16 اسلاید صحیح/غلط توسط: bagaboo انتشار: 2 سال پیش 1,027 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر ميتوني تک تک کلمات رو بخونی ولی تشت هیچ بدی نداره(:ميدونم ميدونم ميدونم که گفتم داستان رو دیروز ميدم ولی خب نتونستم ببخشید)):در عوض این پارت طولانی تره((:
خلاصه:مرینت دوپن چنگ که از یه خانواده ی پولدار هست،لیدی باگ و نگهبان هست.آدرین آگرست هم پسر گابریل آگرست طراح معروف و کت نوار هست.لیدی باگ و کت نوار بعد از پس گرفتن معجزه گر ها از مونارک باهم راب*طه دارن.اما مارینت و آدرین در زندگی واقعیشون مجبور به ازدو*اج باهم دیگه شدند ولی اون ها از هم متنفرن.این ازد*واج باعث شده لیدی باگ بخواد از کت نوار جدا بشه و این تازه آغاز داستان هست...
لباس دکلته و بند دار قرمزی که مادرم آماده کرد رو پوشیدم و صندل های مشکیمو پا کردم.گوشواره ی الماسم رو گوشم کردم و خط چشممو تکمیل کردم.به خودم توی آینه ی اتاقم نگاهی انداختم.از امروز صبح تا حالا آلیا هرچی کرم و ماسک داشت،بهم زد تا پف چشمام که ناشی از گریه های شبونم بود از بین برن.و کار هم کرده بودن!پف چشم هام خیلی کم شده بود و فکر نمیکنم کسی متوجه بشه دیشب تا صبح اشک ریختم و هق هق کردم.برای آینده ی غمگینم افسوس خوردم و دلم به حال خودم سوخت.فکر نمیکنم کسی بفهمه مجبور به جدایی از عش*ق زندگیم و مجبور به ازد*واج با یه مرد بی احساس مغرور شدم.
پوزخندی زدم و صدای زنگ در تو کل خونه پیچید.برای تیکی و کوامی ها یه سری خوراکی و میوه گذاشتم و بهشون گفتم سرو صدا نکنن و از اتاق بیرون نیان.گوشیمو برداشتم و از پله ها سرازیر شدم و وارد سالن پذیرایی شدم.پدرم رو به روی یه مرد هم سن و سال خودش نشسته بود.برعکس پدرم،اون صورت کشیده و استخوانی تری داشت و موهاش سفید شده بودند.به مبل قهوه ای سوخته ی کناری نگاه کردم و باهاش چشم تو چشم شدم.کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید،همراه با کراوات سبز که با چشم هاش همرنگ بودن.برعکس دیروز صبح،موهاش رو بالا حالت داده بود و پیشونیش دیده میشد.به چشم هاش نگاه کردم.خالی از هر گونه احساسی بودن.سرد.
مادرم که از آشپزخونه میومد،دستش رو پشتم گذاشت و همینطور که منو به داخل راهنمایی میکرد،با لبخند گفت:مارینت چرا نمیای داخل؟بیا و با همسرت و پدرش آشنا شو!اون ها برای دیدن تو تا اینجا اومدند.آقای آگرست دستشو جلو آورد:سلام مارینت.گابریل،پدر آدرین هستم.واقعا مثله عکس هاتون زیبا هستید!وقتی داشت از زیباییم ميگفت،درست عينه پسرش صورتش هیچ حسی نداشت.هردوشون مثله مجسمه بودند!سعی کردم لبخند متشکری بزنم:خوش وقتم!ممنون.دستشو ول کردم و به سمت پسرش،آدرین برگشتم.لبخندی که روی لب هاش بود،نمیتونست ازاینی که بود مصنوعی تر باشه:آدرین.از آشنایی خوشوقتم خانم دوپن!تو دلم پوزخندی زدم.من خوش وقت نیستم.هرگز!تو باعث جدایی من از بهترین فرد زندگیم شدی.باعث شدی قلبش رو به بدترین حالت ممکن بشکنم و زیر پاهام لهش کنم!دستشو فشردمو گفتم:مارینت صدام کن.مثلا نامزدیم!و در آخرش یه لبخند مزخرف به قورتش پاشیدم.
پدرم گفت:حالا که باهم آشنا شدید،بنشینید تا چای بنوشیم...
*دینگ!*
_هی با آدرین چطور پیش میره؟رفتارش چطوره؟
تایپ کردم:مزخرفه!هم خودش و هم پدرش عينه مجسمه نشستن و چای مینوشن!
_شوخی میکنی؟کاشکی اونجا بودم تا یکم بهت انرژی بدم.
