15 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 438 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خوب دوستان ابن خدایی آخرین قسمت از این رمان هستش چون دارم روی یکی دیگه با موضوع متفاوت تر کار میکنم ولی اگه وقت گیر اوردم همین رو ادامش میدم😅 آخرسر هم درباره عکس این پارت حرف باهاتون حرف دارم لایک و کامنتا یادتون نره❤
اگه متن بالا رو کامل خواندید بیایید بریم ادامه داستان😉
نفسای آخر بود که یهو ...
الکس و ماتیلدا خیلی شیک و جذاش اومدن داخل و یهو الکس تغییر شکل داد به شکل گرگ و دیگه من کلا لالالا 😂 ( خوب یه ۱۰ دقیقه ای میشد که داشتم با این بیهوشی کنار میومدم که کلا بیهوش شدم ) بیدار شدم کلا اولش چشمام بسته بود ولی لبای یکی رو لوی لبام احساس میکردم 😳 دستاشم گذاشته بود روی چشمام 😳 از هرچی بگذریم مزه خون رو میتونستم روی لباش احساس کنم 😋 سعی کردم دستمو تکون بدم که تازه از مزه خونی که حس کردم فهمیدم خون الکسه ( دختره ) 😐 از بوی دستشم فهمیدم طرف خود الکسه 😂 پس بازم خودمو به بیهوشی زدم 😂 خندم گرفته بود ولی داشتم خودمو نگه میداشتم 😂 که الکس زد روی پیشونیم و بعد هم گفت نکبت میدونم بهوش اومدی 😂 دیگه خندم گرفتچشمام رو باز کردم و بعد چرخوندمش روی زمین 😂 گفت راکی ☺️ گفتم بله 😊 گفت همه اینجا وایسادنا ! گفتم خوب که ... چی چی؟😨 با چشماش به بالا اشاره کرد و بعد دیدم بَهبَه کلا نصف نگهبانا و کای و ماتیلدا و الکس ( پسره ) بالای سرمن 😂 گفتم آخ آره چقدر کمرم در میکنه و بعد هم بلند شدم 😂 کای یه خنده ریزی کرد و بعد هم ماتیلدا داشت جلوی خودشو میگرفت الکس و الکس هم ( جفتشون ) لبخندی زدن که دارم از خنده پاره میشن 😂 منم گفتم پس کلارا کجاست ماتیلدا گفت خوب راستش ما فقط تونستیم تو و کای رو نجات بدیم کلارا کاملا عوض شده بود جوری خودشو توی بغل جیمز جا میداد که انگاری ۵۰۰ سالی هستش که باهاش ! 😑 که کای گفت راستش من اهل این نیستم که به کسی حرف بچسبونم ولی خوب راستش انگاری جیمز بدجور حافظه کلارا رو شستوشو داده😑 بدجور 😐 که الکس ( پسره ) دستمو گرفت و کشیدتم یه گوشه و بعد هم گفت آهای کجایی😑 بدک نیست اینجارو باز کنی😂 مُردم انقدر اینتو موندم 😑 گفتم اوه راستش مم فقط فعلا بلدم قدرتم رو خارج کنم بلد نیستم جذبش کنم 😅 گفت خاک 😑 خوب فوقش با تلپورت میریم 😂
اینو بگم تو باید بین الکس ( دختره ) و ماتیلدا باشیا من حوصلم ندارم اون وسط چلونده بشم 😂 گفتم حالا بزار ببینم چه کنیم بعد 😂 برگشتیم سمت بقیه که یهو رابین اومد😑 ( تایمی گ*ه تر از این دیده بودی ؟ اگه جوابت آره هستش توی نظرات بگو 😂 ) تغییر شکل داده شده نمیدونم چجوری اومده بود داخل قلعه 😑 ولی خوب اومده بود دیگه ، الکس ( دختره ) رو گرفت و یهو جفتشون ناپدید شدن 😨 ماتیلدا گفت خوب هپونو کم داشتم بایه گرگینه هم قدرتم 😑 خوب دیگه باید بریم کای گفت چجوری؟ ماتیلدا گفت اینجوری که بازم منه بدبخت وسط همه بودم 😑 و زارت یهو وسط کاخ سر در اوردیم 😑😂 دقیقا پشت سر جیمز 😨 که چرخید و بعد هم با تعجب گفت خوب پس شما ها خانوادگی میجنگید نه ؟ 😐 ولی یکی کم بود 😨 کای نبود 😨 اینورو اونورمم نگاه کردم کلارا هم غیبش زده بود 😳 جفتشون باهم؟ 😐 یکم دقت کردم لبه لباس کلارا از پشت یکی از پرده ها معلوم بود 🙂 ولی خود کای هم پشت پرده بود ، دوتایی پشت پرده بودن 😳 یهو یه صدای چرق قشنگ پیچید الکس که ترکید از خنده جیمز هم که چشماش گرد شده بود اون اونور پرده رو میتونست ببینه 😂 میدونم من یه پسرم و باید سر اینجور چیزا غیرتی بشم ولی منم خندم گرفته بود 😂🤣 همه تا جیمز حواسش پرت بود زدیم جیمز رو لتوپار کردیم 😂 آخر فهمیدیم تمام مدت یه مجسمه پشت پرده بوده کای کنارش ایستاده بود و داشت میرفت روی مخ جیمز ولی عجب فکریا حالا یه سوال جالب کلارا دقیقا کجاست؟ 😂 کای هم با خنده از پشت پرده اومد بیرون و با حالتی که از یچی بدمون میاد گفت اههه حالم بهم خورو آهنش زنگ زده بود 😶 ولی بعدش یه خنده ریزی زد ماتیلدا که گونه هاش سرخ شده بودن 😳 ولی درجا خودشو جمع کردفتم خوب الان دقیقا کلارا کجاست؟ گفت اینا 😂 گفتم هن؟ یکی از مشعل های روی دیوار رو کشید بعد هم گفت اینا 😂 بازم موهاش سفید شده بودن بیهوش بیهوش 😴 کای آروم از روی زمین بلندش کرد و توی بغلش نگهش داشت رنگش از یه مُرده هم داشت سفید تر میشد 😕
