12 اسلاید صحیح/غلط توسط: Ɛℓα انتشار: 2 سال پیش 33 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خیلی خیلی بابت دیر پارت دادن شرمندم😫😫😫💔سرم واقعا شلوغه)):ناظر داستان هیچ چیز بدی نداره ميتوني تک تک کلمات رو بخون اما هیچ محتوای بد/کلمه ی نامناسب یا هیچ چیز مستهجنی پیدا نخواهی کرد(:♡
*خلاصه*
وقتی اون پروفسور الن رو گرفته بود،اون پسر گلدونیه اومد و با چترش زد تو سر پروفسور و الن فرار کرد.البته پسره الن رو ندید.تالیا بهونه های مسخره ای به پسره تحویل داد و ازاونجا فرار کرد.مجبور شد نصفه شب زیر بارون و بدون چتر به خونش بره.تا اینکه متوجه میشه یه چتری بالای سرش قرار داره...
به بالا سرم نگاه کردمو یه چتر سیاه بزرگی رو دیدم که مانع خیس شدنم شده.آروم برگشتم و دوباره همون چهره ی مهربونش رو دیدم.با لبخند بهم گفت:زیر این بارون نباید قدم بزنی.به خيابون نگاه کرد و گفت:ماشین نداری؟یا کسی نمیاد دنبالت؟به زمین نگاه کردمو آروم گفتم:نه.ماشینم خونست و کسی نمیاد دنبالم.
پسر گلدونیه با لحن مهربونی گفت:پس بیا من میرسونمت.نميتونم بذارم تو این بارون بری!به چشمای مشکیش نگاه کردمو واقعا نميدونم چرا قبول کردم باهاش برم.اونم بعد از اتفاقات چند دقیقه پیش توی کتابخونه.ماشینش یکم پایینتر بود و تا اونجا زیر یه چتر،توی سکوت باهم قدم زدیم.فکر میکنم الن خوابش برده بود که دیگه وول نمیخورد.خواستم سوار ماشین بشم که درو برام باز کرد.با تعجب بهش نگاه کردم.هنوز با لبخند بهم نگاه میکرد!چقدر امشب جنتلمن شده بود!
رفت سمت راننده و سوار شد.ماشین رو روشن کرد و شروع کرد به رانندگی.همینطور که حواسش به جلوش بود گفت:مکان؟متعجب پرسیدم:چی؟نیم نگاه سریعی بهم کردو دوباره به جلوش خیره شد:میپرسم مکان؟کجا ببرمت؟_آها.خب...آدرس رو بهش دادمو بقیه ی راه رو ترجیح دادیم سکوت کنیم...
چشمامو باز کردم.دیدم تار بود.میتونستم موج گرما رو توی محیط اطرافم ببینم.به سختی میتونستم نفس بکشم.دستم میسوخت و درد میکرد.صدای مبهمی شنیدم:فکر کردی ميتوني برنده بشی؟اون داره میمیره و فقط منم که میتونم نجاتش بدم!نفسام تند تر شدن.یه صدای مبهم دیگه ای اسممو بلند صدا زد:تالیا!آمادست!صدای آشنایی بود.همينطوري اسممو صدا میزد تا اینکه صدا کم کم عوض شد و من از اون کابوس بیدار شدم!_هی!بیدار شو.رسیدیم!
چشامو به سرعت باز کردم و ترسیده به اينور و اونور نگاه کردم:هی خوبی؟به طرف صاحب صدا برگشتم.همون پسره بود.توی ماشینش و جلوی کوچمون بودیم.اوه خدای من.باید با این کابوسا یه کاری کنم.برگشتم سمتش و لبخند مصنوعی بهش زدم:م...ممنونم.کمربندمو باز کردم.گفتم:بعدا...یعنی فردا میبینمت!درو خواستم باز کنم که بازومو گرفت و گفت:هی هی،صبر کن!به دستش که بازومو گرفته بود متعجب نگاه کردم که دستپاچه شدو دستشو برداشت:آمم ببخشید.گفتم:چیزی شده؟
گفت:آها آره.خب ما چندین بار همدیگه رو دیدیم و فکر میکنم...یعنی امیدوارم باز هم همو ببینیم..._خب؟_اسم!اسمامونو بهم نگفتیم!دست راستشو جلو آورد و گفت:اسم من مایکل هه.و بعد لبخند زنان منتظر جوابم موند.بعد از کمی مکث دستشو فشردمو متقابلا لبخند زدم:تالیا!اسم منم تالیاست.لبخندش قشنگتر شدو گفت:خوش وقتم.دستمو از دستش بیرون کشیدم و در ماشین رو باز کردم:بازم ممنون.خداحافظ.در ماشین رو بستمو تا آخر کوچه و دم در خونه دوییدم.چون از نصفه شب گذشته بود مطمعنم پدر و مادرم خوابیده بودن.با کلید درو باز کردمو بدون روشن کردن لامپ ها و با نور فلش گوشيم،سعی کردم راهمو تا اتاقم پیدا کنم.کل بدنم خیس بود و فکر میکنم ماشین پسره...یعنی همون مایکل هم خیس شده بود.هووف.