براش اموجی لبخند و قلب فرستادم و گوشی رو خاموش کردم.شارژش کم بود.هنوز داشتن راجب تحصیلات و شغل آدرین و من صحبت میکردن.از روی صندلی که روش نشسته بودم،بلند شدمو رفتم طبقه ی بالا و گوشیمو به شارژ زدم.ميخواستم از پله ها پایین بیام که صداش رو از پشت سرم شنیدم:ازم خوشت میاد؟سرجام وایسادمو برگشتم سمتش:ببخشید؟آدرین با همون حالت سردش گفت:پرسیدم از من خوشت میاد؟کاملا برگشتم سمتش و دست هامو جلوی سی*نه هام جمع کردمو با اخم و محکم گفتم:اصلا!تعجب کرد ولی سریع خودشو جمع کرد:خوبه.چون من هیچ حسی بهت ندارمو نخواهد داشت!خواستم قبل از ازد*واج بدونی که الکی خیال پردازی نکنی!_نمیکنم نگران نباش!من هرگز از آدم هايي مثله تو خوشم نمیاد و اگه اجبار خانوادم نبود،حتی یه ثانیه دیگه هم تحملت نمیکردم و از خونه پرتت میکردم بیرون!
پوزخندی زد ولی سریع محو شد.چند قدم بهم نزدیک تر شد و با اون چشم های ترسناکش زل زد بهم و آروم گفت:اينو بدون من ازت متنفرم و این هرگز قرار نیست یه ازد*واج احساسی باشه!پس ازم انتظار محبت و کار های احساسی نداشته باش!عينه خودش جسورانه زل زدم به چشماش و محکم گفتم:همچنین!از کنارم با اخم رد شد و به سمت اتاق پذیرایی رفت.پوف!چی با خودش فکر کرده؟که دلباختشم و برای ازد*واج باهاش روز شماری میکنم؟!مردک از خود راضی!تو باعث و بانی همه ی این بدبختیایی!مطمعنم پدر،نمیشناستش که اينطوري ازش تعریف میکنه!همینطور که تو دلم بهش غر میزدم،به سمت اتاق پذیرایی رفتم و گفتم:شام آمادست!
شیر آب گرم رو باز کردم و خودمو توی وان آب داغ رها کردم.چه شب مزخرفی بود.فکر میکنم ازاین به بعد هرروز زندگیم قراره اینطور باشه!اون همه مسئولیتی که راجب لیدی باگ و نگهبان بودن،داشتم کم نبود،حالا باید زن یه آدم بداخلاق هم میشدم و اونو تحمل میکردم!تازه باید ازش مخفی کاری میکردم و کلی هم روس بهونه های جدیدم برای یهویی غیب شدنم پیدا میکردم.چقدر زندگیم سخت و مسخرست.سعی کردم به جدایی از کت نوار و شکستن قلبش و اینکه ممکنه هرگز دیگه باهام مثله قبل رفتار نکنه،فکر نکنم و با آهنگی که توی حموم پخش میشد،آرامش بگیرم.
*یک ماه بعد*
_مارینت اينو نگاه کن!از نظرم این لباس واقعا برای قرار امروزت عالیه!
بیحوصله به تاپ سفید و شلوار دمپا گشاد کالباسی که دستش بود نگاهی کردم.یه نگاه دیگه به لباس انداخت و گفت:خیلی رسمیه؟بذار یکی دیگه اینجا هست.اينو احتمالا دوست داری!از روی مبل بلند شدمو لباس رو از دستش گرفتم:بیخیال آلیا!مگه مهمه چه استایلی قراره امروز یا هر روز دیگه ای داشته باشم؟نه برای اون مهمه نه برای من!فقط چون خانواده هامون خواستن میریم سر چند تا قر*ار اجباری!و بعد هم به سمت اتاق پرو رفتم.توی آینه به خودم نگاهی انداختم.آرایشگر موهامو باز گذاشته بود و بهشون حالت داده بود.یه کت تک کالباسی با همون لباسی که آلیا انتخاب کرده بود رو پوشیده بودم.آلیا نگاهی بهم انداخت و کمی ناراحت گفت:هی مارینت.ميدونم جدایی از کت و مجبور شدن به ازد*واج با یکی که ازش خوشت نمیاد چقدر برات سخت و دردناکه...ولی قراره بقیه ی زندگیت با آدرین باشی!بهتره یکم آسون تر بگیری و حداقل به عنوان یه دوست یا حتی یه آشنا باهاش رفتار کنی._این اتفاق هرگز نمیوفته!اينو بهش گفتمو از فروشگاه اومدم بیرون.