ولی نفس رو خیلی ریز میکشید گفتم خوب ما دیگه اینجا کاری نداریم عجیب بود نگاهی که جیمز به ماتیلدا داشت خیلی عجیب تر از نگاهی بود که جیمز به هر کسی مینداخت🤨(( منم « شخص شخیص نویسنده 😂 » اون وسط گفتم آهای بیکارا برید دیگه چقدر لفتش میدید 😐 جیمز هم یه پَسسری بهم زد و بعد هم بهم گفت شما خفه ادامه رو توی دلت بخون انقدر هم تکون نخور بزار من تا این ته خونتو بخورم بعد هرچی خواستی بگو البته اگه زنده موندی😂 بلههههه بریم ادامه )) دستوپای جیمز رو بستیم و پرتش کردیم توی همون در مخفی که به هیجا راه نداشت و درشم بستیم تا نتونه بیاد بیرون تا اومدیم بیاییم بیرون یهو همون دختر جیمز سروکلش پیدا شد 😐 الکس ( دختره ) هم که داشت توی بغلش جون میداد ( منظورم اینه که داشت الکس رو خفه میکرد ) گفت یا پسرت یا زنت یا هم عروست 😐 گفتم فقط همین سه گزینه؟ جوابمو نداد🙄منم گفتم به درک اصلا برام مهم نیست😂کای ، کلارا رو داد دستم و بعد گفت نظرت درباره این چیه؟ گفت چی؟ داشت میرفت سمت دختره😳 دختره هم گفت نه خیلی پیری😐 کای گفت منظورم خودم نیستم اینه و زارت دختره شوت میشه سه متری اونور تر الکس هم میوفته توی بغل کای ، و شروع میکنه به نفس گرفتن ( خوب بدبخت رو داشتن خفه میکردن ) که کای بایه لبخند به الکس میگه خوب پس قراره عروسم بشی 😄 یهو سرکله رابین پیدا میشه😐 الکس رو توی بغل کای میبینه قاطی میکنه میاد که بزنه یهو پدر هنا ( پدر کلارا😂 ) میاد و یه چیزی پرت میکنه سمت رابین که دقیقا همون موقعی که نزدیک بود فرو بره توی مخ رابین کای جلوی برخورد رو میگیره 😨
نه اینکه خودشو فدا کنه از اونجا ما بیشتر اتفاقات رو روی حالت صحنه آهسته میبینیم خیلی راحت با دست میگیرتش 😂 بعد هم پرتش میکنه سمت یجا بعد میگه خوب دیگه کی به من میگه پیر؟ 😐 که یهو ماتیلدا غش کرد😳 الکس ( پسره ) گفت مامان! 😳 یهو سریع ماتیلدا خودشو جمع کرد و گفت چیه 😐 یهو کلارا توی بغلم تکون خورد چشمم افتاد بهش انگاری داشت درد میکشید 😕 چشماشو محکم بهم فشورده بود 🙁 رابین یکم آروم شده بود و بعد هم الکس ( دختره ) آروم ایستاد روی پاهاش ولی یه دستش دور گردن رابین بود 🙂 من که دیگه مشکلی نداشتم چون واقعا رابین حق داره همچین حسی داشته باشه ولی خوب دیگه بقیش به من مربوط نمیشه 😊 یهو صدای ناله اومد😳 بازم از کلارا بود 😳 همون موقع کای اومد و گرفتش توی بغلش و بعد هم گفت کسی آب خونی چیزی کنارشه؟ هیچکس نداشت همون موقع همون نگهبانه که رفیق کای بود اومد و گفت وای پسر فکرشم نمیکردم زنده باشی 😄 گفت چیشده؟ کایـهم گفت سلام رفیق میگم یکم خون یا آب کنارت داری؟ گفت آب که نه ولی همین الان یه آدمیزاد رو توی زندان داریم میتونی از اون استفاده کنی! راستی چقدر میخوای میدونی که اینجا درمانگاهش منبع همچی هستش بدو بدو رفتیم اونجا طرف هم با نگهبانا هماهنگ کرد زیپ دهن همشون بسته باشه 😄 رفتیم اونجا آروم کلارا رو گذاشتیم روی یکی از تخت ها و بعد هم من یکی روم نشد نگاه کنم رفتم بیرون بپا😂 الکس و الکس و رابین هم باهم اومدن ، رابین کوبید توی کمرم و بعد هم گفت فکر نمیکردم انقدر راحت بتونم با یه آدم مُرده کنار بیام 😂 با خنده تیکه رو انداخت ولی بعد گفت خوب یه سوال چجوری شما ها تبدیل میشید به خوناشام ؟ گفتم چی؟😳 گفت منظورم اینه که وقتی مثلا بچهدار میشید بچه رو میکشید تا اینجوری مثل خودتون بشه؟ یا اینکه گازش میگیرید تا تبدیل بشه؟ گفتم نههه 😑 اینجوری که انگار ما وحشیم 😑 خوب چجوری بگم هنوز بچهدار نشدم تا بتونم 😂 هروفت یه شوهر خوب گیرم اومد میگم😎😂
