هاعیییی چطورین•~•💕
اریکا یک ساعت دیگه تو اتاق جنی میشینه. و بعد جنی بهش میگه دیگه باید بره بخوابه ولی اریکا که خوابش نمیبرد. داستان جنی خیلی غمگین تر از همه ی تصوراتش بود. از دست دادن چهار نفر از دوستان صمیمی....جدا از اون اریکا مطمعن بود جنی سعی میکرد خانواده رو خوب نشون بده. تعداد عکسایی که جنی از دوستانش انداخته بود نشون میداد که جنی واقعا دیوونه ی عکاسیه. حتی شاید رویاش این بوده که یه روز عکاس شه هرچند که میدونست پدر و مادر بهش اجازه نمیدن....اریکا نفس عمیقی میکشه. خیلی عصبانی بود تا به حال انقدر عصبانی نشده بود. خانواده اش بهش دروغ گفتن. دروغی که زندگی اریکا رو ساخته بود! هیچوقت فکر نمیکرد وقتی که انقدر عصبانی میشه سکوت جای سر و صدا و هیجان زیادش رو میگیره.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
سلام عزیزم نویسندگی ات واقعا محشره خوشحال میشم اگر توی مسابقه نویسندگی من شرکت کنی توضیحات بیشتر توی. آخرین تست ام هست ❤ممنون میشم پین کنی"
انقدر خوب بود که میرم بمیرم *
خدا نکنهههه
خیلی خوب بودددد
مرسیییی💕🪄
زود تر پارت بعدی رو بزار که من عاشق این داستان شدم
حتماااا خوشحالم خوشت اومده🥺💖
وای محشر بود
مرسییی🥺🤍
وای خدا بهم رحم کنه
این پسر داییم منو از خونه بیرون کرد! تازه اومدم تو اتاقم . یه بچه ی 1 سال و نیمه منو بیرون کرد!!
یاخدا
تازه زنداییم هم بهم از الان گفته که قراره همه ی اتفاقا گردن من بی افته پسر داییم هم کاری رو که نباید انجام بده و انجام میده رو میگه و بهم میگه اون کار رو انجام ندم
اخییییییی🤧🤍
موفق باشی😂🤝💖
ممنونم