تشنم بود.پس راهمو به آشپزخونه کج کردم.اولین قدم رو که برداشتم نور فلش به یه جسم سیاه و ایستاده توی آشپزخونه خورد که باعث شد یه جیغ بلند بزنم و چون پام خیس بود،از شدت ترس پام لیز و خورد و با باسنم محکم افتادم رو زمین و گوشيم از دستم بیوفته.از شدت ترس فک و دستام میلرزیدن.الن هم توی کولم شروع کرده بود به وول خوردن و فکر میکنم به خاطر جیغم بیدار شده بود.یهو لامپ آشپزخونه روشن شد و به جای اون جسم سیاه،مادرم ظاهر شد!
عصبانی و ترسیده گفت:چته چرا جیغ میزنی؟دست راستمو بالا آوردمو مادرمو باهاش اشاره رفتم.با لکنت و ترس گفتم:او..اونجا...تو...سیاه...جلوتر اومد و گفت:چی میگی؟نفسی از روی آسودگی کشیدم و خودمو از پشت روی زمین انداختم اما سریع بلند شدم و دوباره نشستم چون الن تو کوله و پشتم بود!عصبانی به مادرم که با لباس خواب جلو روم دشت به کمر وایساده بود نگاهی انداختم و شاکی گفتم:آخه مادرِ من،نصفه شبی تو تاریکی و تو آشپزخونه چیکار میکنی؟اونم با لحن مشابه به من،گفت:من باید ازت سوال بپرسم!تو تا این ساعت از شب کجا بودی؟چطوري اومدي؟با کی اومدي؟اصن با کی بودی؟اوف بلندی گفتمو از رو زمین بلند شدم:چند ساعت پیش بهت زنگ زدمو گفتم که قراره کتابخونه بمونم چون باید مطالعه کنم!
با عصبانیت ادامه داد:حالا چرا تا نصفه شب؟سر صبح برو کتابخونه!زمانی که باید درس میخوندی،نخوندی!الان واسه من خرخون شدی؟!پوفی کردمو به سمت آشپزخونه رفتم.مادرم همينطوري داشت حرف میزد:حالا با کی اومدي خونه؟یه لیوان برداشتمو با آب توی پارچ پرش کردم:با ماشین._گفتم با کی!؟نه با چی!آبو نوشیدم و گفتم:با دوستم.چند ثانیه سکوت کرد:دوستت؟این وقت شب؟دوستت کیه؟
همينطوري که از راه پله ها بالا میرفتم گفتم:دوستم،مایکل!در اتاقمو باز کردمو به سختی حرف های آخرش رو شنیدم:مایکل؟تالیا تو اینوقت شب با یه پسر برگشتی خونه؟دیوونه شدی؟بابات بفهمه...کوله رو آروم گذاشتم رو صندلی گوشه ی اتاقم و زیپشو باز کردم:الن؟خوبی؟با چشمای درشت شده از ترس و حالت دفاعی که به خودش گرفته بود،گفت:چرا جیغ زدی؟بازم اون دانشمدست؟ایندفعه دیگه میزنمش!نتونستم خندمو کنترل کنم.با اون چثه ی کوچیکش ميخواد جلوی دانشمنده وایسه؟وای خدای من چقدر کیوته!با تعجب به خندیدنم نگاه میکرد:گرا میخندی؟دانشمنده بالایی سرت آورده؟
خندم که کمتر شد گفتم:چی؟نه!فقط خیلی بامزه بود._چی بامزه بود؟جوابشو ندادمو لباس خوابمو از تو کمد بیرون آوردم.ادامه داد:هی چی بامزست؟با لباسای تو دستم اومدم سمتش و درحالی که زیپو میبستم گفتم:هيچي!حالام نگام نکن تا لباسامو عوض کنم.داشتم لباسای خیسمو در می آوردم تا با لباس های خوابم عوضشون کنم،صداشو از توی کیف شنیدم:راستی چجوری اومدي خونه؟خوابم برد!شلوارک راحتیمو پام کردمو گفتم:اون پسررو یادته که گلدون پرت کرده بودم سمتش؟_خب؟آره._اسمش مایکله.اون منو رسوند.ميتوني حالا زیپو باز کنی.کارم تموم شد.زیپو باز کردو منظور دار نگام کرد:چرا مایکل باید این وقت شب به خونه برسونتت؟
چشم غره ای براش رفتمو گفتم:شدی عينه مامانم!انقد سوال پیچم نکن بچه!از کیف اومد بیرون و آروم گفت:تو سیاره ما اگه نر ها ماده هارو برسونن،یعنی یه چیزی بینشونه...بالشت روی تختو پرت کردم سمتش که جاخالی داد:هی!چیکار میکنی؟میخوای لهم کنی؟حرصی گفتم:نه فقط میخوام خف*ت کنم!بعد هم پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم:شب خوش.اومد کنارم زیر پتو و آروم گفت:شب خوش...
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
عالی بود
آجی عالی بود ولی نمد چرا تستچی جدیدا فهمیده دوستیم بیشتر تستاتو من منتشر میکنم
عرررر تو منتشرش کردی😭😭😭؟مرسیییی
راستی داستانت رو یادم نرفته فقط هنوز وقت نکردم بنویسمش)))):
یس
فدا سرت اجی
عالیییییییییییییی
مرسیییی