یه ماهی از روزی که با کت بهم زدم گذشته بود و هاک ماث به طرز عجیبی فعالیت چندانی نداشت.فقط یک بار یکی رو شرور کرد.و منم تو این یت ماه فقط همون یکبار کت نوار رو دیدم.عینک آفتابیم رو زدم و به سمت کافه ای که قرار بود ببینمش رفتم.کافه ی شیک و بزرگی بود.یه موسیقی ملایمی هم پخش میشد و فکر میکنم این موسیقی تنها چیزی بود که میتونست سر این قر*ار ارومم کنه.با چشمام کل کافه رو برای پیدا کردنش گشتم اما نبود.از خانومی که توی قسمت پذیرش بود،پرسیدم:ببخشید میشه میزی که به اسم آگرست رزرو شده رو نشونم بدید؟لبخندی زد و گفت:البته!از اینطرف.یه میز ته سالن کنار پیانو رزرو کرده بود.
صندلی رو عقب کشیدمو نشستم روش.آرنجامو به میز تکیه دادمو سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم.حالا باید منتظر باشم تا حضرت آقا بیان!ده دقیقه ای میشد منتظر بودم که بالاخره صدای کشیده شدن پایه های صندلی روی زمین و نشستنش روش،خبر از اومدنش داد.سرمو بالا گرفتم.کت و شلوار اسپرت سبز تیره و تیشرت سفید.چون مدل بود استایل های قشنگی هم داشت.به چشماش که بدون هیچ حسی زل زده بودن بهم،نگاه کردمو بی حوصله گفتم:وقتی با من قر*ار داری دیر نکن!نميتونم منتظرت بمونم!دفعه ی بعدی که ببینم نیومدی،ول میکنم و میرم!بدون تغییری تو صورتش گفت:برام مهم نیست.
کم سرم درد میکرد،تحمل این هم دردش رو بیشتر میکرد.سرمو روی میز گذاشتم و گفتم:یه قهوه ی تلخ با کیک شکلاتی میخوام.گارسون رو صدا زد و سفارش من رو گفت و برای خودش هم یه قهوه با شیر سفارش داد.چند دقیقه ای گذشت تا اینکه به حرف اومد:وقتی با منی لطفا بی حوصله و مریض به نظر نیا!مثلا یه زوجیم که در شُرُف ازد*واجن!باید بیشتر هیجان زده و پر انرژی تر به نظر برسیم.همینطور که سرم روی میز بود گفتم:ببین اسنو کی داره میگه!آقای مجسمه!هفته ی بعد عروسیه!انگار که بهم برق با ولتاژ بالا وصل کردن،سرمو از روی بلند کردمو با صدای بلندی گفتم:چی؟هفته ی بعد؟چرا انقد عجله دارن؟با همون حالتش گفت:داد نزن.تازه متوجه صدای بلندم شدم.همه ی نگاها توی کافه به ما بود.لبخند شرمساری بهشون زدمو برگشتم سمت آدرین و با صدای آروم تری گفتم:چی داری میگی؟اينو الان ميگن؟!من نمیخوام به این سرعت ازد*واج کنم!
بیخیال به فضای اصلی کافه نگاه کردو گفت:منم همینطور!ولی تصمیمیه که گرفته شده و ما نميتونیم تغییرش بدیم.به صندلیم تکیه دادمو دلخور گفتم:هه.انگار نه انگار که زندگی ماست!خودشون تصمیم میگیرن و ما فقط باید اجراش کنیم!اونم فقط برای منفعت خودشون.قهوه هامونو آوردن.فنجونمو بر داشتمو سر کشیدمش.ولی به حدی داغ بود که تفش کردم روی میز و زمین!زبونمو بیرون آوردم و نالیدم:واییییی!داغههه!اوه خدای من سوختم!یکم که حالم بهتر شد به آدرین نگاهی انداختم دیدم متعجب و انگار چندشش شده نگاهم میکنه:این دیگه چه حرکتیه!؟چرا قهوتو تف کردی رو میز و تو قهوه ی من؟؟!زبونمو دادم داخل و بهش یه لبخند پهن زدم:هیح!خب ميتوني قهوتو نخوری!پول قهوه هارو لای صورت حساب گذاشت و از روی صندلیش بلند شد و به سمت در رقت.
