✨
بعدی رو چرا نمیزاری؟
بعدی 😐
عالیییی بود بعدی ♥ میدونم این بعدی بعدی گفتن ها خیلی روی اعصابه ولی چه کنیم داستانت عالیه😁
مرسی از حمایتتون.. پارت بعدی رد شد. به هر حال فردا بازم میزارم اگه نشد دیگه هیچی
اجی چیشد؟
عععععاااالیییئییی بعدی💙💙❤❤❤❤❤