الکس ( پسره ) ترکید از خنده و بعد گفت اااا واقعا راکی پس بهم اسم دوست پسر جدیدت رو بگو ببینم بَل ،ا چیکارا کردید من خبر ندارم 😂🤣 گفتم نه بابا ما خوب چجوری بگم توضیحش سخته ولی بهت میگم ببین رابین خوب من نباید این چیزارو بگم ولی میگم ببین وقتی خوب انتخاب با خودمونه که بچه از چه نوعی باشه میتونه نیمه باشه ،میتونه انسان باشه ،میتونه مقل خودمون باشه ولی تمام این انتخابا توی همون ۹ ماه هستش که به دست خود مادرمون انجام میشه حرف حرف مادرمونه 😂 رابین گفت یعنی الان تو یه اصیل زاده هستی؟ گفتم نمیدونم تکلیفم معلوم نیست مادرم نیمه بوده ولی اصیل پدرم هم اصیل ولی من بدون قدرت بدنیا اومدم و..... خیلی گفتنش سخته میدونیککه رابین یه خنده کرد و گفت باز بهتر از مودل مائه😂 گفتم چرا؟ گفت حالا بیخیال یهو صدای داد کلارا کل کاخ رو برد هوا 🔊 نمیتونستم برم داخل چون اصلا روم نمیشد😅 چند ثانیه بعد پدر کلارا و مادرش اومدن 😨 مجبور شدیم همه برگردیم داخل من فقط رو به در ایستاده بودم 😅 خلاصه اونا یهو اومدن تو ، کلارا هنوز توی حال خودش نبود کای و بقیه درمانگرا هم مشغول بودن تا اون حیوونه رو دربیارن ولی دیگه آخراش بود ، پدر و مادره کلارا هم یه لبخند شیطانی اومد روی صورتشون 😈 بعد هم چنتا سرباز از پشت سرشون اومدن همون موقع کارشون تموم شد کلارا رو بلند کردن فعلا بیحال بود ( کلارا توی اتاق بعدی بود ۲ تا اتاق تودرتو هستش 😂 ) همون موقع کارشون تموم شد که یهو سرکله جیمز پیدا شده 😨 خوب بزار من به نیمه خالی لیوان نگاه کنم 😕 اون الان قدرت من رو هم گرفته بود 😣 پس تا یه چندین ساعت نمیتونستم ازش استفاده کن 😣 الانم فقط ۱۰ دقیقه گذشته بود پس نمیتونستم ازش استفاده کنم ( میتونه استفاده کنه ولی بعد از سه دقیقه بخاطر ضعفی که توی بدنش داره همونی که کلارا درباره اش به ماتیلدا گفته بود از حال میره 😕 ) که پدر کلارا گفت اَه چه بوی گرگینه ای میاد 😠 خوب انگاری قراره دوباره یه جنگ راه بیوفته و کلی هم خیانت کار توی اینجاست از جمله هم دختر خودم و هم نوم و بقیه هم که اصلا برام مهم نیستن ( یکم باید از این تیکه انداختن رو یاد بگیرم 😂 تیکه آها مفهومیه ) که یهو جیمز داشت میومد سمت من یه چاقو به طرفم پرت کرد که یهو سر از وسط جنگل گرگا در اوردیم 😶 من احساس بدی داشتم 😣 از روی زمین بلند شد و چدخیدم رو به بقیه که یهو الکس ( دختره ) با ترس گفت وای خدای من راکی 😨 فکر کردم که چیزی نیست پس یه نفس عمیق کشیدم تا کشیدم با درد گفتم قهطی جا بود 😣 ( قلب بچمو رو زدن😣 ) همین یه چوس جونی هم که داشتم رو گرفت تعادلم رو نتونستم نگه دارم از پشت سر افتادم روی زمین 😩 و.....
همه اومدن بالای سرم رابین کمکم کرد بلندم شَم بعد هم گفت پسر تو چقدر حساسی😂 کای گفت تقصیر راکی نیست 😐 همش بخاطر کاریه که آدما با کلارا کردنه 😠 رابین که هنگ بود جریان چیه که الکس ( پسره ) اومد سمتم و بعد هم گفت میدونم میدونی درد داره پس تحمل کن 😎
گفتم خودمم میتونم درش بیارما 😂گفت حرف نداشه خودم میخوام درش بیارم چاقوش نکبت خم بود 😑 الکس با آرامش چاقو رو در اورد که یهو یه پسر بچه با موهای نارنجی کمرنگ اومد چشماش درشت و بانمک بودن رنگشونم آبی پرنگ بود😅 ولی از هرچی بگذریم وضعتی که ما داشتیم از همچی خراب تر بود 😂 الکس ( پسره ) روی من نشسته بود و چافو رو داشت در میورد 😂 کلارا بیهوش با اون لباس 😅 توی بغل کای 😂 الکس ( دختره ) هم توی بغل رابین 😂 قیافه ماتیلدا هم دیدنی 😂 که پسره اومد نزدیک مون و بعد هم گفت عجب بوی خونی پیچوندی پسر 😂 من تو دلم گفتم چقدر زود صمیمی شد 😂 سلامی علیکی ... 😂 که کای گفت هی صبر کن ببینم بچه تو که میدونی اینحا ممنوعه پس چرا اومدی میدونی که ممکنه هر لحظه موجودات ماورایی جنگل بیان و بهت حمله کنن! گفت با من شوخی نونید خودم خوب میدونم 😑 چون خودمم خوناشامم 😐 کای گفت اوه شرمنده انقدر آدم زیاد دیدم کلا قاطی کردم زدم به الکس گفتم اگه دوست داری از روم بلندشو کسی ببینه فکر بد میکنه😂 گفت ای .... شده 😂 آروم بلند شدیم و بعد هم یکم خودمو تکوندم که بعد هم یمشت گرگینه یهو ریختن سرمون 😑 کلا وضعیتی بود که نگم بهتره من که این وسط از همه بدبخت تر بودم 😑 نمیتونستم از قدرتم استفاده کنم 😩 ولی جنگیدن 😂 که یهو الکس ( دختره ) یه سرفه کرد کلا یه سه متری پرت شدم اونر با مخ رفتم توی درخت 🌴😑دقیق نمیدونم چرا بینیم رو گرفتم بدبختی بد خورده بود توی درخت 😑 و بعد هم گفتم ولی آخه چجوری با همچین چیز کوچیکی من باید انقدر پرت شم اونر اونم هر دفع توی دختا 😑
که یهو دیدم دقیقا یکی داشت از قدرت برق استفاده میکرد دقت کردم کای نبود 🧐 اون پسر بچه ه بود🧐 یعنی ممکنه اون آخرین بازمانده ای قدرت باشه😇 نکنه که اون نسبتی با ما داره😅 بالاخره رسیدم الکس گفت وای راکی خوبی شرمندم اصلا دست خودم نبود 😞 گفتم مهم نیست 😂 فقط تلافی دماغمو سرت در میارم 😂 خیلی درد گرفت 😂 رابین هم گفت خیلیخوب بهتره دیگه از اینجا برید تا نبردنتون پیش کسی که ازتون صدرصد متنفره 😑 الکس تو با راکی برو چون از هرچی بگذریم بوی خوناشام میدی ماتیلدا هممونو میخواست بفرسته بریم خونه که یهو کلارا بهوش اومد😇 و بعد هم با سرعت برگشتیم خونه یهو جلوی خونه کلارا و کای سر از آب در اوردیم😅 رفتیم داخل و بعد هم کای ، کلارا رو برد داخل اتاقشون ماتیلدا اولین بارش اومد اومده بود اونجا و بعد هم گفت وای چقدر اینجا بزرگه 😅 الکس و الکس هم که قبلنا اومده بودن براشون عادی بود 😅 نشستیم روی مبل ماتیلدا گفت راکی نمیخوای اینجارو نشونم بده 😂 گفتم هَن؟ گفت بیا دیگه لوس نکن 😂 نازتو نمیکشم 😂 بلند شدم و بعد هم اتافارو نشونش دادم تا اومدم بگم اینجا که گفت اتاق تو بوده 😇 وای چقدرم بزرگه 😅 گفتم حالا بیخیال جای زیاد مهمی نیست رفتم سمت پله ها که دستمو گرفت کشیدتم داخل اتاق و بعد هم گفت چرا اتقدر خجالت میکشی چیزی نیست که وای اینارو نگا جای دستاته که یهو یچی رو داخل اتاق دید که نباید میدید 😐😅 یه انشاء بود که من نوشته بودم موضوع انشاء : پدر و مادر شما بیشتر وفتا مشغول چه کاری هستند 😐😑 منم ساده بودم راستشو نوشتم 😅 جوابشو یک جمله ای گفتم بعد از محبت و عشق ورزیدن به من درحال بوسیدن و بغل کردن همدیگر و بعد هم جنگیدن با پدر بزرگ و مادر بزرگم هستند 😂 تمام😂 ماتیلدا گفت واقعا فکر کنم راستشو نوشتی 😅 چیزی نگفتم از خجالت از اتاق رفتم بیرون که کای صدام زد 🤟🏻
رفتم داخل اتاق و گفتم بله🙂 که دیدم کلارا آروم نشسته روی تخت یه تیکه هایی از بدنش بخیه خورده بود ولی خوب چیزی نبود کوچیک بود و زود هم خوب میشد تا نشستم روی تخت کلارا محکم بغلم کای هم همینطور کلارا گفت راکی میدونم نتونستم توی بچگیت وقت لازم و ..... رو برات فراهم کنم 😞 میشه بهم یه فرصت دوباره بدی تا برات جبرانشون کنم؟ 😟 گفتم چی ؟ 😨 واقعا میخوایید کنارم بمونید 🙂 لبخندی که روی لباشون نشست برام از هر چیزی شیرین تر بود 😅 حس قشنگی بود که کای گفت راستش میخواییم چیزایی رو هم که قراره به عنوان یک خوناشام بالغ که باید درباره قدرتات بدوتی رو یادت بدم 😉 گفتم مثلا چجوری؟ گفت خوب راستش وقتی از قدرتت استفاده میکنی نمیتونی دوباره جذبش کنی ولی خوب میتونی قدرتت رو هم تغییر بدی مثلا من که هر چهار عنصز رو دارم میتونم به قدرتای بیشتری تبدیلشون کنن 😅 مثلا مثل گدازه، برق ، یا مثل تو یخ کلی شکل میشه 😅 کلارا هم گفت و از همه مهم تر بتونی قدرتت رو جذب خودت کنی جوری که قدرتت به خودت مثل من صدمه نزنه 😅 انقدر حرفای جالبی دارباره قدرت گفتن که فکر کنم یه کتاب ۲۰۰ برگی میشد 😂 ولی خوب همه گرفته بودیم خوابیده بودیم که نصف شد یکی اومد بالای سرم و زد به شونم کای بود 😶 بلندشو بیا با خوابالویی گفتم چی؟🥱 گفت پاشو بیا دیگه😂 میخوام یچیزی رو نشونت بدم بلند شدم و بعد هم بردتم سمت آلاچیق توی این صد سال یه رود کوچیکی کنار کلبمون بوجود اومده بود 😅 گفتم حالا چرا این وقت شب؟ گفت خوب ما انرژیمونو از ماه میگیریم امشبم که ماه کامله توی قویترین حالتی هستیم که میتونی باشیمو بعد آروم آب رو به حرکت در اورد و بعد هم گفت تو باید بتونی مثل من آب رو کنترول کنی تو دلم گفتم چقدر آسونه😅 آب رو آروم فرستاد سمتم کاملا دقیق همون حرکاتی رو کردم که اون کرد ولی آب زرتی ریخت روی زمین 😐
گفت دوباره امتحان کن منم اولش همینجوری بودم 😁 انقدر سعی کردم ولی نشد 😞 گفتم نمیتونم 😔 گفت اتقدر زود تسلیم نشو یبار دیگه انجامش بده 😁 تو میتونی هرکاری کردم نشد گفت خوب بیا از یه روش دیگه امتحان کنیم 😄 آب رو روی هوا به شکل کره در اورد و بعد هم با یه فوت کاملا آب رو توی همون حالتط منجمد کرد اون کره یخی افتاد توی استش دادش دستم و بعد هم گفت خوب اینو سعی کن کنترول کنی گفتم اینو؟ 😳 گفت آره 😄 تونستم روی هوا شناورش کنم 😅 گفت حالا تبدیلش کن به آب 😊 گفتم فکر نکنم بتونم من .. گفت فقط انجامش بده باید بتونی😁 هر قدرتی رو میشه برعکسش رو هم انجام داد گفتم چجوری؟ گفت اینجوری 😅 بازم یه مقداری آب برداشت و بعد هم منجمدش کرد ولی بعد انداختش بالا و همون موقع اون رو از حالت منجمد تبدیلش کرد به همون آبی که از داخل اون رودخونه بود گفت خوب حالا اونو تبدیلش کن به آب 😎 سعی کن گرمش کنی انقدر سعی کردم که بالاخره تونستم ولی کل آبش ریخت روی سرم 🥶😂 یخ کردم 😂 کای هم یه ختده ریزی کرد ولی بعد آب رو از روم برداشت و برگردوند به رودخونه گفت بیا بریم یاد گرفتی 😂 گفتم فقط همین 😶 گفت حالا دفعات بعدی بهت چیزای بیشتری دیگهای یاد میدم 😎 و ادامه داد خدایی قیافش شبیه من شدها 😂 فقط موهای مشکی و چشمای آبی کم داری تا فوتوکپی خودم بشی 😆 دستشو کرد لای موهام و بعد گفت راستش بخوای واقعا خوشگلی خفاشک من 😂 نفهمیدم منظورش از خفاش چی بود ولی بازم یه لبخند زدم...... صبح بود من روی زمین بخوابیده بودم و الکس ( دختره ) روی مبلی خوابیده بود که کنار من بود ، ماتیلدا و الکس ( پسره ) هم رفته بودن داخل یکی از اتاقای بالا 😂 نزدیکای صبح بود و من مست خواب بودم که یهو یکی پرت شد روم 😑 کاملا یه شوک ۲۰۰ ولتی بهم وارد شد 😑 از جام یهو پریدم دیدم الکسه 😑 گفت شرمنده راکی 😞 گفتم گند زدی توی خوابم ولی مهم نیست هنوزم خوابم میاد 🥱 همونطوری بغلش کردم و بعد گرفتیم خوابیدیم 😴 یهو چند دقیقه بعد نور خورشید رو روی صورتم داشتم حس میکردم که دیگه حسش نکردم چشمام رو باز کردم که دیدم الکس پتو رو کشیده روی صورتمون 😅 یک دقیقه نگذشت که الکس ( پسره ) گفت آها اون زیر دارید چیکار میکنید نکبتا! 😂 گفتم نور خورشید رفت گفت آره بابا پرده هارو کشیدیم 😂 بهونه نیار من برادرتم ! اومدیم از زیر پتو بیرون و بعد هم گفتم خدایی کاری نمیکردیم 😂 که ماتیلدا از داخل آشپزخونه گفت حالا هر کاری کرده باشن الکس به وقتش خودت درک میکنی 😂 گفتم خدایی کاری نمیکردی 😳 که کلارا آروم از پله ها داشت میومد پایین که یهو زارت!😨 افتتد روی پله ها 😂 کای هم که بالا ایستاده بود مثل کسایی که این موضوع واسش عادیه لبخند زد 😂 کلارا هم با خنده گفت آخرش من این پله هارو نتونستم بعد از ۲۵۶ سال مثل آدم بیام پایین یکم وقتای خوبی رو گذروندیم منم تونستم قدرتمو کاملا کنترول کنم... شب بود و هممون رفته بودیم توی آلاچیق نشسته بودیم که یهو صدای شکستن چوب اومد 😨
از چشم کلارا
همه کنار هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که من یهو چند لیوانی (🍸) میخورم😅 حواسم جمع بود ولی دوتایی میدیدم 😂 دیگه حالم بعد شد گفتم من میرم که حالم خرابه ولی الان میام 😅 رفتم داخل خونه و به سمت آشپزخونه یه لیوان آب خوردم و بعد هم وقتی برگشتم یه موجود سیاه با چشمای قرمز و بدنی شناور جلوم ایستاده بود 😨 همون موقع بود که کاملا بیهوش شدم 😨 ( از ترس نها ، موجوده😕 ) بهوش اومدم روی زمین بودم یه لباس نقره ای-سفید چسبون تنم بود و جلوم یه در سبز رنگ بود که پونصد تا طرح روش بود ولی بیشتر شبیه همون موجوداتی بودن که قبلنا به من و کای حمله کرده بودن 😨 اصلا راهی برای باز کردنش نبود همه جا هم تاریک بود و فقط همین یه در وجود داشت بالای در یه شمشیر خونی بود 😳 و نور خورشید هم تابیده بود روش 😳 یعنی الان صبح بود !