همینطور که توی دلم بهش ناسزا میگفتم،دنبالش رفتم که دیدم قبل از رسیدن به در وایساده.دلخور و عصبی گفتم:چرا پاشدی؟من هنوز کیک شکلاتیمو نخوردم!دستشو دور کمرم حلقه کرد که چشمام چهارتا شد!خواستم از حصار دستش خلاص شم که با لبخند به سمت در هلم داد و خودش هم کنارم قدم برداشت!در رو که باز کرد با حجم زیادی از خبرنگار ها رو به رو شدیم!الان دلیل اون کارشو متوجه شدم!*فلش بک به چهار هفته قبل*...
این اولین قرا*ری بود که مجبور به رفتنش با اون بودم.به قدری عصبانی بودم که قابلیت کش*تن یکی رو داشتم!بلیط ها رو دادو درحالی که از کنارم رد و وارد سالن سینما میشد گفت:بیا.ایشی گفتم و دنبالش رفتم.روی یکی از صندلی های ردیف جلو نشست و منم کنارش.فیلمی که پخش میشد عا*شقانه کمدی بود.من این ژانر فیلم رو خیلی دوست دارم و همیشه سر صحنه های طنزش از شدت خنده اشک هام سرازیر میشن اما امروز،اینجا و با ایشون،توانایی خندیدن نداشتم.فکر نمیکنم حس و حال خندیدن رو بقیه ی زندگیم حتی داشته باشم!بقیه میخندیدن و از فیلم لذت میبردن اما منو آگرست تظاهر به دیدن میکردیم.هردوی ما به نحوی توی افکارش غرق بود!من که داشتم به کت نوار و فیلم هايي که باهم دیدیم فکر میکردم و سعی در کنترل بغضم داشتم،اما آگرست؟نميدونم ذهنش درگیر چی یا کی بود...
به خودم که اومدم دیدم فیلم تموم شده و آگرست هم نیست!از سالن بیرون اومدمو به سمت در خروجی سینما رفتم.بارون میزد.این بارون خاطرات قشنگ زیادی که با کت نوار داشتم رو یاد آوری میکرد و این به بغضم بدجوری چنگ مینداخت و هی بیشتر و بیشتر میشد.به حدی که مجبور به مشت کردن دستام شدم.صداش رو از سمت چپ شنیدمو برگشتم سمتش:هی!به سمتم اومد و گفت:باید باهم حرف بزنیم.سرمو به نشونه ی تایید بالا و پایین کردم.ماشین رو که آوردن،خودش رفت سوار شد.ميگن توی دوران نام*زدی باید جنتلمن بود،ولی خب من انتظاری از این مجسمه ندارم و نخواهم داشت!
در سمت راننده رو باز کردمو نشستم.چند خيابون جلوتر نگه داشت و به بیرون زل زد.توانایی کنترل بغضمو بیشتر نداشتم و نمیخواستم پیشش گریه کنم:هر حرفی داری سریع بزن میخوام برم خونه!همینطور که به رو به روش خیره بود گفت:همونطور که چند روز پیش بهت گفتم،ازت خوشم نمیاد و نميتونم باهات هیچ را*بطه ی عا*شقانه ای داشته باشم...-خب؟منم تایید کردم و گفتم بهتر!به سمتم برگشت و بدون هیچ احساسی گفت:بیا یه قراری بذاریم.این ازد*واج قراره صوری باشه و ما فقط قراره باهم توی یه خونه زندگی کنیم.هرکدوممون زندگی خودش رو داره و تو کار اون یکی دخالت نمیکنه!به چشم های سرد و بی احساسش نگاه کردمو محکم گفتم:قبوله!
16 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
82 لایک
خیلی عالی
مرسیییی
کاشکی منم داستان هام مثل تو خوب بود 😭😭😭😂😂😂
باور کن چیز خاصی ندارد داستان😂😂
چرا خیلی داره هههه😂😂
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
🥺🥺🥺🥺🥺🥺❤️🔥
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
عررررررررررررررررررررررررررررر ممنونننننننننن
هییییییییییق عاااالیلیلییییی چرا اینقد عالیه امروز حال خوبی نداشتم داستانت خیلی بهم انرژی داد؛!
عرررر قلبمم خوشحالم بهترت کرددد😭😭😭😍❤🔥
هیققق
عالییییی بود ❤😍
مرسی قشنگممم
فکر کنم وقتی هویت همو بفهمن یه دو ساعتی تو شک باشن😂😂💔
جررر وادارم نکن اسپویل کنممم
😂😂😂
عالی بود ولی فکر کن اگه هویت هم رو بقهمن چی میشه😶
نمیخوام اسپویل کنمممم
آجی پارت بعدیو گذاشتی تو بررسیه؟
عع نه😂😐💔هنوز وقت نکردم بنویسم😀😀😀😢💔
این پارت هم مثل بقیه داستانت عالییییی بود💔🤩
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییی