
هاعیییی چطورین•~•💕
اریکا یک ساعت دیگه تو اتاق جنی میشینه. و بعد جنی بهش میگه دیگه باید بره بخوابه ولی اریکا که خوابش نمیبرد. داستان جنی خیلی غمگین تر از همه ی تصوراتش بود. از دست دادن چهار نفر از دوستان صمیمی....جدا از اون اریکا مطمعن بود جنی سعی میکرد خانواده رو خوب نشون بده. تعداد عکسایی که جنی از دوستانش انداخته بود نشون میداد که جنی واقعا دیوونه ی عکاسیه. حتی شاید رویاش این بوده که یه روز عکاس شه هرچند که میدونست پدر و مادر بهش اجازه نمیدن....اریکا نفس عمیقی میکشه. خیلی عصبانی بود تا به حال انقدر عصبانی نشده بود. خانواده اش بهش دروغ گفتن. دروغی که زندگی اریکا رو ساخته بود! هیچوقت فکر نمیکرد وقتی که انقدر عصبانی میشه سکوت جای سر و صدا و هیجان زیادش رو میگیره.
این دروغ، خواهرش رو نابود کرده بود. دلش میخواست بدونه که پدرش واقعا میدونست انسان ها خطرناک نیستن و باز نزدیک شدن به ادم ها رو ممنوع کرد؟ میدونست که اونا.... اینجوری فایده نداشت. اگه همینجوری میشست و فکر و خیال میکرد تا صبح دیوونه میشد. برای همین کتاب رو برمیداره و اروم صفحه رو ورق میزنه. با این حال حتی کتاب هم نتونست اونو از دنیایی که توش گیر افتاده بیرون ببره. اریکا داشت میبرید. واقعا خسته شده بود. لحظه این فکر از ذهنش گذشت که مثل بقیه ی همنوع هایش زندگی کند ولی سریع اونو پس زد. نباید به همین سادگی تسلیم میشد. حس خیلی نزدیکی به اریکا میگفت که مشکلاتش تازه دارن شروع میشن...
با تمام وجود دلش میخواست کاری برای جنی انجام بده. ولی تا وقتی روی تختش نشسته بود قطعا نمیتوست پیشرفت کنه. بنابرین اریکا تصمیم گرفت از خونه خارج شه. تا به حال پیش نیمده بود که ساعت دوی نصف شب از خونه بزنه بیرون. ولی خب تا به حال پیش نیمده بود که انقدر عصبانی باشه. لبه ی پنجره میشینه و بال هاشو باز میکنه. نفس عمیق... هوای خنک همیشه حالشو بهتره میکرد. اروم اروم بال میزنه و دل اسمون شب رو میشکافه. حین پرواز یاد اون غار شگفت انگیز میفته. غار همون چیزی بود که لازم داشت. یه جای خنک، دنج و ساکت برای خالی کردن افکار. در نتیجه به سمت غار پرواز میکنه ولی اون چیزی که انتظار داشت اتفاق نمیفته....
کمی طول میکشه تا غار رو پیدا کنه. اروم روی سنگ های دهانه ی غار فرود میاد و به دستش رو به سمت دیوار های غار میبره تا دستش خنک شه. ظهر که اومد دیوار ها نم دار و خنک بودن. اریکا دستش رو روی دیوار میکشه اما با تعجب متوجه میشه که دیوار کاملا خشکه. با این حال موضوع رو جدی نمیگیره. چند قدم جلوتر نگاهش به نوشته های حکاکی شده میفته. نوشته ها نسبتا در سطح داخلی غار بودن و فاصله ی زیادی با در ورودی داشتن. اریکا نگاهی بهشون میندازه. عکس چند ادم بالدار کشیده شده بود. و حتی جزئیات بالشون هم معلوم بود. اریکا به موضوع مشکوک میشه و دوباره به دهانه ی غار نگاهی میندازه. دستکم بیست قدم فاصله داشت. نصفه شب بود و اسمون با نور کم ماه روشن شده بود. پس چطور میتونست با وجود این فاصله ی زیاد و نور کم جزئیات حکاکی رو به این خوبی ببینه؟ خطر نزدیکش بود....
علت اینکه میتونست به این خوبی ببینه قطعا وجود نوری به غیر از نور ماه بود. اریکا به انتهای غار نگاهی میندازه و گوش هایش رو خوب تیز میکنه. صدای باد...خش خش برگ ها و....قدم های اهسته! موجی از ترس اریکا رو در خودش غرق میکنه. با قدم های تند و سبک به سمت دهانه ی غار میره و قبل از پرواز یک نظر اونو مشاهده میکنه. موجود سیاه و غیر قابل تشخیص بود اما سایه اش جزئیات بیشتری داشت. یه فرد قد بلند با دو بال بزرگ در پشتش. در اخرین لحظه برق چشم هایش در تاریکی میدرخشه. سپس دوباره در تاریکی غرق میشه و اریکا رو با این فکر که چه کسی در غار منتظرش بود تنها میذاره.

امیدوارم خوشتون اومده باشه🌸✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عزیزم نویسندگی ات واقعا محشره خوشحال میشم اگر توی مسابقه نویسندگی من شرکت کنی توضیحات بیشتر توی. آخرین تست ام هست ❤ممنون میشم پین کنی"
انقدر خوب بود که میرم بمیرم *
خدا نکنهههه
خیلی خوب بودددد
مرسیییی💕🪄
زود تر پارت بعدی رو بزار که من عاشق این داستان شدم
حتماااا خوشحالم خوشت اومده🥺💖
وای محشر بود
مرسییی🥺🤍
وای خدا بهم رحم کنه
این پسر داییم منو از خونه بیرون کرد! تازه اومدم تو اتاقم . یه بچه ی 1 سال و نیمه منو بیرون کرد!!
یاخدا
تازه زنداییم هم بهم از الان گفته که قراره همه ی اتفاقا گردن من بی افته پسر داییم هم کاری رو که نباید انجام بده و انجام میده رو میگه و بهم میگه اون کار رو انجام ندم
اخییییییی🤧🤍
موفق باشی😂🤝💖
ممنونم