😨 یه چند دقیقه داشتم فکر میکردم چجوری از اینجا خلاص بشم ولی هوای اونجا خیلی گرم بود و منم دبگه به شدت گرما زده شده بودم ( از اونجا که خوناشام تشیم داره روی هوای گرم بدنش خیلی حساسه و سریع گرما زده میشه 🥵 ) لنگ لنگان رفتم سمت همون دره ، دستمو دراز کردم که لبه برجسته در رو بگیرم تونستم تا یه حدی برم بالا ولی دیگه از سرگرما دستم خیس شده بود و یهو سُر خوردم و بازوم از پایین با اون شمشیری که اونجا روی در بود پاره شده😧 و افتادم پایین همون موقع یهو کل در شروع به حرکت کردن کرد 😨 و همینطوری اون شمشیری که الان با خون من برخورد کرده بود هم روشن روشن تر میشد 😨 که یهو یکی از برجستگی های روی در که کاملا شبیه همون موجودا بود یهو از در جدا شد و اومد طرفم شدید ترسیده بودم 😨 برای همین رفتم عقب همون موقع از داخل چشماش یه لیزر قرمز رنگ اومد بیرون دقیقا روم زوم شد و بعد یهو لیزره رفت اومد طرفتم منم همینطوری میرفتم عقب دستم عجب بوی خونی رو پخش کرده بود خون هم مالید به لباسه😑 دیگه رسیدم به دیوار همون موقع یهو سروکله جیمز پیدا شد 😑 اومد سمتم و بعد هم گفت فکر نمیکردی بازم بگیرمت عروسک 😠 همون دستمو گرفت و کشیوتم توی بغل خودش 😑 بعد هم دستمو گرفت بالا و گفت عجب خونی ازت رفته 😐 انگشتشو فشار داد دقیقا روی زخم 😣 و بعد هم گفت از اینکه همش ازم فرار کنی خسته شدم 😐 دیگه نمیزارم از جات تکون بخوری و کاملا چسبوندتم به دیوار و بعد اومد گردنمو گاز بگیره که سعی کردم تقلا کنم 😣 گفت تقلا کردن در برابر من بیفایده هستش حتی اون پسره که به قول خودش منو کشته بود خیلی راحت میتونم همونطوری مثل اون کاملا سرتو از بدنت جدا کنم 😈 ولی خوب دلم نمیخواد انقدر سریع خونتو حروم کنم اول تمومش میکنم بعد کاملا میکشمت 😈
انقدر درد داشت وقتی دستشو فرو میکرد روی زخمم که صدای نالم در اومده بود و گفتم جیمز چرا اینکارو میکنی مگه من باهات چیکار کردم 😣 چه چیزی از زندگیت رو نابود کردم 😣 چرا انقدر بدجنسی که فقط به فکر خودتی😣 آروم سرشو با تعجب برد عقب 😐 و بعد گفت انقدر حرف نزن 😐 خستم کردی 😑 سرشو اورد نزدیک صورتم و بعد دستشو گذاشت پشت گردنم و صورتمو اورد سمت خودش 😐 بعد گفت چرا انقدر بدنت داغ ! نباید ایتقدر داغ باشی مگه گرگینهای! نکنه بخاطر من داغ کردی 😈 داشتم از گرما میپختم همینطوری داغ کرده بودم حالم واقعا خراب بود جیمز بازم به شدت تعجب کرده بود که چشماش گرد شد و یهو گردنم رو گاز گرفتم 😣 دستامو گذاشتم روی شونه هاش و هی سعی کردم حلش بدم عقب مثل سنگ سر جاش ایستاده بود هر کاری کردم ولم نکرد همونطوری ریز ریز گفتم جیمز درد داره بسهههه 😣 سرش رو اورد عقب و بعد گفت پس تو منو گاز بگیر تا ببینم چه حسی داره 😐 گفتم تو دیونه ای 😞 گفت چیکارش کنیم زود باش میخوام ببینم چه حسی داره 😈 اومدم چیزی بگم که یهو کشیدتم توی بغلش و محکم دندونای نیشم رو فرو کرد توی گردنش 😐 خونش رو همونطوری آروم آروم حس میکردم قشنگ گلو رو میزد😷سعی کردم خودمو جدا کنم که همونجوری چسبوندتم به دیوار و سرم رو روی گردنش نگه داشت یهو آفتادیم روی یه تخت 😳 گفتم جیمز اصلا فکرشم نکن 😣 جیمز گفت مگه انتخاب با توئه!😈
از چشم کای
از دیشب کلا ناپدید شده هرچی دنبالشم میگردمم نیست 😳 حالا بر این حساب میزاریم که زیادی الکل خورده 😂 ولی خوب از کلارا بعید بود گُم بشه 😂 من حالا دنبالش میگردم تنها جایی که به نظرم رسید خونه جیمز بود که ممکنه شاید اون دزدیده باشتش 😐 یواشکی رفتم داخل خونش یسری صدا ها میومد 😳 صدای یه زنه بود یهو دیدم ماتیلداست 😨 یعنی اون اینجا چیکار میکرد 😨 که یهو دیدم جیمز چاقوش رو در اورد که در رو باز کردم کلا همه تعجب کردن😐 کلارا گیر چنتا از همون موجودا افتاده بود جیمز کثافت بازم لباسای کلارا رو عوض کرده بود 😠 یه تاپ و یه دامن بالای زانو تنش کرده بود 😐 یعنی خدایی من آخر کار اینو خودم تموم میکنه 😐 یهو جرج پشت سرم اومد 😳 گفت اِاِاِ کای تو هم که اینجایی😂 خوبه تنها نیستم 😂 رومو کردم به سمت جیمز و بعد جرج یچی پرت کرد توی دستم ( جوری پرت کرد که گرفتمش فرو نرفت توی دستم 😂) چاقو بود 😛 جوری پرتش کردم که کاملا عرو بفت توی مچ دست چپ جیمز 😎 جرج هم راحت پرت کرد توی مچ اونیکی دست جیمز ( جرج قشنگ کارش با چاقو عالیه 😎 بزنه غیر ممکنه خطا بره😂 انقدر باهم دارت بازی کردیم اینو مطمئن شدم😂🎯 )
که یهو کلارا بهوش اومد و بعد با درد هی گفت کای من واقعا متاسفم 😣 رفتم پیشش جرج هم زد قشنگ جیمز از از سه نقطه شکافت 😂( همون زد جیمز رو کُشت ) ایندفع واقعا از شر جیمز خلاص شدیم 😅 ولی معلوم نبود کلارا چشه 😳 همش میگفت تاسفم 😣 نمیدونستم چرا ولی گفتم اشکال ندارم و بعد هم محکم بغلم کرد 😊 دستمو گذاشتم پشت کمرش و همونطوری موهاشو نوازش کردم ، و بعد هم برگشتیم خونه جرج هم باهام اومد که دیدم خونه زیادی ساکته 😳 یه مقداری هم از چوبای کف خونه یـخ زده 😨 کلا گفت راکی! 😨 بدو بدو رفتیم طبقه بالا جرج هم طبقه پایین رو چک کرد جرج گفت اینجا هیچکس نیست که یه صدای ریزی اومد 😨 رفتیم پایین یه چیز سفید کنار دیوار دید رفتم سمتش راکی بود 😨 من چیزی نگفته کلارا بدو بدو رفت و بعد گفت راکی چیشده 😨 چرا گردنت خونیه 😨 چیکار کردی 😨 نگو که میخواستی خودتو بکشی 😨 رفتم طرفشون و بعد نشستم روی زمین ، گفت من کاری نکردم 😣 کار یه حیوون سبز رنگ بود 😣 چشمام کلا از هدفه در اومد جرج هم گفت کای اون هنوز اینجاست 😠 گفتم قبل از هر کاری باید راخم راکی رو درست کنم که یهو جرج یه بطری داد دستم گفتم اینو از کجات در اوردی😳 گفت چیه خوب من همیشه یه بطری آب با خودم میارم 😂 با همون آب گرفتم زخم راکی رو تا یه حدی درست کردم ، بعد خواستم با جرج برم که یهو کلارا گفت کجا؟ 🤨 منم میام 😂 گفتم کلارا ما میخواییم بریم حساب اون حیوونا رو برسیم که گفت فکر کردی میزارم تنها بری 🤨 گفتم خیلخوب نمیریم ولی خوب میشه یه دوری بزنیم؟ خیلی وقته با جرج نرفتم دور بزنم😂😳 گفت باشه 😅 و بعد رفتیم بیرون ...
از چشم کلارا
راکیـرو توی بغلم نگه داشتم میدونستم کای پیچوندتم ولی گفتم حق داره بزار یکم خوش باشن 😂 منم یه وضعیت مادر پسری داشته باشم 😅 خلاصه یه چند دقیقه ای نشستم پای گردن راکی تا یکم باند پیچی کنم همونطوری که سرشو روی شونم گذاشته بود خوابش برده بود 🙃 ( الانا نمیددنم بیهوش شده بود یا خوابیده بود😂😅 ) آروم بلتدش کردم اولین بارم بود یکی برام انقدر سنگین بود 😂 گذاشتمش روی تخت و بعد وقتی هم که خواستم برم دیدم مچ دستمو محکم گرفته 😳 و بعد هم کشیدتم پایین 😅 آروم گفت میدونی که تنها بودنو دوست ندارم 😅 ( یکی از جمله های قدمیمیش بود همون دوران بچگیم😅 ) گفتم میگه میشه یادم بره 😊 خودم دراز کشیدم روی تخت و بعد هم بحکم بغلم کرد 😇 و بعد گفت خیلی دوستت دارم مامان 😊 این اولین باری بود که بعد از ۴ سالگیش بجای کلارا صدام زده بود مامان 😇 کلا فکر نمیکردم دیگه بهم نگه کلارا 😅 یه چند دقیقه بعد یه صدای آروم باز شدن در اومد 😳 آروم بلند شدم و بعد رفتم سمت طبقه پایین یهو یکی جلوی دهنمو گرفت بوی خون میداد 😳 کشیدتم عقب محکم با آرنج کوبیدم توی پهلوش چرخیدم دیدم کایه🤦🏻♀️ گفتم وای ببخشید آخه این چهجور سلام کردنیه 😂 یهو دیدم پیراهن کای خونیه 😨 گفتم چیشده 😨 همینطوری بدبختی حالشم خراب بود 😑 گوششو گرفتم کشیدمش سمت حمام 😑
از چشم راکی
بیدار شدم صدای کلارا و کای که داشتن آروم آروم حرف میزدن میومد😇 داخل یکی از اتاقا بودن یه باند و نوارچشبو... اینا بود یهو دیدم یکی داره در میزنه 🙃 رفتم دم در فکر کردم جرج یا کس دیگه هستش که تا در رو باز کردم دیدم خبرنگاره😨 توی شوک مونده بودم که گفت ببخشید شما که توی جنگل زندگی میکنید که یهو محکم در رو روشون بستم و همونطوری به در تکیه دادم 😨 هی در زدن گفتم آقا ببخشید این ساعت بعد از ظهر مزاحم شدیم فقط چون شما توی این چنگل زندگی میکنید خواستم بپرسم شما که توی جنگل تنهایی زندگی میکنید متوجه تغییرات توی جنگل یا خطری که شما رو تهدید میکنه هستید؟ 😨 یه فکر به سرم زد پس گفتم چجوری باید بهتون اعتماد کنم که از همون هیلا ها نباشید ؟ 😞 زنه گفت ما انسانیم درست مثل شما لطفا در رو باز کنید گفتم قبلی ها هم همینو گفتن ولی انسان نبود لطفا از این جا برید 😞 که یهو سروکله کلارا پیدا شد که گفت جریان چیه چرا اینجوری جلوی در ایستادی در رو باز کن ببینم 😂 تا در رو باز کرد زنه گفت او ببخشید مزاحم شدم چنتا سوال داشتم که تا کلارا خواست مخالفت کنه دوبینو کرد توی خونه و خودشم پرید تو 😨 جلوشونو گرفتم و بعد گفتم ببخشید اینجا ملک شخیصه مهمان ناخوانده ها نداره 😠 انقدر حرف زد که دیگه خستم کرد😑 کم کم کای بدون تیشرت اومد😐 نمیدونم چرا پهلوش رو با باند بسته بود 😳 کلارا زد به پهلوم من که کای رو ببرم که بازم زنه اومد داخل دیگه از کوره در رفتم در رو محکم بستم قفل هم کردم 😑 انقدر صبر کردم تا برن چند دقیقه بعد که از خونه اومدم بیرون یه گرگینه داشت میدوید طرفم 😨 یهو پرید روم از پشت سر افتادم روی زمین و بعد شروع کرد به لیس زدن صورتم گرفتمش یهو توی بغلم تغییر شکل داد دیدم الکسه😂 یهو لبامو بوسید گفتم چیه 😂 یهو گفت اونا کین 😨 گفتم گیه سرمو چرخودنم دیدم وای😨 بدبخت شدیم دقیقا همون زنه هستش 😨 سریع از روی زمین بلند شدیم و د درو 😨 بازم پای دانشمندا روی جنگل باز شد 😑 ولی سعی کردیم یه چند وقتی پیدامون نشه 😅 ولی خوب زود این قضیه رو با دیوانه بودن زنه جمع کردم😅 مجوز هم نداشت که وارد خونه مردم بشه ولی حدودا پونصد تا آزماش ازم گرفتن ولی به لطف کلارا که تایه حدی حالت خوناشامیم رو ازبین برد گفتن نیستم و الکس هم که بخاطر اینکه یه مقداری هم حالت خوناشامی داشت حالت خنثی مینداخت و میگفتن که نیست کلا خلاص شدیم ولی حواسشون بهمون بود پس زیاد راحت نبودیم چند وقت بود رابین موافقط کرد و الکس با من موندیم باهم و اولین زوج گرگینه و خوناشام شدیم😅 و...
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
38 لایک
وااااااااااااااااااااااااااای بهار داستانت عالیه من عاشق داستنت هستم حیف که تموم شد😪😪😪😭😭😭😭😭لطفا ادامه بده من بدون این داستان نمی تونم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭لطفا ادامه بده خواهش می کنم🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏💛💛💛💛❤❤❤❤❤💜💜💜💜💙💙💙💙💙💙
عالیه 💕💕💕💕💕
داستاگ رو ادامه بده عالی بود ولی چرا نصفه تموم کردی
هنوز تموم نشده ۲ فصل دیگه توی راه یعنی درواقع ۲۰ قسمت دیگه که فعلا دارم روی اتفاقات کار میکنم
هوووووووررررراااااا
یه سوال میشه لطفا ادامه ی ابن داستانت ر و بزاری
سلام داستانت عالیه عزیزم امیدوارم همینطوری به ارزوهات برسی عیدت هم مبارک گلم و ممنون از اینکه لبخند به لب های ما میاری😍😍😍😍😘😘😘😘💟💞💛🧡❤❤
همچنین عزیزم❤
یک ماه گذشت...
یه سوال بهار اسم داستانت انسان موتاده؟؟
چی؟😮
نه اسم داستان جدیدم انسان های جهشیافته هستش ولی به انگلیسی نوشتم که میشه Mutatad human's توی تستچی اسمشو به انگلیسی وارد کردم فکر کنم چند روز دیگه پارت ۱ منتشر بشه
مگر جهش یافته Mutant نمی شد؟
من توی گوگل ترنسلیت که زدم اینو اورد
کجایی بهارمممم؟ *-*
دلمون تنگید🥺
انتظار سخته:)😂🍭🍓
😅
لللللللللللططططططططططففففففففففااااااااااااااااااا فصل جدید بنویس وگرنه به بقیه هم گفتم اگه قسمت بعد یا پارت بعدو ننویسید میام تو خوابتون 😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑
اینم از هشدار من گفته باشماااااااااا بنویس😑
یه ایده کوچیکی از فصل جدید دارم ولی فعلا در حد حرف و رویا پردازیه😅
جون مادرت دختر کفشدوزکی رو ادامه بده وگرنه خودمو میکشم
عزیزم به خدا ابده ای براش ندارم اگه ایده ای با درنیکا جون تونستم بسازم داستانو مینویسیم
پارت یکم داستانت کی منتشر میشه
امروز دقیقا یک هفته شده که توی صف
نه یه هفته دیگه باید صبر کنیم مال منم بیشتر از یه هفته اس تو صف بررسی هست